پدر شهید تازه تفحص شده: عیسی در هجده سالگی راه درست را انتخاب کرد
به گزارش نوید شاهد البرز، «رضا شجاعی» پدر شهید «عیسی شجاعی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. او زمیندار و کشاورز پیشه است. در آب و هوای پاک طالقان زیسته و فرزندانی برومند تربیت کرده است. قریهی دنبلیرد از توابع طالقان شاهد رشد فرزندان غیوری بوده است که مانند عیسی فرزند رضا شجاعی، این بوم مطلوب را رها کرده و به دامن آتش و دود میزنند و تا پای شهادت و مفقود الپیکری پیش میروند. روایت حماسه عیسای هجده ساله و دیگر جاودانههای این سرزمین را باید در آیینه کلام والدین شنید.
پدر شهید «عیسی شجاعی» میگوید: روزی که پسرم به دنیا آمد، ما مشغول کشاورزی بودیم. آن روزها کشاورزی پررونق بود و روزیمان را از کشاورزی به دست میآوردیم که «عیسی» در سال 1344 در روستای دنیلید به دنیا آمد. بعدها ما به دلیل نبود امکانات برای ادامه تحصیل بچهها به شهر تهران رفتیم. 9 سال در تهران محله سرپل امامزاده معصوم، چهارراه عباسی این محدوده ساکن بودیم. من هم در کارخانه تولیدی کفش به مدت سه سال کار میکردم و بعد هم به ایران خودرو رفتم تا بازنشستگی در ایرانخودرو خدمت کردم. بعد از چند سال که در تهران زندگی کردیم وقتی که عیسی 10 ساله بود به دلیل اینکه خانه در کرج ارزانتر بود ما به تهران آمدیم.
شهیدی که برنده مسابقه دوچرخه سواری شد
رضا شجاعی از کودکی فرزند شهیدش هم میگوید: «عیسی در تهران به مدرسه رفت. او بچهای مومن، عاقل و آرام بود. البته در عین حال هم زرنگ و فعال بود. یک بار قبل از انقلاب در مسابقه دوچرخه سواری نفر دوم شد و یک ضبطصوت به او جایزه دادند. درسش هم خوب بود. تابستانها هم سرکار میرفت. آن زمان بچهها علاوه بر درس خواندن یک کاری را هم دنبال میکردند. جبهه هم که رفت کتابهایش را برده بود. من و مادرش از او راضی بودیم. سه سال داوطلب به جبهه میرفت تا اینکه شهید شد. اهل مسجد بود و در مسجد هم مسئولیت داشت.
عاشقی که به دل خطر میزد
وی در ادامه از فعالیت فرزندش در ایام شکلگیری انقلاب روایت میکند: «جریانات انقلاب هم که شروع شد، عیسی سنش کم بود اما آرام و قرار نداشت. دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که اعلامیههای امام را پخش میکرد. مدرسه را تعطیل کرده بود و آن موقع مردم به دلیل نبود امکانات و تبعیض خیلی ناراحت بودند. عیسی هم خیلی نترس بود. او عاشق امام بود. در این راه به خطر هم میافتاد. به خطر هم که میافتاد امکان نداشت دست بردارد. بعد از پیروزی انقلاب هم در بسیج فعالیت میکرد. در زمان جنگ هم آموزش میداد. چون خانواده همه در راه انقلاب بودیم کمک میکردیم. در زمانی هم که جبهه میرفت مادرش هم او را بدرقه میکرد و برای اعزامش کمک میکرد.»
شهادت در فکه
این پدر شهید از انگیزه و اولین اعزام پسرش به جبهه اینگونه بیان میکند: «یک روز نماز جمعه بودیم که آمد به من گفت: اعلام کردهاند برای جبهه نیرو میخواهند. من باید به جبهه بروم. سه سال به جبهه اعزام میشد تا اینکه آخرین بار بهمنماه سال 1361 رفت و اصلا به مرخصی نیامد. به منطقه فکه اعزام شد و در تپههای فکه شهید شد. در نامهای نوشته بود که ما آمدهایم و نوزدهم حمله داریم. بعد از آن حمله رفقایش آمدند اما او نیامد.»
وی در پاسخ به اینکه چگونه از شهادت پسرش آگاه شده بیان میکند: «خبرهای زیادی در خصوص او بود. یکی میگفت: اسیر شده؛ دیگری میگفت: مجروح شده و بیمارستان بستری است. سالها مادرش این راه را نگاه میکرد و منتظرش بود. خودش هم دوست داشت که جز شهدای گمنام باشد. همرزمهایش میگفتند: عیسی آرپی چی زن بوده است. یکی دو بار هم فرمانده گردان میشود. شب حمله آنها جلو میروند و در محاصره قرار میگیرند. دیدهاند آرپی چی یوشکایی که برده بود روی دوشش بوده است؛ حین عملیات ضربه خورده و منفجر شده بود.»
سالها چشم انتظاریِ مادرش
این پدر شهیدی که پیکرش تازه شناسایی شده از سالها چشم انتظاری و بلاتکلیفی خود و خانواده چنین تعریف میکند: «ما همرزمهایش را پیدا کردیم و گفتند که مفقود الپیکر شده است اما باز هم احتمال اسارت بود. مادرش سالها چشم به راه بازگشت او بود. بعد از آزادی اسرا متوجه شدیم که احتمال شهادتشان خیلی زیاد است. سالها بلاتکلیف بودیم. به دلیل همین بلاتکلیفی نتوانستیم مراسم ختم کاملی برای او بگیریم.»
ایمان بالای شهید هجده ساله
این پدر شهید در پایان بیان میکند: «خوش به سعادت شهدا که رفتند و از امتحان الهی سربلند بیرون آمدند. پسر من هم در هجده سالگی به این درجه از ایمان رسیده بود که راه درست را انتخاب کرد. اگر شهدا به این راه نمی رفتند نمیدانم چه اتفاقی میافتاد. شاید امروز همه اسیر دشمن بودیم.»
گفتو گو از اباذری