در گفت‌وگو با نوید شاهد مطرح شد
جانباز ارتشی «صفدر سهرابی» در گفت‌وگو با خبرنگار نوید شاهد اظهار می‌دارد: «ما یک هدف داشتیم. آمدیم جنگیدیم و آن هدف را دنبال کردیم و حالا هم باید آن هدف را حفظ کنیم. در شرایط فعلی هم همینطور است. همه ما یک هدف داریم و آن کشور و دینمان است که باید حفظ شود.»

به گزارش نوید شاهد البرز، «صفدر سهرابی» جانباز ارتشی ۵۵ درصد در سال ۱۳۴۰، در زنجان در روستایی به نام شیخ‌جابر به دنیا آمد. او سرباز ارتش بود که در همان روز‌های نخست جنگ به اسارت درآمد. ۱۰ سال اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق گذراند. به گفته خودش روز‌های اسارت سخت‌تر از جنگیدن بوده است. در آستانه روز بزرگداشت ارتش با این جانباز ارتشی گفت‌وگویی داشتیم که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانید.


جانباز
روزهای انقلاب

این جانباز ارتشی در مورد پیشینه خانوادگی‌اش می‌گوید: «ما ۹ تا خواهر و برادر بودیم. من فرزند دوم خانواده بودم. پدرم کشاورز بود. موقعی که می‌خواستم به سربازی بروم بی‌سواد بودم. من سواد و قرآن را در دوران اسارت در کنار دوستان یاد گرفتم. بعد از اسارت هم امتحان دادم، مدرک پنجم ابتدایی را گرفتم. از سال ۵۱ تا ۵۲ با وجود اینکه ۸ تا ۱۰ سالم بود برای کارگری به تهران آمدم. صبح‌ها در نانوایی و عصر‌ها به تظاهرات می‌رفتم. من به همراه عده‌ای در تظاهرات میدان آزادی شرکت داشتیم.»

ورود به ارتش


سهرابی از چگونگی ورودش به ارتش و اعزام به جبهه نیز می‌گوید: «پانزدهم خرداد سال ۱۳۵۹، قبل از شروع جنگ، من برای انجام خدمت سربازی وارد ارتش شدم. قبل از شروع جنگ، دوره آموزشی تمام شد. نگهبانی کاخ‌ها و فرودگاه‌ها هم با ما بود. به یاد دارم یکروز کاخ سعدآباد بودیم که صدایی شنیدیم. مشکوک شدیم، چون در ارتش هم خدمت می‌کردیم، بعد از ظهر اخبار گفت که صدام به فرودگاه مهرآباد حمله کرده‌ است. آخر شهریور بود که جنگ شروع شد و لشکر ما را به ماموریت فرستادند.»

آغاز روزهای آزادگی


وی همچنین ورود به جبهه را اینگونه توصیف می‌کند: «از ورود به جبهه اولین بار با قطار به اندیمشک رفتیم و از آنجا سازمان‌دهی شدیم و به سمت ماهشهر رفتیم. گفتند که آنجا جنگ تن به تن است و به نیرو احتیاج دارند. ما به آنجا رفتیم و خبری نبود. بعد آمدیم جاده آبادان-خرمشهر و مستقر شدیم. چون خرمشهر را گرفته بودند و می‌خواستند آبادان را هم بگیرند که ما شبانه حرکت کردیم تا جلوی عراقی‌ها را بگیریم. همرزم‌هایم؛ داود رحیمی، ابراهیم رستم‌خانی، بهرام شهبازی، احمد میرزاخانی بودند و فرمانده ما در جبهه «سرگرد شاهین‌راد» بود. من یک ماه در منطقه بودم. اوایل جنگ عملیات‌ها اسم نداشتند، می‌گفتند «تک به دشمن» از سال ۶۰ به بعد، عملیات‌ها اسم‌دار شدند. سپیده صبح بود که ما با این‌ها درگیر شدیم، درست است آنجا موفق نشدیم اما یک سدّی شدیم که دشمن نتوانست آبادان را بگیرد. از یک طرف گلوله‌های دشمن شلیک می‌شد و متاسفانه از طرف دیگر نیرو‌های خودمان توپ‌خانه خودمان را کوبیدند. حالا نمی‌دانم! گرا را اشتباه داده بودند، یا عمدی می‌زدند، نمی‌دانم! چون دوران بنی‌صدر بود. از ۱۲۰۰ نیرویی که بود ۵۰، ۶۰ نفر زنده ماندند. بیشتر نیرو‌ها شهید و مجروح شدند. حتی پسر عمه‌ام «قربان‌علی دوستی» هم با من بود که شهید شد. من نیز مجروح و اسیر شدم. از کمر به پایین ترکش خوردم. نزدیک ۲۴ ساعت آنجا بودم تا اینکه عراقی‌ها آمدند منطقه را پاکسازی کنند، ما را هم بردند.»
این جانباز آزاده، آغاز اسارتش را سوم آبان ۱۳۵۹ بیان می‌کند و می‌گوید: «سوم آبان ۱۳۵۹ بود که متوجه به اسارت درآمدنمان شدیم. صدای ماشین که آمد، فکر کردیم نیرو‌های خودی هستند اما وقتی که صدایشان را شنیدیم فهمیدیم عراقی‌ها هستند. آن‌ها ما را بردند بیمارستان بصره پانسمان کردند و بعد هم داخل یک سلول انداختند. آن موقع هنوز نام اردوگاه نداشتیم. ما را در یک سلول انداختند که همه مجروح بودیم. یکبار یکی از بچه‌ها گفت: بیایید در را بزنیم، یا ما را می‌کشند یا برای مداوا می‌برند. در را زدیم سرباز عراقی آمد و دو، سه نفری که جراحات شدید داشتند را برای مداوا برد و از آنجا ما را برای بیمارستان بصره بردند.»

شکنجه روحی اسارت


وی به شکنجه‌های روحی دوران اسارت اشاره و بیان می‌کند: «حدود سه ماه بستری بودیم تا اینکه خوب شدیم و سپس ما را با قطار‌های باربری به اردوگاه موصل بردند. حدود ۷۰۰، ۸۰۰ نفر اسیر آنجا بود. حال و هوای اسارت از نامش پیدا بود. من فکر نمی‌کردم به این سرعت اسیر شوم. اردوگاه را دیوارکشی کردند. روزی سه چهار ساعت در را باز می‌کردند و با بچه‌ها صحبت می‌کردیم تا وقت بگذرد. زندگی در اردوگاه به سختی می‌گذشت. بیشتر شکنجه روحی بود. پیرمرد ۸۰ ساله را جلوی همه بلند می‌کردند می‌زدند ما هم نمی‌توانستیم چیزی بگوییم. گاهی که در جبهه نمی‌توانستند پیشروی کنند و شکست می‌خوردند، ما را شکنجه می‌دادند. یک روز یادم می‌آید که به یک بهانه همه ۶۰۰، ۷۰۰ نفر را در اردوگاه را با کابل‌های کلفت به شدت زدند.»

این آزاده دوران دفاع مقدس بر نقش تاثیرگذار حاج آقاابوترابی در وحدت بین اسرا اشاره کرده و می‌گوید: «رهبر اسرا در آن زمان حاج‌آقا ابوترابی بود. اگر او نبود، نصف ما سالم به ایران برنمی‌گشتیم. دکتر پاک‌نژاد و دکتر خالقی هم اردوگاه ما بودند. تجربه نداشتیم و اما همیشه دوست داشتیم با عراقی‌ها درگیر شویم. عراقی‌ها هم بین ما اختلاف می‌انداختند و ما را به جون هم می‌انداختند اما حاج آقا ابوترابی می‌گفتند: به چشم همه این‌ها، ما همه دشمن هستیم؛ چه موافق باشیم و چه مخالف. فقط باید سعی کنیم متحد باشیم، چون هدف همه ما از جنگ یکی بود. اینجا هم که اسیر شدیم باید موضع و هدفمان یکی باشد. آن‌ها قصد دارند بین ما تفرقه بیندازند. مثلا یک عده در اردوگاه طرفدار شاه و یک عده طرفدار امام خمینی (ره) بودند. همه اسرا رزمنده نبودند در بین آن‌ها زن و بچه هم بود که از خرمشهر اسیر گرفته بودند. یک عده در بین اسرا بود که ضدانقلاب بودند و پاسدار‌ها و بسیجی‌ها را شناسایی می‌کردند. بعد هم که آزاد شدیم این افراد را معرفی کردیم، گرفتند و بردند، چون وطن‌فروش بودند و می‌آمدند دوست ما را می‌بردند، شکنجه می‌دادند یا شهید می‌کردند. حقشان بود که به نیرو‌های خودمان معرفی‌شان کنیم.»

هدف مشترک


جانباز هفتاد درصد ضمن یادآوری اینکه ما یک هدف داشتیم، بیان می‌کند: «فعالیت‌های ما در اردوگاه به این شکل بود که حاج آقا ابوترابی سخنرانی یا برنامه مذهبی داشتند. برای برنامه‌ها، آسایشگاه به آسایشگاه نگهبان می‌گذاشتند و «حسین فرهنگ» و «علی‌رضا اخوان» برنامه‌های مذهبی را اجرا می‌کردند. با همه این احوال، انسجام و وحدت در بین رزمنده‌ها هم زیاد بود. وقتی کسی را می‌بردند، می‌گفتیم: همه ما را ببرید. همه ما را شکنجه کنید، چون ما یک هدف داشتیم. آمدیم جنگیدیم و آن هدف را دنبال کردیم و حالا هم باید آن هدف را حفظ کنیم. در شرایط فعلی هم همینطور است. همه ما یک هدف داریم و آن کشورو دینمان است که باید حفظ شود.»


خبرهای تلخ و شیرین 

وی همچنین از خبر‌های خوب و خبر‌های غم‌بار جبهه بیان می‌کند: آن اواخر که اسرا رادیو داشتند و با خود به اردوگاه آورده بودند، اما داشتن رادیو قدغن بود. یک نفر زیرپتو رادیو گوش می‌کرد و بعد اخبار را می‌نوشت و به دوستانی که صمیمی بودند، می‌گفتیم. خبری که بسیار ما را خوشحال کرد آزادی خرمشهر بود. خبری هم که خیلی ما را ناراحت کرد، وفات امام بود که خیلی غم‌آور بود. این خبر را بعثی‌ها برای اینکه روحیه ما را تضعیف کنند، سریع پخش کردند. همه غم زده بودیم و انگار چیزی گم کردیم. البته خبر ناراحت کننده دیگر حمله مرصاد خیلی ناراحت کننده بود. فیلم‌هایی را به ما نشان می‌دادند که ایران در حال تصرف شدم توسط ضدانقلاب است، ما با خودمان می‌گفتیم: «ملت ایران کجا هستند که مجاهدین خلق خاک ایران را می‌گیرند.» با همه این‌ها ما امیدمان به خدا را از دست نمی‌دادیم. نظامی‌های باتجربه به ما می‌گفتند: «وضعیت جنگ مشخص نیست ممکن است یک سال طول بکشد یا ۱۰ سال.» ما در هشت سال جنگ روحیه‎مان را نباختیم. ولی بعد از آن، دو سال بعد از جنگ، بیشتر آسیب دیدیم.

صفدر سهرابی با اشاره به وضعیت روحی حاکم بر دوران اسارت و تحمل و بردباری اسرا اظهار می‌دارد: «۱۰ سال اسیر بودم. از ۵۹ تا ۶۹ طول کشید دو سال هم بعد از جنگ ما در اسارت ماندیم. عده‌ای از بچه‌ها نمی‌توانستند در اسارت بمانند و از لحاظ روحی، روانی مریض شدند. به این فکر می‌کردند که چرا به فکر ما نیستند، و از لحاظ اعصاب و روان ناراحت شدند و یک چند نفر بودند که خودشان را دار زدند. آنقدر فشار عصبی زیاد بود. دوستان می‌گفتند که یک نفر طناب انداخته بود بالای در حمام و خودش را خفه کرده بود، ولی بودند کسانی که قرآن می‌خواندند. معانی را برایمان می‌گفتند و این موجب تقویت روحیه‌مان می‌شد، اما کسانی هم بودند که ایمانشان ضعیف بود و این کار‌ها را می‌کردند.»

آزادی

وی روزی که آزاد شدند را اینگونه توصیف می‌کند: «ما اولین گروه از اسرا بودیم که آزاد شدیم. از اردوگاه موصل یک شروع کردند. اسم‌ها را طبق کارت صلیب سرخ خواندند. اول باورمان نمی‌شد، چون چند بار به این شکل ما را دست انداخته بودند. وقتی از صلیب‌سرخ آمدند و از شماره یک تا هزار را آزاد کردند، حتی سوار ماشین شدیم و تا لب مرز آمدیم باورمان نمی‌شد زمانی که از مرز خسروی رد شدیم و آمدیم این طرف مطمئن شدیم که آزاد شدیم.»
سهرابی از روز‌های بعد از اسارت همچنین می‌گوید: «بعد از اسارت من به زنجان رفتم. بعد از ۹ ماه در ایران خودرو مشغول کار شدم. سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم و ۴ فرزند دارم. ۱۴ سال در ریخته‌گری ایران‌خودرو کار کردم تا اینکه بازنشسته شدم. انسان از زمان ولادت شیرینی و تلخی بسیاری را از سر می‌گذراند که مصلحت خداست. برای ما تلخی و شیرینی‌اش خوب بود. همین که زندگی تشکیل دادم و صاحب خانواده شدم؛ راضی هستم به رضایش. دوران اسارت دوران سختی بود. در حال حاضر که به سختی‌های زندگی برمی‌خورم یاد دوران اسارت و شرایطش من را آرام می‌کند.»


حفظ حرمت خون شهدا

این جانباز هفتاد درصد ارتشی و آزاده دوران دفاع مقدس، با بیان اینکه جامعه بعد از بازگشت از اسارت، آن جامعه‌ای که ما فکر می‌کردیم نبود، اذعان می‌دارد: «ما اول انقلاب را دیده بودیم، بعد از اسارت برگشتیم و ایران و مردم را دیدیم خیلی فرق می‌کرد. ایرانی نبود که فکرش را می‌کردیم. اول انقلاب همه یکدل‌تر بودند و همین رمز پیروزی انقلاب بود. ملت ما به یاری خدا خون شهیدان را پایمال نکنند، من کوچکترین از این هستم که سفارشی کنم اما سعی کنیم حرمت خون شهیدان را داشته باشیم، چون حق بزرگی بر گردن ما دارند.»

گفت‌وگو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده