دستم پیشتر از من وصلِ یار شد
به گزارش نوید شاهد البرز، سید است و از تبار ابوالفضل العباس (ع) و میراثدار خاندانی که ایثار، مرام و مسلکشان است. او هم مانند مولایش بیدست و در برابر ظلم و جور زمانه خود تا پای جان ایستاده است. دستش پیشتر میرود و دست دیگر میماند که دستگیر باشد و خیّر؛ که راهیست از دل محرومان تا خدا.
مرد کوچک
جانباز هفتاد درصد «سیدجلال موسوی» که متولد ۱۳۳۳ و اهل همدان است از دو سالگی در تهران زندگی میکند. او و سه خواهر و سه برادرش در جوار مزار مطهر امامزاده حسن (ع) به رشد و بالندگی میرسند. سیدجلال موسوی فرزند دوم خانواده که از کودکی مردی کرده و دوش به دوش پدر تن به کار داده و نان حلال درآورده است، میگوید: «پدرم در کشتارگاه کار میکرد. وضعیت مالی ما متوسط بود. من هم بیشتر اوقات فراغتم با کار میکردم. ۱۰ ساله بودم که پشت دوچرخه پدرم مینشستم و به کشتارگاه میرفتم. کمکم در تولید دارو خانه خریدیم. پدرم مغازه جگرکی زد و ما هم آنجا مشغول کار بودیم. من از اول راهنمایی ادامه تحصیل ندادم و مشغول به کار شدم. از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۲، در بوتان گاز کار میکردم که سال ۵۲ تا ۵۴ خدمت سربازی رفتم و ۵۵ جنرال الکتریک در قسمت برق بودم.»
خاطرهای بزرگ
موسوی از دوران شکلگیری انقلاب هم به یاد میآورد: «سال ۱۳۵۷، که انقلاب شد؛ من در میدان آزادی آینه ماشینی که حضرت امام (ره) را به بهشت زهرا میبرد را طوری گرفته بودم که متوجه نبودم دست من را بریده و خون میآید. چهره امام را که نگاه میکردم اصلاً باور نکردنی بود. هیچ مردی را تا به حال این طور ندیده بودم.»
وی از فعالیتهای خود بعد از انقلاب نیز بیان میکند: «سال ۵۷ که سخنرانیهای امام را شنیدیم، بسیج مسجد تشکیل دادیم. کمیته انقلاب اسلامی که تشکیل شد؛ من مسئول کمیته انقلاب خیابان زنجان شدم که ۲۴ ساعتِ شبانهروز نگهداری از کارخانه و شرکتها برعهده ما بود. همچنین اسلحه داشتیم، از کارخانهها مواظبت میکردیم. جاده مخصوص دست ما بود. به مرور که سپاه تشکیل شد؛ ما اسلحهها را تحویل سپاه دادیم و همان گروه کمیته تبدیل به گروه بسیج شد. بسیج ما پایگاه مقداد سپاه بود. از سال ۵۹ فعالیت ما در بسیج بود. البته از سال ۵۷ من مسئولیت انجمن اسلامی کارخانه جنرال الکتریک را بر عهده داشتم.»
فعالیتهای فرهنگی قبل از جانبازی
این رزمنده بسیجی دوران دفاع مقدس در ادامه میافزاید: «در انجمن اسلامی صندوق قرضالحسنه داشتیم. کتابخانه داشتیم و نماز جماعت برگزار میکردیم. مسئولیت تعاونی مسکن هم با من بود. ما در جاده مخصوص بودیم و ناحیه دو سپاه دست ما بود که شبها نگهبانی میدادیم. تا سال ۶۶ که به گفته مسئولین سپاه که میگفتند؛ فرماندههان بسیج حق جبهه ندارید و به فرموده امام شما در پشت جبهه امکانات برای جبهه فراهم کنید تا سال ۱۳۶۶، دو سه بار رفتم، ولی خیلی محدود بود به طور مثال سال ۶۴ در عملیات رمضان شرکت داشتم که در حمل مجروح بودم.»
اولین اعزام
وی از چگونگی اعزام به جبهه نیز اینگونه بیان میکند: «ما را توجیه کرده بودند که منطقه نرویم، ما اینجا آموزش میدادیم، مسئولین سپاه را پایگاه مقداد میآوردیم و آموزش میدادیم تا بیستم بهمن ماه ۱۳۶۶، عملیات سپاه بزرگ تشکیل شد و ما هم منطقه جنوب رفتیم که دو سه هفته آنجا بودیم. آنجا سه تا از فرماندهان اعلام کردند که میخواهند در کردستان عراق جنگ کنند و این عملیات در سردشت خواهد بود. از من خواستند برای کارهای فرهنگی آنجا باشم. گفتند، چون از سادات هستم در روحیه بچهها تاثیر مثبت دارد.»
جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در خصوص مسئولیتش در جبهه چنین اظهار میدارد: «خلاصه تا بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۶۶، آنجا بودم. به ما گفته بودند لوله ماری کوه را بکنید. سنگرتان آنجا باشد. ما آنجا موقع عملیات مواد غذایی پنهان میکردیم. من دو سه متری کندم اما موفق نشدم داخلش بخوابم. شش نفر بودیم که سوار ماشین شدیم تا منطقه را شناسایی کنیم. فردا عملیات بود. متاسفانه در خاکریز و بیابان همه در زمین خودشان را دفن کرده بودند و ما نمیدانستیم. همینطور که ما رفتیم اینها فرصت ندادند ما از تویوتا پیاده بشویم. یک خمپاره ۶۰ زدند که خورد به شاهرگ یکی از بچهها که اسم او هم موسوی بود. موسوی درازکش یک طرف افتاده بود و من هم یک طرف. هر چیزی این بنده خدا میگفت: من هم تکرار میکردم. یا فاطمه زهرا ... ائمه... کم کم دیدم اشهدش را میگوید! برای من که اتفاقی در آن عملیات نیفتاد اما آقای موسوی قطع نخاع شد.»
نصر یک و دستی که جاماند
جانباز موسوی از چگونگی جانباز شدنش هم چنین تعریف میکند: «فردای روز بعد عملیات نصر یک بود. من به بهداری رفتم پزشک آنجا یک مفاتیح به من داد، گفت: میروی عملیات، این مفاتیح را داشته باش! بعدازظهر همان روز عملیات شروع شد. خمپاره ۱۲۰ خورد، که چند نفر شهید شدند؛ چند نفر سوختند که همانجا ترکش بزرگی به من خورد و درجا دستم قطع شد. بعد از اصابت ترکش برخاستم و راه رفتم. همرزمانم را میدیدم که در آتش و شلوغی بودند. من پنج، شش متری را رفتم و بلند که شدم در درمانگاه بودم. آنجا دکترها و پرستارها کاری میکردند که من متوجه نشوم، ولی من میدانستم. حتی یکی از دوستان نزدیکم آقای حیدری از سنگر آمد بیرون متوجه نشده بود، دستم قطع شده است. گفت: چی شده؟ گفتم: ناراحت نمیشوی؟ گفت: نه! گفتم: "پس دست سید را بردار ببر پایین! " نگاه کرد و دید دست منِ است. آن را برداشت و در گونی گذاشت. دستم را با شهدایی که در آن عملیات تکه تکه شده بودند خاک کرد. دستم پیشتر از من وصل یار شد و من هنوز ماندهام. در بیمارستان برای من کاری نکردند و دستم را قطع کردند؛ فقط دستم نبود؛ جمجمهام ترکش خورد، بینی و فک و یک طرف صورت من قیر سیاه بود. آنجا بود که تازه درد را متوجه شدم. کسی نمیتوانست آرامم کند و بعد چند نفری من را بستند و شبانه بدون اینکه چراغ ماشین را روشن کنند من را به بانه آوردند.»
اتفاقی جالب
وی در ادامه به اتفاقی که در حین انتقال او به بیمارستان در منطقه جنگی میافتد هم اشاره میکند و میگوید: «یک اتفاق جالبی که افتاد در حالی که داشتند من را میبردند ماشین پنچر شد. این ریشها موجب شده بود اینها فکر کنند، من از فرماندههای مهم عملیات هستم و پیش خودشان گفته بودند الان کوملهها میآیند این را با همین یک دست میبندند و برای همین بیسیم زدند. با هلیکوپتر من را به سردشت بردند. به محض رسیدن به سردشت من را به اتاق عمل بردند. بعد هم من را به بیمارستان جم تهران منتقل کردند. من دو سه ماهی آنجا بستری بودم.»
این جانباز هفتاد درصد فعالیتهای خودش بعد از جانبازی را هم توضیح میدهد: «فعالیتهای من بعد از جانبازی در هیات امنای مسجد فاز چهارم مهرشهر ادامه داشت. آنجا مسئول بسیج بودم. از سال ۱۳۸۵ تا کنون تقریباً اوج فعالیت ما از اول انقلاب بود. به نظر خودم، ما در حیاط مسجد سقاخانه قمربنیهاشم زدیم، شبهای جمعه سقاخانه پابرجاست؛ نون و پنیر و چای میدهیم و نیت ما این بود که به احترام خانواده شهداء ایستگاه صلواتی گذاشتیم یعنی نون و خرما را صلواتی به مردم میدهیم. صلواتها به روزی ۴۰ هزار صلوات رسید. الان ما ۳۰ خانواده نیازمند و یتیم تحت پوشش داریم که از اضافههای سقاخانه و کمکهای آدمهای خیر به این خانوادهها کمک میکنیم و الان ۱۱ دختر از خانوادههای یتیم را به اندازه توانمان جهیزیه دادیم. خیریه فاطمهزهرا از سال ۵۷ فعال است، ولی من به ثبت نرساندم.»
عشق به خدا و امام(ره)
این خیّر جانباز در پاسخ به اینکه چه عواملی مهم و محرک و تاثیرگذار در حرکت وی در مسیر ایثار بودهاند بیان میکند: «اعتقاد به خدا، عشق به امام عامل تاثیرگذار ما بود. با گذشت ۳۵ سال از صمیم قلب عرض میکنم به امام خمینی (ره) و امام خامنهای ارادت خاصی دارم. برای این انقلاب خیلی زحمت کشیده شده نه اینکه بگویم خودم خون دادم، نه! ولی حیف؟! این زجری که ما جانبازها و خانواده شهداء میکشیم ازمسئولینی که مقصر هستند. زمان پیروزی انقلاب و جنگ شرایط جامعه خیلی خوب بود. سواد من زیر دیپلم بود با این حال پستهای زیادی داشتم، ولی اصلاً اهل رشوه گرفتن نبودم با اینکه موقعیتش را داشتم. با شش هزار تومن من از کارافتاده شدم. چیزی که الان من را ناراحت میکند این است که وضعیت اقتصادی خیلی بد شده است و جوانها نمیتوانند حتی ازدواج کنند و این وضعیت با شعار دادن و صحبت درست نمیشود.»
معاملهای شیرین
این جانباز دوران دفاع مقدس در پایان با عنوان اینکه با خدا معامله کرده است، بیان میکند: «من روحیهام بعد از جانبازی خوب بود اما بیرودربایستی با کارهایی که میشنوم برخی در نظام انجام میدهند مثل رشوه و پارتی بازی و ... زجر میکشم. مردم بعضی وقتها از ناکامیهایشان پیش ما درددل میکنند. اگر ماها نبودیم صدام تا تهران میآمد. من معتمد معین هم هستم. از وضعیت خانواده شهدا و گزارش تهیه میکنیم. اگر این انقلاب میخواهد پایدار بماند ریشه اصلی آن خانواده شهداء و جانبازها، راه امام، ۲۲ بهمن و روز قدس است. جانبازی و پیروزی همه برای من شیرین بوده است. ما با خدا معامله کردیم و معامله با خدا خیلی شیرین با حلاوت است و بسیار باارزش است. در جبهه خدا را آنجایی بیشتر دیدم که بچههای ۱۳، ۱۴ ساله دو رکعت نماز با عشق میخواندند و در وصیتنامهشان هم مینوشتند؛ چگونه شهید میشوند و به چه مقامی میرسند. انشالله همه عاقبت بهخیر شوند.»
گفتگو از اباذری