اسماعیل با خونش انقلاب را تا آخرین نفس نگه داشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «رمضان لطفی» کشاورز پیشهای است اهل نیشابور که هفت فرزند را با عرق جبین و نان حلال به عرصه میرساند. نانی که چاشنی آن آموزههای دینی و ارزشهای اسلامی است تا ذهنی روشن و هدفی منور برای آنها بسازد.
پدر شهید اسماعیل لطفی طی گفتوگویی در ابتدای کلامش، از آیین سنتی ازدواج در ایام جوانی خود اینگونه تعریف میکند: «آن روزها پدر و مادر ابتدا دختر را انتخاب میکردند و بعد نظر پسر را میپرسیدند. مثل الان نبود. حتی موقعی که خطبه عقد را میخواندند هم میگفتند که باید از همدیگر فاصله بگیرید. روحانی که میرفت مراسم عقد را برگزار کند؛ اول از داماد در اتاقی جداگانه «بله» را میگرفت. بعد در اتاق دیگر مینشست از عروس جواب میگرفت. یعنی در لحظه عقد هم همدیگر را نمیدیدند. ازدواج ما هم به همین منوال شکل گرفت. ما دو سال با همدیگر زندگی کردیم تا اینکه سال 1339 مشمول خدمت سربازی شدم. مجبور بودم با اینکه زن و بچه شش ماهه داشتم آنها را ترک کنم و به سربازی بروم.»
رمضان لطفی ادامه میدهد: «از سربازی که برگشتم شغل کشاورزی را ادامه دادم تا اینکه طرح تقسیم اراضی سال 1342 انجام شد. ملکی که ارباب به ما داده بود و روی آن کشاورزی میکردیم به مالکیت ما درآمد. چندسالی کشاورزی کردیم. بعد پدرم گفت: من دیگر توانایی ندارم. من هم زمین را که چهار هکتار زمین با آب بود، فروختم و به کرج نقل مکان کردیم.»
اسماعیلی که قربانی انقلاب شد
لطفی با به یادآوردن اینکه فرزندش در ماهِ خرداد به دنیا آمده است، میگوید: «اسماعیل اولین فرزند من، پنجم خرداد 1339، در شهرستان نيشابور به دنیا آمد. اسمش را روحانی که در دِه بود و اغلب اسم بچهها را انتخاب میکرد، اسماعیل گذاشت. دلیل انتخاب اسم اسماعیل هم تولدش در ماه ذی الحجه و عید قربان بود.»
وی در ادامه بیان میکند: «اسماعیل تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سال 1349، من همان موقع تنها به کرج آمده بودم. کار بنایی و ساختمانی میکردم. بعد رفتم و خانواده را هم آوردم.»
پدر شهید لطفی در خصوص اینکه شغل و پیشه فرزندشان قبل از اعزام به جبهه چه بوده است، میافزاید: «اسماعیل هم مدتی در کارهای بنایی کمک میکرد، بعد هم که هنگام سربازیاش رسید به خدمت رفت. سربازیاش سال 58 در پادگان شکاری کنار دزفول در اندیمشک بود. در آنجا درگیری بود اما به آن شدت شدید نبود. اسماعیل هم اتفاق خاصی برایش نیفتاد.»
شهیدی به همین سادگی
لطفی از اخلاق و رفتار و خصوصیات فرزندش بیان میکند: «اسماعیل حتی در کودکی هم از من نمیخواست که چیزی برای او بخرم. لباسش کهنه هم بود اما میپوشید و به فکر این چیزها نبود. اهل بطالت و رفیقبازی هم نبود. در مسیر خودش حرکت می کرد. توی خط خودش بود. فتوای امام که اعلام شد که سربازها با شروع جنگ باید شش ماه بیشتر بماند چون دوره دیده و آمادگی دارند. اسماعیل هم شامل این بند شد. بعد از شش ماه که خدمتش تمام شد در کمیته استخدام شد. سرهنگ مطیع و سرهنگ اصلانی که بچه نیروی انتظامی کرج بود و سرهنگ وحیدی مال عقیدتی سیاسی استاندارد بود. این افراد بازنشسته شدند از همدورهای های او بودند.
جهاد رقابتی بین پدر و پسر
این پدر فرمانده شهید در معرفی دوستان او بیان میکند: «از دوستانش شهباز حسنی مجروح شد و از ناحیه دست به درجه جانبازی رسید. «شهیدجواد آجورلو» بود که ما با خانوادشان 35 سال رفت و آمد خانوادگی داریم. او هم از شهدای نیروی انتظامی بود.»
وی همچنین از نحوه انتخاب همسر پسرش نیز اظهار میکند: «همسرش را خودش انتخاب کرد در یک محل کار می کردند. ازدواج کردند و چند سالی مستاجر بودند. بچههایش را خیلی دوست داشت؛ هرچند این بچهها خاطرهای از پدرشان ندارند.»
رمضان لطفی با بیان اینکه اولین بار که پسرم، رفتن به جبهه را عنوان کرد با واکنش مخالف من رو به رو شد، بیان میکند: «میخواهم به جبهه بروم. من به او گفتم که بگذار اول من بروم، تجربهام از تو بیشتر است و عمر بیشتری را گذراندهام، نگذاشت و گفت که نه، من خودم باید بروم. تا اینکه یک روز با خانوادهاش آمد و گفت: "امروز اعزام میشوم." گفتم که این بچهها را میخواهی چه کار کنی؟ گفت: "خدای اینها بزرگه! من زن گرفتم و دیگه میخوام برم." هرچقدر ما اصرار کردیم، گفت: "باید برم." آن موقع تعاونی سه راه گوهردشت بود. خودم بردم، سوار شد و رفت.
ندای شهادت در ضمیر پدر
لطفی از نحوه شهادت فرزندش نیز میگوید: «از روزی که اسماعیل به جبهه رفت؛ یعنی17 آبان و تا 9 دی که جنازهاش را آوردند 57 روز بیشتر طولی نکشید که شهید شد. آنجا خودش فرمانده بود. در منطقه عملیاتی فاو میجنگیدند. عملیات کربلای چهار بود و شهید شد. ششم دی 1365، با سمت فرمانده گروهان در فاو عراق با اصابت گلوله به گردن، شهيد شد. غروب بود. سرکوچه ایستاده بودم. تقریبا یک ربع به اذان مانده بود. یک باره حس کردم که کسی به من ندا داد. اسماعیل شهید شده است. بعد دیدم که همکارهایش از پایین خیابان میآیند. شهید جواد آجورلو هم با آنها بود به من که رسیدند، شهید آجرلو گفت: "بیا سوار شو برویم! دور بزنیم." گفتم: "می دانم چه میخواهی بگویی." گفتم: "اسماعیل شهید شده! تو میخواهی به من این را بگویی؟! پرسید: "کی به شما گفته؟" گفتم که خودم میدانم. به من ندا رسید که شهید شده است. به کمیته رفتیم و در مورد شهادتش صحبت کردیم. قرار شد فردا صبح برای تحویل پیکر برویم.»
تا آخرین نفس
وی در مورد چگونگی برگزاری مراسم تشییع بیان کرد: «یک ماشین برای رفتن به معراج شهدا در اختیار ما گذاشتند. آنجا متوجه شدیم پیکر را به بهشت سکینه بردند. بعدازظهر اگر خواستید با خانواده بروید ببینید، جنازه را آنجا گذاشتند. بعد به خانه آمدیم و خبر شهادت را دادیم. بعد هم به معراج شهدا رفتیم. همه جای بدن این بچه را دست کشیدیم، هیچ چیزش نشده بود. دور گردنش پنبه گذاشته بودند و بسته بودند. مثل اینکه او را از بالا با هواپیما کمانه کرده بودند و گردنش را زده بودند. جای دیگر بدنش زخمی نداشت. فکر میکردیم که خواب است! روز جمعه بود که پیکرش را در امامزاده محمد(ع) به خاک سپردیم. همه فامیل هم آمده بودند.»
این پدر شهید در خصوص انگیزه اسماعیل برای شهادت فرزندش بیان میکند: «او انقلاب را دوست داشت. خودش را قربانی انقلاب کرد. انقلاب را با خونش نگه داشت. هدفش دنیا و مال دنیا نبود. هدفش همان بود که رفت. گفت که به امام لبیک گفتیم و تا آخرین نفس باید برویم. هر اتفاقی هم بیفتد با جان و دل می پذیرم. پیرو دستور امام هستیم.»
انتهای پیام/