پدر شهید «رضا دانش‌کهن» در گفت‌وگو با نوید شاهد:
پدر شهید «رضا دانش‌کهن» در روایت از پسرش بیان می‌کند:«رضا پسر باغیرتی بود. در کار‌های منزل کمک می‌کرد. نفت جیره‌بندی بود و زمستان سرد؛ رضا با اینکه سن کمی داشت برای کندن هیزم با باغ می‌رفت و چوب هارا می‌آورد و در کنار بخاری قرار می‌داد.»

به گزارش نوید شاهد البرز، باید پدر باشی تا حال پدری که به دنبال پسر گمشده خود در جبهه می‌گردد و سراغش را از آین و آن می‌گیرد؛ بدانی. باید کوهی از صبر و استقامت باشی زمانی که می‌گویند پسرت را دیده‌ایم؛ او شهید شد با صلابت بمانی و نشکنی. پسری که با دستانت با مهر بزرگ کردی و از روی محبت دلت نیامده حتی اجازه جبهه رفتن به او ندهی را از روی کدامین مین، زیر کدامین تانک و تیکه تیکه هایش را در گوشه کدامین کانال پیدا کنی، کنار هم بگذاری و برای مادری که چشم انتظار است، ببری. جنگ تحمیلی کارزار غیرت، استقامت و مردانگی بود. 
پدر شهید رضا دانش‌کهن این حس و حال را صلابت‌مندانه تجربه کرده است و از آن روزهای پر از ایثار و حماسه برای مخاطبان ما روایت می‌کند. 

رضا پسر باغیرتی بود


پسر فاتح خرمشهر


حسین دانش‌کهن پدر شهید «رضا دانشی کهن» که اصالتا اهل کرمان است، شغل خانوادگی‌شان کشاورزی بوده است. او که پیشه خانوادگی خود را ادامه نمی‌دهد و در هواپیمایی تهران استخدام می‌شود. به خواستگاری دختری در همان روستای محل زندگی خود می‌رود و تشکیل خانواده می‌دهد. او و همسرش در تهران صاحب سه فرزند می‌شوند و دومین فرزند آن‌ها یکی از «فاتحان خرمشهر» لقب می‌گیرد.


زیارت حرم امام رضا(ع)


حسین دانش‌کهن در خصوص فرزندش شهید رضا دانش‌کهن بیان می‌کند: «رضا پنجم بهمن ماه ۱۳۴۲، در تهران به دنیا آمد. خوشحال بودیم که خدا به ما پسر داده است. رسم بود اسم‌هایی که دوست داشتند لای قرآن می‌گذاشتند و هر اسمی که در می‌آمد، بر نوزاد می‌نهادند اما ما زمانی که همسرم رضا را باردار بود، امام رضا(ع) طلبید و ما به مشهد مقدس مشرف شدیم. آنجا عهد کردیم که اگر پسر بود نامش را «رضا» بگذاریم. ما مهرآباد جنوبی اقامت داشتیم که بعد از آنجا به وردآورد رفتیم. رضا هم آنجا مدرسه می‌رفت.»

دانش‌کهن در خصوص چگونگی اعزام به جبهه فرزندش نیز می‌گوید: «رضا درسش خوب بود اما خیلی درس نخواند. نامه گرفت که به سربازی برود. این درحالی بود که امام دستور بسیج همگانی داده بود. ساعت ۳ بامداد مادرش را بیدار کرده و گفته بود که از پدرم برایم رضایت‌نامه بگیر، چون امام دستور بسیج عمومی داده است و عراقی‌ها آبادان را محاصره کرده‌اند. سوم بهمن ماه ۱۳۶۱، برای نجات حصر آبادان از تهران اعزام شدند. آموزش نظامی هم ندیدند، چون گفتند که اهواز آموزش نظامی می‌بینند. آن‌ها را به دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بردند و از سوم، چهارم بهمن تا دهم اردبیهشت این‌ها آنجا تعلیم نظامی می‌دیدند.


عملیات بیت المقدس


این پدر شهید فاتح خرمشهر درباره چگونگی شهادت فرزندش اینگونه اذعان می‌دارد: «۱۰ اردیبهشت حمله بیت المقدس شروع شد که به خط مقدم رفتند. نامه رضا هم همان روز به دست ما رسید که نوشته بود قرار است به خط مقدم بروند. دو نفر از هم‌شهری‌های ما با رضا با هم بودند. به محض اینکه حمله شروع می‌شود، یکی از آن‌ها به پایش ترکش می‌خورد که پایش را قطع می‌کنند. یکی دیگر از فامیل‌هایمان به نام «حسن ابراهیمی» هم که همراه آن‌ها بود مجروح می‌شود. ما به ملاقاتش رفتیم که گفت: "آن‌ها گروه به گروه شدند. کسی از او خبر ندارد ممکن است مفقودالاثر شده باشد." به من گفت: "برو لانه جاسوسی بلیط قطار برای جبهه بگیر! آنجا می‌گویند: چه شده است." به سمت اهواز راه افتادم آنجا در دانشگاه جندی شاپور دعای توسل خواندم. رزمنده‌ها را دیدم که گروه گروه از جبهه می‌آیند. سراغ رضا را گرفتم. چندتایی از آن‌ها گفتند که ما دیدیم که پسرت شهید شده است.»



گمنامی که پیدا شد


وی در ادامه می‌افزاید: «صبح چهارشنبه فرمانده‌شان گفت: برویم ستاد تخلیه شهدا کنار رود کارون را ببینیم. شاید بتوانیم خبر موثقی پیدا کنیم. صبح ساعت ۱۰ رفتیم. گفتند: "دیر آمده‌اید. باید ساعت ۹ می‌آمدید! بروید ساعت ۲ بعدازظهر بیایید." ساعت ۲ بعدازظهر دفترش را ورق زد. گفت: «رضا دانش‌کهن»؟ گفتیم: بله! گفت: در کانتینر شماره شش است، شش تا کانتینر بود که پر از پیکر‌های شهدایی که شناسایی نشده بود. اگر جنازه‌ای شناسایی می‌شد آن را درب منزلش می‌فرستادند. پسر برادر همسرم هم پیکرش را به در منزلش آوردند. کانتینر ۶ را باز کردیم. یک مشمای پلاستیکی دم در بود که سه چهار کیلو استخوان در آن بود. استخوان سرش سالم بود و پوتینش هم به پایش بود. به من گفتند: برو! پایین و آدرس بده تا برایت پیکر را بفرستیم. آدرس را دادیم و گفتند که شنبه به پزشک قانونی تهران برو تا تحویل بگیری. خلاصه اگر راهنمایی آقای حسن ابراهیمی که اکنون استاد دانشگاه است، نبود الان رضای من هنوز مفقود‌الاثر و جز شهدای گمنام بود.»

غیرت کودکی


حسین دانش‌کهن از خصوصیات اخلاقی پسرش هم بیان می‌کند: «رضا درس را رها کرد و مستقیم به جبهه رفت. اینجا هم که بود شب‌ها به بسیج می‌رفت. زمانی هم که تظاهرات علیه رژیم شاه بود در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. از زمانی که به سن تکلیف رسید نماز می‌خواند. یکی از دوستانش که با هم در بسیج وردآورد بودند، می‌گفت: رضا از همان اول مشخص بود که شهید است. گاهی می‌دیدیم رضا نیست دنبالش که می‌گشتیم او را پشت در حال خواندن نماز شب پیدا می‌کردیم.بله، رضا پسر باغیرتی بود در کار‌های منزل کمک می‌کرد. زمانی که نفت پیدا نمی‌شد. نفت جیره‌بندی بود. زمستان سرد بود. آن‌وقت ما بخاری هیزمی گذاشته بودیم. ما از بیخ کوه هیزم می‌کندیم چوب جمع می‌کردیم. یک وقتی رفتیم در باغ هیزم جمع کردیم و آوردیم یک سالن بزرگ داشتیم که آن سالن خالی بود. دو تا اتاق داشتیم برای خوابیدن چوب‌ها را در اتاق ریخت و در سالن هم چوب‌ها را برید و کنار بخاری هیزمی قرار داد که استفاده بکنیم.
یک بار گفت: من دوست دارم به مشهد بروم. برایش از هواپیمایی بلیط گرفتم و مادرش هشتاد تومن پول به او داد رفت مشهد دو، سه روز ماند و برگشت.»

دانش کهن از دوستان شهید فرزندش نیز یاد می کند: «دوستانش که شهید شدند یکی پسر حاج‌رضا صادقی بود. یکی از دوستانش با دو تا برادرش شهید شدند.»



ایثاری مادرانه


این پدر شهید از برخورد مادر شهید در هنگام دیدن پیکر پسرش نیز می‌گوید: «مادرش هنگامی که از وضعیت پیکر مطلع شد، می‌گفت: در راه خدا شهید شده است. خواهرش خیلی ناراحت بود. ما رضا را در وردآورد تشییع کردیم و در گلزار شهدای آنجا به خاک سپردیم. آن زمان  گلزار شهدای وردآورد کف زمین بود جنگ که تمام شده بنیاد شهید آمد و گلزار شهدا را یک متر و خورده‌ای بالاتر آورد. خانواده شهدا هم هر کدام شهید می‌شوند کنار فرزندشان به خاک سپرده می‌شوند. مادر رضا را هم کنار مزار پسرش، به خاک سپردیم.»

این پدر شهید در پایان روایتی از چگونگی شهادت فرزندش در عملیات بیت‌المقدس را بیان می‌کند:«هم‌رزمش آقای ابراهیمی می‌گوید که تا لحظه آخر با او بوده است. صبح ما به عراقی‌ها حمله کردیم و عقب نشاندیم. بعد از ظهر عراقی‌ها بازسازی کردن و مجدد پاتک زدند. پاتک دوم را که زدند اوضاع خیلی بد شد. دیدیم که اگر بخواهیم بایستیم خیلی شهید می‌دهیم. ما عقب‌نشینی کردیم. رضا زخمی کنار بوته‌ای در بیابان نشسته بود. گفتم: " رضا پاشو برویم." گفت: من حال خوشی ندارم. من نمی‌توانم بیایم. شما خودت را فدای من نکن. شما برو! هرچه خدا خواست! هر چه خدا خواست همانا و قطعه قطعه شدن همانا! آن‌وقت فرماندشان هم که وقتی به کرج آمد، گفت: بدنش با گلوله کاتیوشا متلاشی شده‌بود.

گفت‌وگو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده