دلش با امام (ره) رفته بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در هر کسوتی و با هر تفکری، یک چیز را میخواستند و آن عدالت و برابری بود. همه معتقد بودند که ظلم پایدار نیست و برای داشتن جامعهای اسلامی، علوی و برابر باید جهاد کرد. کفن پوشیدند و یکی شدند. معلم، دانش آموز، بقال و خیاط همه یک رنگ و یک صدا فریاد جمهوری اسلامی سر دادند.
شهید «علی بابازاده مقدم» از شهدای انقلاب اسلامی استان البرز محسوب میشود. او نیز از خیل انقلابیون جا نمانده و در راه رسیدن به آرمانهای یک ملت جان تقدیم کرده است.
مرد کوچک
مادرش «حلیمه رفیعی» که در اصل اهل برغان از توابع کرج است. در روایت از اولین فرزندش شهید «علی بابازاده مقدم» میگوید: «علی در سال ۱۳۳۵، در ساوجبلاغ واقع در استان البرز به دنیا آمد. در کودکی بیماری سختی گرفت و خدا او را شفا داد و به ما بخشید. از هفت سالگی به مدرسه رفت. تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند. پدرش که فوت کرد، علی نانآور خانواده شد. برای اولین بار در کارخانه «کاشی رانا» کار میکرد. همه درآمدش را به من میداد. اینقدر درک و شعور داشت که وقتی میخواست لباس بخرد با هم میرفتیم و من قیمت لباس را پرداخت میکردم. بچه خوبی بود. ما مستاجر بودیم بعد به خانه مادرم نقل مکان کردیم و آنجا در اتاقی کوچک زندگی میکردیم. همیشه میگفت: "من آرزویم ازدواج خوب نیست تنها آرزویم خرید یک خانه برای مادرم است". همیشه میگفت: "باید بیشتر کار کنم تا خانه بخرم."»
شهید انقلاب، اهل مطالعه
حلیمه رفیعی از اخلاقیات و نحوه گذران اوقات فراغت پسر شهیدش نیز بیان میکند: «با بیحجابی مخالف بود. اوقات فراغتش را با خواندن کتاب میگذراند. با آدمهای خوبی دوست بود. دوستانش را همیشه ۲۲ بهمن ماه سر مزارش میبینیم. بیشتر مسجد میرفت. همسایهها از او راضی بودند. خیلی نجیب بود. از وقتی به سن تکلیف رسیده بود نماز میخواند. یکبار که حکومت نظامی بود و اتفاقا تولد من هم بود. رفت برای من کادو خرید. گفتم: علی تو را ندیدند؟! گفت: نه اینها من را نمیبینند. همیشه موقع حکومت نظامی به خانه میآمد. یک عقیده خاصی داشت که اگر چیزی از خدا میخواست بی جواب نمیماند. با اینکه بسیار خطر میکرد تا شهادتش هیچوقت مجروح نشد.»
تنها آرزوی شهید
رفیعی با بیان اینکه فرزندش علاقهای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، اظهار میکند: «سرباز بود که انقلاب شد. با شروع شلوغیها فرار کرد. میگفت: دلم نمیخواهد برای این رژیم سرباز باشم. پنج شش ماهی خدمت کرد که انقلاب شد. در تظاهرات و شلوغیها فرار کرد. گفت: امام خمینی (ره) بیاید من ادامه خدمتم را میروم. گاهی که متوجه میشدم به تظاهرات رفته است، میگفتم: "نرو میروی شهید میشوی! " پاسخ میداد: "این حرف را نزنید، من آرزو ندارم زنده بمانم. اگر برای تنهایی خودت میگویی که امام خمینی (ره) میآید و برای شما خیلی خوب میشود. از امام خمینی (ره) خیلی تعریف میکرد. او را دوست داشت و ناجی مردم میدانست. دلش با امام رفته بود.»
خاطره کوچههای انقلاب
این مادر شهید در دو خاطره از دستگیری خود و پسرش توسط ساواک تعریف میکند: «یادم میآید یک بار از خیابان شهرداری عبور میکردیم یک کیف بزرگ دست یک درجهدار بود. مثل اینکه ساواک بود. من به علی گفتم: این که دست این مردِ، چیه؟! علی به ساک زُل زد. او هم به علی شک کرد و او را دستگیر کرد و به شهربانی بردند. خانه ما نزدیک شهربانی بود. خیابان شهربانی قدیم روبه روی خانه ما بود. من پشت در شهربانی بودم. اینقدر در زدم و اینقدر فریاد زدم و گریه کردم تا یک پاسبان آمد. در را باز کرد. دیدیم در صف بودند یعنی سه چهار نفر بودند. آنها را برای شلاق زدن به صف کرده بودند. علی هم در صف بود. یک تخت دو نفره گذاشته بودند و اینها را به نوبت شلاق میزدند و آنها صدایشان هم دَر نمیآمد. نوبت علی شد. من گفتم: "خدایا! علی مقصر نبود. من موجب شدم نگاه کند و به او شک کنند. "از خدا کمک خواستم که چشمم به یک آشنا افتاد که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. گفت: "تو اینجا چکار میکنی!" گفتم: "علی را آوردند اینجا!" رو به رئیس ساواک کرد، گفت: "این را آوردی برای چی؟ " گفت که خرابکار است. گفت: "صغیر خدا را آوردی اینجا شلاق بزنی! " گفت: "تو نمیدانی اینها خرابکار هستند! " خلاصه قرار شد که ضامن بیاوریم. یادم به شوهر خالهام افتاد. با سرعت سمت خیابان برغان رفتم. گفتم: علی را گرفتند. گفت: " چی میخواهند؟ " هم ماشین داشت؛ هم خانه داشت؛ هم پول نقد داشت. گفتم: نمیدانم ضامن میخواهند. گفت: "برویم هر چه خواستند میدهیم. " به سمت شهربانی رفتیم. سند را گذاشت و علی را آزاد کرد. صبح ساعت هشت باید در دادگاه حاضر میشدیم. من تا صبح بالای علی نشستم که نکند از ترس فرار کند. صبح رفتیم دادگاه گفتیم برای تنبیه بیشتر آمدیم که یکی از پاسبانها آمد و گفت: "چرا آمدید؟! بردار پسرت را ببر. " گفتم: "سند گذاشته است." گفت: "اشکال ندارد چند روز دیگر بیاید سندش را بگیرد. " این پاسبان فرشته نجات بود.»
همچنین در خاطره دیگری از روزهای مبارزه بیان میکند: «خودم هم یکبار گیر ساواک افتادم. من را بردند. از من سوالهای زیادی پرسیدند. من هم جواب دادم. در پایان هم گفتند که من فایدهای برایشان ندارم. اول با آسانسور من را بالا بردند و بعد که دیدند فایدهای ندارم با بچه من را به پایین پلهها پرت کردند. خدا خواست نجات پیدا کردیم. این اتفاقها در همان زمان شکلگیری انقلاب و شلوغیها برما گذشت.»
رویای صادقه مادر شهید
این مادر شهید انقلاب با به یاد آوردن رویای صادقهای که دیده است، بیان میکند: «قبل از اینکه علی شهید شود، قم شلوغ شد. چهاردهم ماه رمضان بود. در خانه خواب بودیم. خواب دیدم در قم هستیم. در خواب داشتم وارد حرم میشدم که علی را دیدم با یک خانم میآید. به سمت علی رفتم، گفتم: کجا بودی تا حالا؟ گفت: شکمم پاره است؟! تعجب کردم. لباسش را بالا زد. درست میگفت: وقتی زخمی شده بود و او را به بیمارستان بردند. دکتر لباسش را بالا زد همان صحنه پارگی شکمش بود.»
از اهدای خون تا شهادت
وی در ادامه بیان میکند: «مثل اینکه میخواست شهید شود. نزدیک بیست روز یا بیست و پنج روز طول کشید تا شهید شد. اصلا انقلاب نشده بود. قبل از انقلاب من این خواب را دیدم. حالا هم هر اتفاقی به ارواح خاک خودش؛ هر اتفاقی در بنیاد شهید میافتد، به خواب من میآید. آخرین بار که او را دیدم، روز بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت بود. میگفت: "برو برای خانه خرید کن! من رفتم برای دلخوشی او دوتا گونی برنج را خریدیم و چند کیلو گوشت خریدم. علی و برادرش برای اهدای خون جلوی شهرداری بودند که خیابانها خیلی شلوغ بود. به سمت مردم تیراندازی شده و خیلیها کشته شده بودند. علی به تظاهرکنندهها پیوسته بود. من فکر میکردم بعد از اهدا خون به منزل خواهرم رفتند. آنجا نبودند خواهرم گفت. علی زخمی شده است. او را به بیمارستان بردیم. خواهرم گفت: "علی اگر صدای من را میشنوی دستت را تکان بده؟ " انگشتش را تکان داد، اما من لال شده بودم. خب، آدم عزیزش است. نه گریه میکردم و نه حرف می زدم. تخت پر از خون بود. علی تنها نبود یک دختر کرجی هم بود که تیر خورده بود، زودتر از علی شهید شد. علی روز بعد از او شهید شد. بیست و یکم تیر خورد و بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۵۷ شهید شد.»
انتهای پیام/