پیشرفت کشور، شیرینترین اتفاق بعد از دفاع مقدس است
از جمعه خونین تا روزهای سرخگون دفاع مقدس و خوگرفتن با آلام جانبازی، خاطرات نوجوانی تا جوانی جانباز هفتاد درصد استان البرز چراغعلی ولیپور اصلانی است. این جانباز گرانقدر در گفتگو با نوید شاهد البرز خود را اینگونه معرفی میکند: «سال 1339 در خرم آباد در خانواده ای با چهار خواهر و برادر به دنیا آمدم. کودک بودم که پدرم فوت کرد و با مادرم به تهران آمدیم. مدتی بعد مادرم در تهران ازدواج کرد. هجده ساله که بودم برای امرار معاش سرکار رفتم و روی اتوبوس کار میکردم.»
انقلابی 17 شهریور
وی از خاطرات دوران انقلاب بیان میکند: «همان روزها انقلاب در حال شکلگیری بود. در تظاهرات 17 شهریور که معروف به جمعه خونین بود ما هم شرکت داشتیم. نیروهای رژیم شاهنشاهی از خیابان لالهزار به سمت توپخانه میآمد تا مردم را به رگبار ببندند. من هم با آنها بودم که در کتفم دردی احساس کردم. چند تا جوان کمک کردند و من را به کوچه عربها بردند. این کوچه در حال حاضر به کوچه «ناصر خسرو» معروف است و از آنجا یک تاکسی گرفتند و من را به بیمارستان پهلوی سابق رساندند. دو سه هفتهای آنجا بستری بودم. یکی از مجروحان شنیده بود کسانی که در تظاهرات زخمی شدند توسط نیروهای شاه شناسایی میشوند و آنها را به زندان یا دریاچه نمک قم میبرند. من هم با شنیدن این صحبت ها لباسهای خونیام را که شسته بودم پوشیدم و چون روز ملاقات بود با ملاقات کنندهها از بیمارستان خارج شدم و به میدان خراسان پیش صاحبکارم رفتم. مقداری پول گرفتم و به خرم آباد نزد مادرم رفتم. اینگونه بود که از این مهلکه جان سالم به در بردم.»
چراغعلی ولی پور در ادامه از روزهای پیروزی انقلاب نیز چنین بیان میکند: «مدتی گذشت، من سلامتیام را به دست آوردم و انقلاب هم پیروز شده بود. من به تهران برگشتم و عضو کمیته انقلاب اسلامی شدم. آخرهای 57 بود که من در کمیته انقلاب میدان خراسان بودم و بعد به پایگاه ابوذر میدان راهآهن رفتم و آنجا مقداری آموزش دیدم و 5-6 ماه در کمیته فعالیت میکردم. آنجا هم نماندم درخواست انتقالی به سپاه را دادم. به پادگان شهید همت جاده محمدشهر مشکین آباد رفتم.»
این رزمنده دوران دفاع مقدس در خصوص اعزام به جبهه میگوید: «سال 58 در سپاه آموزش دیدم. همین که جنگ شروع شد و صدام به فرودگاه تهران حمله کرد و ما درخواست کردیم که میخواهیم به جبهه برویم. سال 59 بود. جوان بودم فرماندهمان هم آقای جعفری بود. او گفت: "حالا زود است، هر وقت لازم باشد خودم به تو میگویم". 21، 22 سالهها را جمع کردند. به خط شدیم و اسمها را برای اعزام به جبهه خواندند و نام من هم در میان آن اسمها بود. برای اعزام به پادگان شهید شرعپسند واقع در میدان سپاه کرج رفتیم.»
وی در ادامه میافزاید: «ما را به کردستان تیپ قائم بردند که برای خود کرج بود و فرماندهاش هم سردار فضلی بود. ما چند نفر اطلاعات- عملیات بودیم. ماموریتمان این بود که برویم سر قلهها، مثل قله شیخ محمد با پای پیاده شبانه و با تجهیزات میرفتیم بالا که سه نفر بودیم، با دوربین برآورد کردیم که نیروی عراقی، مهمات، فرماندهیشان کجا قرار گرفته و به نیروهای خودمان گرا میدادیم که کجا را بزنند. این بود که ما یک هفتهای آنجا ماندیم. به ما بیسیم زدند و به عقب برگشتیم و نیروهای تازه نفس جایگزین شدند.»
رزمنده عملیات بیت المقدس 6
ولیپور اصلانی ادامه داد: همچنین من در عملیات بیتالمقدس 6 سال 1367، شرکت داشتم، ما مبارزه کردیم تا اینکه سردار فضلی دستور دادند نیروها را برگردانید تا نیروهای تازه نفس بیایند، بنابراین ما را به عقب برگردانند.
من دو بار مجروح شدم. یک بار در کردستان و دفعه بعد در جزیره مجنون. وقتی برگشتیم عقب در حال استراحت بودم که صدام پاتک زد. من و یکی از همرزمانم در حالیکه از سنگر بیرون میآمدیم دیدیم چیزی به یک سنگ بزرگ خورد و همانطور که نگاه میکردیم. چیزی به چشم من اصابت کرد و خون بیرون پاشید. من را به بیمارستان منتقل کردند. ترکش چشمم را شکافته بود. در بیمارستان مجبور شدند چشم من را تخلیه کنند. ضربه صوتی هم اعصابم را به هم ریخته بود و با دکتر و پرستارها دعوا میکردم. در حال حاضر 25 درصد ناراحتی اعصاب دارم و 3-4 تا ترکش به صورتم هم اصابت کرده است.
وی از آلام بعد از جانبازی میگوید: «بعد از مجروحیت من گوشه نشین خانه شدم. مشکل اعصاب پیدا کردم دست به کارهایی می زنم که آگاهانه نیست. تا به حال 2-3 تا تلویزیون شکستهام.»
شوقی برای ناموس و خاکمان
جانباز دوران دفاع مقدس از تفریحات و اوقات فراغت زندگیاش هم بیان میکند: «گاهی که حالم خوب میشود با دوستانم ارتباط دارم و آنها را میبینم. یکی از دوستانم ایوب نظری و دیگری نعمتی از بچههای سپاه پاسداران هستند که همدیگر را گاهی میبینیم. من هنگام اعزام به جبهه خیلی جوان بودم و از اینکه داشتم به جبهه میرفتم خیلی افتخار میکردم. آن زمان جوانها خیلی شور و شوق برای دفاع از ناموس، آب و خاک مملکت، قرآن، پیغمبر و امام داشتند. با دوستانمان میگفتیم میخندیدم.
او در پاسخ به عامل تاثیرگذار و دلیل شور و شوق جوانان آن زمان را اینگونه بیان می کند: «عامل این شور و شوق جوانها یکی گفتار حضرت امام و دیگری هم برای آب و خاک وطن بود.»
این جانباز هفتاد درصد تلخ ترین خاطره خود را نیز اینگونه تعریف میکند: «ما جبهه بودیم سوار پاترول نیسان، که یک خمپاره زدند کنار ماشین و یکدفعه ترکشهایش پخش شد و 5 تا از دوستانم شهید شدند و 6 نفر زخمی داشتیم. دست یکی از دوستانم از آرنج قطع شده بود.»
بردباری همسر یک جانباز
وی عامل صبوری و بردباری در مقابل آلام جانبازیاش را خانوادهاش بیان کرد و گفت: «سختیهای روزهای جانبازی با انگیزه ادامه زندگی برای همسر و فرزندان، وطن، امام و رهبرمان بود که موجب شد کنار بیایم. با این وضعیت جسمی- روحی من باید آسایشگاه جانبازان باشم ولی همسرم من را تحمل میکند و از من نگهداری میکند.»
اصلانی میگوید: «من از وضعیتی که برایم پیش آمده است خیلی ناراحت نیستم زیرا ما برای دفاع رفتیم هیچ وقت هم پشیمان نشدیم. من سال 73 ازدواج کردم و سه فرزند دارم. زن و بچهام به من خیلی روحیه دادهاند.»
این جانباز دوران دفاع مقدس شیرینترین خاطرهاش را اینگونه عنوان میکند: «شیرینترین خاطرات من اول آشنایی و ازدواج با همسرم بود. دوم هدیه خدا فرزندانم هستند و سوم اینکه در طول این سالها هر روز کشور ما بیش از پیش سر و سامان گرفته و آباد شده تا اینکه به سربلندی و افتخار رسیده است.»
وی در پایان رو به مسئولان می گوید:«من به عنوان یکی از جانبازان کوچک انقلاب از مسئولان درخواست دارم امکانات رفاهی بیشتر در حوزه پزشکی و درمانی برای جانبازان که قطع عضو دارند، قائل شوند.»
انتهای پیام/