ثمره صبوری ما پیروزی انقلاب بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ آذری تبار است اهل دیاری که مردمانش همیشه دلیرانه برای این خاک و نام ایران و دین اسلام و تشییع از جان گذشتهاند. آذربایجان دیار مردانی است که خیلی پیشتر از اینها در مسیر انقلاب قدم گذاشته بودند و بعدها در جنگ تحمیلی بالغ بر ۳۰ هزار شهید آذری تبار جان خود را تقدیم آرمانهای ایران و انقلاب کردند.
نوید شاهد البرز در یوم الله فجر و پیروزی انقلاب مصاحبهای با پدر شهید انقلاب «علی موسایی» را تقدیم مخاطبانش میکند.
کار و تلاش پیشه مردان خدا
بنده «داوود موسایی» اهل یکی از روستاهای میانه به نام سیدلر هستم. پیشه خانوادگی ما کشاورزی بود. در خانوادهای پرجمعیت با ۵ خواهر و ۴ برادر به دنیا آمدم. تا پنجم ابتدایی ادامه تحصیل دادم. سال ۱۳۳۶، پدرم تصمیم به مهاجرت گرفت. در تهران غریب بودیم. من در یک کارخانه بافندگی مشغول شدم. تا اینکه با همسرم آشنا شدم. پدر من و پدر همسرم در فرودگاه همکار بودند. ما با توافق پدرهایمان با هم ازدواج کردیم. خدا ۷ فرزند به ما داد.
مولود پرافتخار رمضان المبارک
اولین فرزند ما «علی» بود. سال ۱۳۴۲، نوزدهم ماه رمضان به دنیا آمد. همیشه برای تولدش نوزدهم به نوزدهم به زیارت حضرت معصومه (س) میرفتم. آن زمان در میدان امام حسین تهران ساکن بودیم. در خانه پدر همسرم زندگی میکردیم. مرد متدینی بود. اینقدر که ما یک رادیو کوچک داشتیم از چشمم پنهان میکردیم. پدر همسرم علی را زیاد دوست داشت. مکرر یادآوری میکرد که مراقب این بچه باشید. این بچه برایتان افتخار میآورد. بعدها که بزرگتر شد رفتارش را دیدیم با بچههای دیگر فرق میکرد.
بچه که بود برای بیماری که داشت پیش آقای سیدمیرحمید بردیم. او به ما گفته بود که در طالعش طوفان است. طوفان در ۱۵ سالگی همین انقلاب بود که آمد. سرنوشت علی از قبل هم تعیین شده بود.
اخراج از مدرسه برای اعلامیه امام خمینی(ره)
علی مدرسه مولوی درس میخواند. تا هفتم درس خواند. کلاس پنجم که بود من هم برای ادامه تحصیل با او شرکت کردم و قبول شدم. علی به تحصیل ادامه داد تا اینکه با یکی از معلمهایش سر اعلامیه امام خمینی (ره) درگیر شد. خبر درگیری به روزنامهها رسید و دیگر اجازه ندادند که درس بخواند. ماجرا این بود که در نامهای که به یکی از معلمهایش نوشته بود؛ نام امام خمینی را آورده بود و شخصی به نام رفیعی پیگیر میشود که این آقا را شما از کجا میشناسید و همین موجب شد از مدرسه اخراج شود. او با امام خمینی (ره) در همین خانه آشنا شد. از صحبتهای ما و اینکه تولدش با امام یک روز بود را ما به او گفته بودیم.
مرد سیزده ساله
از ۱۳ سالگی وارد کار نقاشی ماشین شد. استعداد بالایی داشت. کار میگرفت و انجام میداد. علی فقط کار نمیکرد عضو سندیکاها بود. نماینده کارگرها شده بود. من هم، چون عضو سندیکا بودم و کارفرماها هم به اعضای سندیکا کار نمیدادند. برای همین بیمه من به حد بازنشستگی نمیرسید. باید سال ۷۵ بازنشسته میشدم. علی دوست داشت خودش برای من و مادرش زندگی بهتری فراهم کند. گاهی اوقات میشنیدم که مادرش را دلداری میداد که من کار میکنم؛ هرچه بخواهید میخرم؛ شما را برای زیارت به مشهد میفرستم. با ما شوخی میکرد که ما درگیر غم و غصه نشویم. انقلاب که شروع شد نقاشی ماشین از رونق افتاد. علی هم میخواست خرج خانواده را بدهد؛ هم مجبور بود در صف نفت و گاز بایستد. گاهی هم به همسایهها که کسی را نداشتند کمک میکرد. از طرفی هم مبارزات سیاسی داشت.
فعالیت در سندیکاهای کارگری
دوران درگیری انقلاب در راهپیماییها با هم بودیم. علی قبل از شهادتش در دانشگاه علم و صنعت تهران هم فعالیت سیاسی داشت. کوکتلسازی را هم از مسجد جامع نارمک یاد گرفته بود. همان کوکتل سازی هم موجب شهادتش شد. با سندیکا هم با هم رفتیم و من او را با سندیکا آشنا کردم. آنجا کسی علیه شاه صحبت نمیکرد.
در هر جلسهای که داشتیم یک مامور حضور داشت. به خصوص روزهای اول ماه میو روز جهانی کارگر به اصطلاح. ۵۰ نفر ساواک بین کارگرها رخنه میکرد. دردروازهشمیران یک بار جلسه داشتیم. آقای "محسن جلیلوند" نامی صحبت میکرد. ساواک ریختند و او را زدند تا حدی که گفتند فلج شده است.
آن موقع خفقان مطلق بود. از ظلم زمانه فقط در خفا در صحبتهای خصوصی که کارگرها دور هم مینشستند، صحبت میشد. از هر قومیتی هم در سندیکا حضور داشت. شعار سندیکای ما این بود که دور از هر نوع عقاید سیاسی و مذهبی مشکلات شغلی مطرح شود و این خیلی تاثیر داشت. همه راهپیماییها با من بود البته علی در تجمعهای دانشگاه تهران و دانشگاه علم و صنعت هم میرفت. مسجد پاتوق همیشگیاش بود. با آیت الله مستجاب الدعوه در مسجد قمر بنیهاشم رفت و آمد داشت. در مسجد مکبر بود.
مبارزه در 17 شهریور
مبارزاتش از اعلامیههای امام شروع شد و تا راهپیماییهای ۱۷ شهریور تا ۲۱ بهمن ۵۷ ادامه داشت. ۱۷ شهریور جز بازداشت شدهها بود که
یک استوار کمک میکند فرار کنند. با فرار از کوچهای که استوار برای فرار به آنها نشان داده بود به خانه یک ارمنی رفته بودند.
نوزدهم که درگیری نیروی هوایی شروع شد. گاردهایی که میرفتند سرکوب نیروی هوایی از ۴۵ متری رد میشدند. نزدیک ما بودند. نوزدهم بهمن بود که با هم سمت میدان امام حسین (ع) رفتیم. ما در میدان امام حسین (ع) از هم جدا شدیم. یک نفر آنجا اعلام کرد هرکسی که میتواند کوکتل درست کند به گروه کوکتلسازها بپیوندد. علی هم، چون ساختنش را میدانست، رفت. من هم میدان امام حسین (ع) بودم. من ۱۲ شب به خانه برگشتم. مادرش از من پرسید: پس علی کو؟ گفتم: باید از من زودتر میامد. گفت: نیامده و دیگر هم نیامد، چون شهید شده بود.
از کوکتلسازی تا شهادت
آن شب یک سری اتفاقات در مسجد نارمک افتاده بود و هنگام بازگشت از مسجد نارمک میبینند که گارد با نیروهایش در حال رفتن هستند. اکبر علی پور با چند نفر دیگر کوکتل میاندازند و دو تا تانک گارد آتش میگیرد. گارد هم آنها را به رگبار میبندد. آنها فرار میکنند دنبالشان میکنند و اینها که سه نفر بودند با پانزده نفر دیگر در بن بست گیرشان میاندازند و همه ۱۸ نفر را شهید میکنند. خیلیهایشان در اثر خونریزی زیاد شهید میشوند.
همان روز شهادت علی داماد عمویم و دامادش هم شهید میشوند. علی که به خانه نیامد ما هم به دنبال او همه بیمارستانها و پزشک قانونی را جستجو میکردیم. آلبومها عکسی بود که عکس جنازهها را در آنها چسبانده بودند. خیلی را به عنوان شهید گمنام در قطعه ۲۴ دفن کردند.
برادرم عکس علی را دیده بود و آمد من را برد.
روزهای تلخ
از رفتن علی که مطمئن شدم دنیایم خراب شد. قبلهام عوض شد. قطع امید کردیم و به خانه برگشتیم. وسیلهای نداشتیم که پیکر را به بهشت زهرا ببریم. باجناقم یک مینیبوس بنز داشت همه را سوار مینیبوس کرد. به بهشت زهرا که رسیدیم دیدم سه تا جنازه را سوار وانت کردند که ببرند دفن کنند. روی کفنهایشان را بسته بودند یکی از آنها باز شد و موهای طلایی علی بود که بیرون زده بود. نتوانستم قدم از قدم بردارم به خواهر همسرم گفتم: بدو! آن جنازه علی در وانت است. او دوید صدا زد: این جنازه را نبرید! جسدعلی را خودمان گرفتیم و به در قطعه ۲۴ دفن کردیم. تیر به ریه و شکمش خورده بود. علی ۱۵ سالش بود، اما روی پارچه ۲۲ ساله نوشته بودند، چون هیکلش درشت بود.
نمیدانم چطور است جوانی که میخواهد از دنیا برود دو ماه سهماه آخر یک دفعه بزرگ میشود. نقره داغ میکنند و میروند. روزهای مبارزه علیه رژیم پهلوی، روزهای تلخی بود که با صبوری ما گذشت و ثمره آن پیروزی بود.
اباذری/