گفت‌وگو با برادر شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار»
«حسین ایزدیار» برادر شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار» با بیان اینکه برادرش هر ساله موقع اربعین نذری می‌داد، می‌گوید: «در آخرین نذری‌ اربعین به آقا رضا که کنار ایستاده بود، گفتم یک حس زیبایی به من دست داد، فکر کنم حاجتت را گرفتی. او همان سال به شهادت رسید.»

به گزارش نوید شاهد البرز، عشق به اهل‌بیت که در دلت ریشه داشته باشد هر کاری از دستت برآید، انجام می‌دهی و همیشه و در همه سختی‌ها واسطه خواهند بود برای رسیدن به آرام و قرار در حیات و شرط شفاعتشان رسم رسیدن به مراد است.

آقا رضا اربعین حاجتش را گرفت
«حسین ایزدیار» برادر شهید «رضا ایزدیار» ضمن معرفی خود در گفتگو با نوید شاهد البرز می‌گوید: «بنده متولد ۱۳۵۱ و برادرم آقارضا متولد ۱۳۴۷ بود. ما چهار سال اختلاف سنی داشتیم. در واقع ما کودکی‌مان را با هم گذراندیم. خاطرات تلخ و شیرین زیادی با همدیگر داریم.»

آقا رضا اربعین حاجتش را گرفت
                                                                         مهری ماندگار

ایزدیار در ادامه می‌افزاید: «یکی از خاطراتی که از ذهنم نمی‌رود مربوط به ایام بازگشایی مدارس در اول مهرماه هر سال است. من سنم کمتر بود و تمایلی به مدرسه رفتن نداشتم. رضا با دوچرخه من را به مدرسه می‌برد و در بین راه با من صحبت می‌کرد، می‌گفت: "با هم به مدرسه می‌رویم؛ بچه‌ها هستند؛ بازی می‌کنی؛ دوستان تازه پیدا می‌کنی؛ معلم‌ها هستند، این صحبت‌ها را تکرار می‌کرد و می‌گفت که می‌روی مدرسه دوست پیدا می‌کنی، چرا گریه می‌کنی؟! آن روز‌های که با هم مدرسه می‌رفتیم، ایام انقلاب بود.»

                                                                       شور انقلاب
وی از خاطرات دوران انقلاب هم تعریف می‌کند: «قبل از ایام انقلاب تا یادم نرفته بگویم دوبار با هم برای تظاهرات رفتیم؛ یک بار با مینی بوس و یک بار پیاده رفتیم و پیاده برگشتیم. هر دویمان خسته شده بودیم اما چون با هم بودیم مشکلی نبود. یادم هست که آقا رضا شور انقلابی‌اش بیشتر از من بود، خیلی مشتاق بود.»
برادر شهیدان ایزدیار می‌گوید: «من مدت کوتاهی در جبهه بودم اما آقارضا از بعد از شهادت برادرم داوود به جبهه رفت و ماند. زمانی بود که پدر و برادر‌ها همه در جبهه بودند و فقط من و خواهر و مادرم در خانه بودیم.»

                                                           مجاهدت‌های بی‌دریغ و مخلصانه
حسین ایزیار ادامه می‌دهد: «من، مادرم و خواهرم در خانه بودیم. گاهی در مسجد سراغشان را می‌گرفتند. عباس‌آقا نامه‌شان دیر می‌آمد می‌گفتند: اسیر شده است. شایعه زیاد در محل می‌پیچید اما آقا رضا دائم نامه می‌داد. مرخصی می‌گرفت به موقع می‌رفت و به موقع می‌آمد تقریبا آخرین اعزام که به جبهه رفته بودند.»

این برادر شهید از مجاهدت برادرش در دوران دفاع مقدس نیز تعریف می‌کند: «شهید ایزدیار در ساختمان مخروبه گردان امام سجاد (ع) در پادگان دوکوهه که عقرب پای او را نیش می‌زد. می‌گفت: «به قدری او درد کشید یک بار هم من رفتم داخل ساختمان جایی که عقرب پایش را نیش زده بود را دیدم. روی سیستم عصبی و اشتهاش اثر گذاشته بود که زمانی می‌شد که واقعا حسابی غذا می‌خورد و بعد از چند دقیقه می‌دیدم باز اظهار گرسنگی می‌کند. سمی که وارد بدنش شده بود موجب شد مدتی احساس سیری‌ناپذیر پیدا کند و بعد از چند ماه گرسنگی را حس نمی‌کرد و سیستم بدنی‌اش به هم ریخته بود. از جبهه‌هایش هم باید بگویم که خاطرات جبهه را زیاد تعریف نمی‌کرد. اخلاص و تواضع زیادی در او می‌دیدم.»

                                                                        مرد کار و جهاد
وی از فعالیت بعد از دوران دفاع مقدس برادر شهیدش نیز اظهار می‌دارد: «بعد از جنگ تحمیلی آقا رضا دو سال کار آزاد انجام می‌داد؛ کار ساختمانی مثلا کارگری می‌کردند؛ چون پدر باغ دستش بود هم در باغ کمک می‌کرد و فصل غیر از آن سر کار آزاد می‌رفت. یک مدت در موسسه سرم‌سازی می‌رفتند کار انجام می‌دادند، چون زمان جنگ در سپاه استخدام شده بود. بعد از جنگ حقوق سپاه کفاف زندگی را نمی‌داد. بیرون هم کار می‌کردند. آن موقع سپاه به این شکل بود که حقوق‌ها را در یک تشت می‌ریختند و هرکس هر چه نیاز داشت برمی‌داشت. بعضی‌ها هم، چون بیرون کار میکردند و شغل دوم داشتند حقوق سپاه را نمی‌گرفتند. آقارضا هم کارگری می‌کرد و از کار هیچ ابایی نداشت. بیشتر وقت‌ها باغ می‌رفت و پدرم کمک می‌کرد. نگهداری می‌کرد کود می‌داد. آب می‌داد. سم می‌داد. واقعا زحمت می‌کشیدند به شخصه خودم که نگاه می‌کردم یک دهم آقا رضا دست بابا را نگرفته‌ام، چون کار آقا رضا اداری بود از سرکار که می‌آمد حتی خانه هم نمی‌آمدند، به باغ می‌رفت. در باغ به پدر کمک می‌کرد. میوه‌چینی می‌کرد. خیلی زیاد کمک بابا می‌کرد کلا همه چی دستش آمده بود. دست بابا را واقعا خیلی می‌گرفت. اوقات فراغتش کوهنوردی می‌رفت. آقا رضا کوه زیاد دوست داشت من چندین بار با او به کوه رفته‌ام کوهنوردیشان واقعا خوب بود. باز حتی با توجه به سنشان که حدود چهل و هفت، هشت سال بود؛ خیلی مثل آهو از کوه بالا می‌رفت. واقعا جثه و توانش را داشت. هیچ کم بودی حس نمی‌کرد. آخرین کوهی که باهایش رفتم سال گذشته بود تقریبا خرداد ماه دو تا پسر‌هایش هم آورده بود. آقا مرتضی گریه می‌کرد و می‌گفت: چرا انقدر می‌روید من به شما نمی‌رسم؟! یادم هست آقا رضا به قدری زیبا به قدری شیرین که من واقعا حسرت می‌خوردم کنارشان می‌رفت و می‌گفت: چیه پسرم چه شده‌است. بغلش می‌کرد نازش می‌کرد. کمکش می‌کرد.»

                                                                                حماسه شامات
حسین ایزدیار در خصوص انگیزه اعزام برادر شهیدش به سوریه نیز می‌گوید: «یک بار که به کرج آمدم مادر به من گفت: فکر کنم آقا رضا قصد دارد به سوریه برود. من گفتم که یک درصد هم احتمال نمی‌دهم که برود. آقا رضا در حال بازنشستگی بود. تا اینکه یک باز گفتند که عازم است. من دلم خالی شد. گفتم: امکان ندارد ببرند. سال آخر خدمتش است. بعد گفتم: جبهه رفته است. آقا داوود برادرمان هم که شهید شده است او را نمی‌برند تا این که چند ماه بعد اقا رضا اینجا آمد. متانت اقا رضا خیلی برایم جالب بود. من بین داداش‌ها خیلی شوخ هستم. زیاد شوخی می‌کنم. خیلی سر به سرش می‌گذاشتم. داداش که به خانه آمد ساکت می‌نشست من حرصم در می‌آمد. می‌گفتم: چرا اینقدر ساکت هستی قلقلکش می‌دادم. نیشگونش می‌گرفتم خیلی اذیت می‎کردم. مادر خیلی ناراحت می‌شد. صدایش بلند می‌شد که چرا اذیتش می‌کنی؟ می‌گفتم آخه خیلی ساکت است حرصم در می‌آید.»

                                                                     ایثارگری مادرانه در دو جبهه

ایزدیار ادامه می‌‎دهد: «در همین روز‌ها بود که آمدم منزل مادرم و دیدم مادر گریه می‌کند! از سر کار آمده بودم. مادر گفت که رضا با هواپیما به سوریه رفت. دعا کردم زنگ بزند صداشو ضبط کنم. حس خاصی داشتم می‌ترسیدم دیگر صدایش را نشنوم. تا اینکه خودش از سوریه تماس گرفت. تقریبا یک ماه در سوریه بود. روزی یک بار تماس می‌گرفت. بعد از یک ماه گفت: به دلیل مسائل امنیتی اجازه ندارم تماس بگیرم که تماس نگرفت و بعد فرمانده‌شان گفت: اگر لازم شد خودمان با شما تماس می‌گیریم. در این مدت دلشوره داشتیم. اخبار سوریه را می‌دیدم که سه چهارتا داعشی را زدند. فرمانده‌شان را نابود کرده‌اند. مادر خیلی ناراحت بود و استرس داشت. با خودم گفتم یک کاری کنم تا به مادر ارامش بدهم. مادر داشت قرآن می‌خواند. من پشت سرش نشستم. گفتم: مامان عیبی ندارد. شاید اقا رضا شهید‎شود. شما مادر دو تا شهید می‌شوید. گویی خبر شهادت را داده باشند. مادر خیلی ناراحت شد. تازه داغ داوود آرام شده است من خیلی دلم سوخت بعد از تقریبا سی سال مادرم تازه آرامش یافته بود. سر کار بودم قبل از انتخابات بود هفتم انتخابات بود من سر کار بودم که داداش زنگ زد، گفت که کجایی؟ گفتم: سرکار گفت کی می‌آیی خانه گفتم دو و نیم؟ گفت بیا کارت دارم این را که به من گفت به قدری دلشوره گرفتم نمی‌فهمیدم چکار می‌کنم. گفتم: خدایا! چی شده که داداش با من هیچ وقت این موقع تماس نمی‌گرفت. از سر کار به خانه آمدم. در راه پله داداش صدای پای من را شنید معمولا می‎آمدم سر به خانواده می‌زدم و بعد می‎رفتم منو از راه پله سریع برگرداند. برویم پایین یک لحظه حس کردم که در حال خودم نیستم، گیج بودم. داخل کوچه با داداش عباس با هم بودیم. گفت: به کسی نگو مثل این که اقا رضا مجروح شده است. این را که به من گفت یک لحظه احساس کردم تهی شدم و افتادم. فکر نمی‌کردم من همچین اتفاقی را بشنوم. آرزو می‌کردم اقا رضا برگردد. گفتم نگو تو را به خدا دلداری‌ام می‌داد؛ که می‌گویم مجروح شده است. ناراحت شد که چرا اینقدر روحیه ام را از دست داده ام. ناراحتی من دلیل این نبود که شهید شده است ناراحتی من فقط به دلیل دلتنگی ام بود. فقط کاش یک بار او را می‌دیدم. یادم می‌آید در نماز جماعت‌هایی که می‌رفت می‌دیدم که گریه می‌کند چرا آرزویش شهادت بود.»

                                                                 عشق به شهادت
این برادر شهید مدافع حرم  یکی از بهترین خاطراتی که با شهید ایزدیار داشته است را اینگونه بیان می‌کند: «یک روز کوه رفته بودیم موقع نماز آقا رضا به پسرش که طلبه است اقتدا کرد و پشت سر او نماز خواند. من که دیدم پشت سر آقا جواد ایستاده است و نماز می‌خواند؛ حسرتی در دلم آمد. گفتم: چه صحنه زیبایی! سریع گوشی را برداشتم و از این صحنه فیلمبرداری کردم.»

وی همچنین در پایان با بیان اینکه برادرش را خدا انتخاب کرده‌است، می‌گوید: «آقا رضا واقعا عاشق شهادت بود؛ چون روز‌های اخر می‌دیدم خیلی سر به زیر بود. سکوتش برای من خیلی جالب بود. عاشق شهادت بود. واقعا لیاقتش را داشت. او همیشه موقه اربعین نذری می‌داد و دعا می‌کرد. مطمئنم که سردیگ نذری آرزوی شهادت می‌کرد. چند سالی بود نذری می‌داد. پای دیگ کمکشان می‌کردیم. نذری آخر، چون آشپزشان نیامده بود؛ من با داداش‌ها کمک می‌کردیم. برنج‌ها دم بکشد. سه تا دیگ بود. دیگ سوم را که رفتیم خالی کنیم ته دیگ را کامل بیرون آوردیم. به اقا رضا که کنار ایستاده بود، گفتم که یک حس زیبایی به من دست داد. فکر کنم حاجتت را گرفتی! گفتم: خدایا ته دیگ تا حالا این شکلی نشده بود. چه حکمتی است! که همان سال به شهادت رسید.»

گفت‌و گو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده