«دکتر خردروستا» جانباز ۷۰ درصد:
«دکتر محمدرضا خردروستا» در گفتگو با نوید شاهد بیان می‌کند: «در حقیقت از اینکه جانباز هستم افتخار می‌کنم و خوشحالم. صدبار هم اگر به دنیا بیایم و از دنیا بروم از خدا می‌خواهم که من را جانباز کند.»

خودم را روی نارنجک در حال انفجار انداختم

به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز ۷۰ درصد «محمدرضا خردروستا»، سال ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. او ۶ خواهر و ۴ برادر دارد و فرزند پنجم خانواده است. محمدرضا در گذران روزهای سربازی با فداکاری که می‌کند مانع زخمی و شهادت سربازهای دیگر می‌شود و به درجه جانبازی نایل می‌گردد و این فداکاری و ایثار، مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد.

او در گفت‌و گویی که با نوید شاهد داشت، از خاطرات جانبازی در مورد شرایط زندگی خود و خانواده‌اش می‌گوید: «شرایط زندگی ما الحمدلله رب العالمین خوب بود. پدر راننده شرکت واحد و مادرم هم خانه‌دار بود. خانواده ما در اصل کرجی هستند و من هم در دبیرستان مطهری کرج دیپلم گرفتم. من بعد از دیپلم، بلافاصله به خدمت سربازی رفتم. سال ۱۳۷۱ در شهرضا دوره آموزشی و دوره تخریب را در بروجرد گذراندم. سپس به تبریز اعزام شدم. ما را برای تخریب به دهلران فرستادند. برای مانور لشکر ۲۱ حمزه در منطقه سامان زنوز مرند مامور شدیم. در آنجا بعد از مانور، هنگام تخریب مهمات باقی‌مانده تیپ ۳، یک نارنجک منفجر شد. ماجرا این بود که بنده گروهبان یکم بودم، مشاهده کردم نارنجک در حال انفجار است. برای اینکه سرباز‌های دیگر که با من بودند مجروح نشوند، خودم را روی نارنجک انداختم. اینکه چگونه این نارنجک در این وضعیت قرار گرفت؛ یکی از سرباز‌ها ضامن نارنجک را کشیده و موفق به پرتاب آن نشده بود و نارنجک در حال انفجار جلوی ما افتاده بود، از آنجایی که فرصت نبود آن را بردارم و دور بندازم، نارنجک منفجر شد و من از ناحیه دست، صورت، شکم و گردن به شدت مجروح شدم. نارنجک از نوع فسفری و آتش‌زا بود. کسی جرات نمی‌کرد به سمت من بیاید. من آتش گرفتم و خودم را خاموش کردم. این خاطره با همه تلخی با گذر ۲۰ سال شیرین شده است. بعد از انفجار من زنده ماندم و این خیلی عجیب بود، چون این نارنجک‌ها ۴۰ متر آن طرف‌تر از خودش را هم ذوب و جزغاله می‌کند. فقط یک خانه از هفت خانه این نارنجک باز شد و به صورت من پاشیده شد. الحمدالله به جای دیگر آسیب نزد البته پای یکی از سرباز‌ها هم سوخت. به قدری فانوسقه داغ شده بود که داشت وارد شکمم می‌شد. من سریع روی خاک خوابیدم و خودم را خاموش کردم. یکی از سرباز‌ها به من نزدیک شد که فانوسقه را باز کند اما نمی‌توانست آن را جدا کند. سرانجام من را بلند کردند که در آمبولانس بگذارند. چشم سمت راست من دود می‌کرد. فسفر به چشمم می‌ریخت و دود می‌کرد. به بهیاری که بالای سرم بود، گفتم: "من وضعیتم این‌طوره! تو داری سیگار می‌کشی؟!  چون این دود را در چشم خودم می‌دیدم. فکر می‌کردم دود سیگار است.


نارنجک‌های فسفری


محمدرضا خردروستا در خصوص نارنجک‌های فسفری که در جنگ استفاده می‌شد، می‌افزاید: «فسفر حالتی دارد که وقتی با هوا ترکیب می‌شود دوباره آتش می‌گیرد و این اتفاق مجدد برای من ۱۲ روز بعد در بیمارستان افتاد. یعنی دوباره آتش گرفتم در حالی‌که باند روی صورتم بود، هر چه به پرستار گفتم که دارم آتیش می‌گیرم! گفت: "نه چیزی نیست! " وقتی چند قدم رفت باندی که روی صورتم بود، آتش گرفت. شروع کرد به سوختن، پرستار‌ها وحشت کردند و نمی‌توانستند کاری کنند تا اینکه یکی از مستخدم‌های بیمارستان سِرُم من را درآورد و آب آن را روی صورتم ریخت تا باند خاموش شود. حتی پزشک هم می‌گفت: این همه سال که در جبهه بودم چنین چیزی را ندیده بودم. با همه این شرایط خدا خواست که زنده بمانم.»


فداکاری پزشک معالجم، از من یک پزشک ساخت


دکتر خردروستا در مورد انگیزه ادامه تحصیل در رشته پزشکی نیز بیان می‌کند: «همه این‌ها حاصل فداکاری‌های پزشک معالجم بود، چون من هم قبل از مجروحیت، خیلی دوست داشتم پزشک بشوم و یکی از انگیزه‌های قوی من در اینکه پزشک بشوم همین آقای دکتر حق‌گذار بود. زمانی که من را به تهران منتقل کردند، دکتر خردروستا که به تازگی از دانشگاه انگلیس در رشته جراحی پلاستیک فارغ‌التحصیل شده بودند. یکی از دکتر‌ها اعتقاد داشت که دست من را از مچ قطع کنند اما این آقای دکتر گفته بود این دست را باید نجات بدهم تا در آینده پزشک بشود. مادرش خیلی امید دارد در آینده پزشک شود و خودش هم علاقه دارد. الحمدلله رب العالمین فقط یک بند از انگشت‌های من را قطع کردند. هر چند بینایی چشم سمت راست را از دست داده بودم.»

خردروستا در ادامه می‌افزاید: «سال ۷۴ دانشگاه علوم پزشکی مازندران در رشته پزشکی قبول شدم. سعی هم کردم پزشک خوبی باشم و خوب درس بخوانم و با معدل ۱۶، کل پزشکی را در هفت سال خواندم.»

جانبازی عنایتِ خدا

این جانباز هفتاد درصد درخصوص جانبازی‌اش بیان می‌کند: «من جانباز شدنم را عنایت خدا می‌بینم و هر جایی هم که بروم قبل از اینکه بگویم پزشک هستم می‌گویم من یک جانباز هستم. چون به نظر من افتخار جانبازی مثل رحمت خداست و مثل زیبایی، قد بلند، هوش بالا و ... هست که خدا به آدم می‌دهد و عنایت و لطفی از جانب خدا محسوب می‌شود.»


عشق به خدا و مردم


همچنین وی با بیان اینکه هر قدر مجروحیتت بیشتر باشد عشق به خدا و مردم بیشتر در تو وجود دارد، عنوان می‌کند: «کسانی که جانباز می‌شوند مقوله دگرنگری و ایثارشان خیلی بالاتر است، این مدت درد، رنج و مشکلاتی که معلولیت به وجود می‌آورد محدودیت نمی‌آورد؛ بلکه دید و نگاه را به جهان تغییر می‌دهد. تلالوء این مسئله در زندگی و شغلم خیلی تاثیر داشت و جانبازی چیزی نیست که آدم به این مسئله عادت کند اما کسی که مجروحیت بالاتر دارد عشق به خدا و مردم در او بیشتر موج می‌زند.»


این جانباز هفتاد درصد، دید و طرز فکر امروزش را مدیون و مرهون آلام جانبازی می‌داند و می‌گوید: «هفت ماه در بیمارستان بودم. خیلی فکر می‌کردم اما درد هم داشتم، چون بدنم گوشت اضافه آورده بود. پرستار‌ها می‌آمدند و به اصطلاح خودشان با سنگ جهنمی این گوشت‌های اضافه را می‌سوزاندند. هفت ماه فقط در شکنجه و درد بودم. مدت طولانی در بیمارستان بودن و درد کشیدن، نگاه انسان را عوض می‌کند، مقاومتش را بالا می‌برد. مسیر پزشکی هم یکی از نعمت‌های خدا بوده است. مطمئن بودم اگر هم جانباز نمی‌شدم باز هم پزشکی را می‌خواندم، اما با اطمینان بگویم با این دید و نگاه پزشک نمی‌شدم. این هم نعمتی بود که بعد از جانبازی خدا به من عطا کرد. من از خدای خودم خیلی راضی‌ام، از زندگی‌ام خیلی راضی‌ام، خدا را شکر، خداوند اگر صلاح و مصلحت دید که چیز‌هایی را در ظاهر از من بگیرد و در اختیار من نباشد؛ خیلی توانایی‌های باارزش دیگری به من داد، جانبازی فقط برای من توانایی به وجود آورد، نه معلولیت و محدودیت. همسری بسیار خوب و فداکار نصیبم کرد، فرزند خیلی خوب و صالح و اینکه حجت را برای من تمام کرد و من خوشحال و راضی‌ام.»


مشمول رحمت خدا شدم


وی در مورد اعضای جانباز شده بدنش، بیان می‌کند: «قطع انگشت‌های دست، نابینا شدن چشم سمت راست و تغییر صورت در اثر این مجروحیت اتفاق افتاد اما هر چقدر که گذشت هم به دلیل عمل‌هایی که داشتم و هم به خاطر اینکه مشمول رحمت خدا شدم، سوختگی‌ام بهتر شد، همچنین روز‌های اول طول قطر گوشت اضافه‌ای که در گردنم بود حدود ۴ سانت بود که به مرور زمان بهتر شد.»

محمدرضا خرد روستا، تلخ‌ترین و شیرین‌ترین خاطراتش را اینگونه بیان می‌کند: «من خاطره‌ای تلخ از زمان مجروحیتم ندارم اما تلخ‌ترین حادثه‌ای که بود مربوط به مجروحیت یک سرهنگ بود که در تفحص حضور یافته بود، انسان بسیار فرهیخته، شریف و بزرگواری بود که خیلی به شهداء اهمیت می‌داد. خودش روی مین رفت و دو پایش قطع شد. از جمله خاطرات شیرین من هم ازدواج، به دنیا آمدن دخترم و فارغ‌التحصیلی در رشته پزشکی است.»

این جانباز پزشک از فعالیت‌های خود اینگونه نام می‌برد: «در سازمان زندان‌ها پزشک زندان، پزشک کمپ اقامتی البرز برای ترک معتادان کارتون‌خواب هستم و خودم کلینیک ترک اعتیاد دارم. البته بنده اوقات فراغتی هم دارم که ورزش می‌کنم و گاهی هم شعر می‌گویم. ۲۰۰ بیتی هم شعر سروده‌ام.»


 صدبار دیگر هم جانبازی را انتخاب می‌کنم


محمدرضا خردروستا جانباز هفتاد درصد در پایان بیان می‌کند: «من فقط می‌توانم بگویم در حقیقت از اینکه جانباز هستم افتخار می‌کنم و خوشحالم، صدبار هم اگر به دنیا بیایم و از دنیا بروم از خدا می‌خواهم که من را دوباره جانباز کند، این سعادت را داشته باشم که دگرگزین باشم. از طرفی می‌دانم که حق مطلب نسبت به جانباز‌ها و شهدا در این مملکت اداء نشده و ما خیلی مدیون آن‌ها هستیم. به عنوان برادر کوچک‌ می‌توانم بگویم که هر کاری هم انجام می‌شد نمی‌توانست برابری کند با کاری که این‌ها انجام دادند، فقط می‌توانم درود بفرستم و سلامتی برایشان آرزو کنم.»

گفت‌وگو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده