کاش میتوانستم بیشتر به ملتم خدمت کنم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «غضنفر حشمفیروز» سال ۱۳۳۹، در ساوجبلاغ به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود و با دو خواهر و پنج برادر زندگی میکرد. تحصیلات ابتدایی خود را روستای ولیان گذراند و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت. او تا کسب دیپلم در تهران ماند. بعد از گرفتن دیپلم به ده برگشت و برای خدمت به هم محلیها و آبادانی روستا تلاش کرد و به شورای ده راه پیدا کرد. «حشم فیروز» در دوران انقلاب به مبارزیون پیوست. خودش از روزهای شکلگیری انقلاب میگوید: «من دیپلمم را کامل نکردم که به روستا برگشتم و عضو شورای ده شدم. صدای انقلاب که به گوشم رسید، با کار کردن هزینه رفت و آمدم را درمیآوردم و خودم را به کرج میرساندم و در خیل تظاهرکنندگان قرار میگرفتم.»
در ادامه میگوید: «بعد از انقلاب عضو بسیج شدم و به کارم در شورای ده ادامه دادم. هر کاری برای مردم از دستم برمیآمد انجام میدادم. در بسیج کار میکردم، به پدر و مادرم هم کمک میکردم، چون دامدار بودند.»
مسئولیت و جانبازی
این رزمنده دوران دفاع مقدس از چگونگی راه یافتن به جبهه جنگ و جانبازیاش نیز بیان میکند: «سال ۱۳۶۱، برای انجام خدمت سربازی به نیروی هوایی فرستاده شدم. داوطلبانه شش ماهه به منطقه رفتم. در همان اعزام اول در پاسگاه زید مجروح شدم. یک تیم ۱۰ نفره بودیم که مسئولیتش با من بود. برای گشت رفته بودیم که خمپاره ۶۰ در کنار من منفجر شد و چشمهایم را همان جا از دست دادم. شبکه بازوی راستم پاره شد. پا و بدن من هنوز هم ترکش دارد. دو تا ترکش نیز در سینه و پیشانی قرار دارد. دست یکی از همرزمهایم نیز قطع شد.»
فدایی ملت
وی ادامه میدهد: «مجروحیت من در خاک عراق اتفاق افتاد. ما را که مجروح شده بودیم به سختی زیر باران تیر و ترکش به عقب آوردند. من را به بیمارستان صحرایی بردند. ابتدا فکر میکردند شهید شدهام. من صدای پرسنل بیمارستان را میشنیدم. ناراحت بودم که اگر من را به سردخانه ببرند چکار کنم تا اینکه یکی از همرزمهایم که بچه کرج بود، پیدایم کرد و نبضم را گرفت، چون نبضم میزد بعد دیدند که قلبم هم کار میکند. با هواپیما من را به تهران فرستادند. دکتر در هواپیما با من بحث میکرد که چرا جبهه آمدی و ...؟ متوجه شد که من خیلی مقاوم هستم. گفت "بدبخت درب و داغون شدی، چشمانت باید تخلیه بشه"، گفتم: خُب، بشه فدای سر ملت! اشکال نداره. در نهایت با رسیدگی بیمارستان فیروزگر تهران زنده ماندم.»
آگاه به عمل
این جانباز هفتاد درصد درمورد علت جر و بحثهای آن پزشک تعریف میکند: «سال ۱۳۶۳ اوایل جنگ بود و او حرفهای ضد انقلابی میزد، اما من مقاومت کردم و برای اینکه روحیهام خراب شود به من گفت که چشمانت باید تخلیه شود. گفتم: «اشکال نداره، ما وقتی میآمدیم میدانستیم که یا اسیر میشویم یا شهید یا جانباز.»
وی همچنین معتقد است: «شاید نگاه خدا به من بود که چنین قوت قلبی داشتم. میدانستم که خدا چشمان من را گرفته اما جایگاهی بالاتر از آن به من داده است.»
لبیک به رهبرم
این جانباز بصیر انگیزه موثر خود برای جبهه رفتن را لبیک به امام (ره) میداند و میگوید: «ما جوان این مملکت بودیم باید از کشورمان دفاع میکردیم و امام را حجت میدانستیم و وظیفه خود میدانستیم که به فتوایشان لبیک بگوییم.»
وی از اوقات فراغت یک جانباز بصیر هم اینگونه تعریف میکند: «تفریحات من در خانه با پرورش گل و گیاه هست. گاهی به اماکن مذهبی و با دوستان بیرون میروم. مشکلات در جامعه هست. ما باید مشکلاتی که داریم را یا حل کنیم یا اینکه خودمان را وفق دهیم تا زمان مناسب برای رفع مشکل حاصل شود. نباید به مشکلات دامن زد و آب به آسیاب دشمن ریخت.»
فرماندهان بیادعا
«غضنفر حشمفیروز» جانباز هفتاد درصد بصیر در پایان از روحیات رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس میگوید: «از همرزمهایم خیلیها شهید شدند. شهید محسن نادری که همکلاسی من هم بود و شهید رزاق ابراهیمی. در دوران دفاع مقدس فرمانده و سرباز از هم قابل تفکیک نبودند مثلا من فرمانده گردانمان را نمیشناختم؛ حتی یک بار هم با او درگیری لفظی داشتم. بعدا متوجه شدم که فرماندهمان است. همه بدون توجه به جایگاه تلاش میکردند. فرمانده کفش سرباز را واکس میزد. همه بیشتر عمل بودند تا ادعا. کار جنگ هم با دست به دست دادن همدیگر به پیروزی انجامید. من که از بازماندگان همان خیل هستم هنوز هم میگویم: کاش بیش از این میتوانستم به کشورم خدمت کنم. هرچه کردم وظیفهام بوده است. انشاا... خدا هم راضی باشد. خداوند ایران را پیروز کند و این ملت را سرافراز و پیروز نگه دارد.»
انتهای پیام/