جانباز هفتاد درصد در گفت‌وگو با نوید شاهد
«مجید جمشیدوند» جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس بیان می‌کند: «کاش برگردیم به زمان جنگ، نه اینکه جنگ باشد چون جنگ خوب نیست ولی آرمان‌ها، احترام‌ها، حق‌شناسی‌ها مثل آن دوران باشد؛ یعنی ارزش‌های آن دوران را حفظ می‌کردیم.»


کاش ارزش‎‌های دوران دفاع مقدس را حفظ می‌کردیم

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «مجید جمشیدوند» متولد سال 1345 در تهران چشم به جهان گشود. او که بچه محله ساسانی کرج است با غیرتی که در هجده سالگی در استخوان‌هایش می‌جوشید در برابر تجاوز دشمن به خاکش تاب نیاورد تا اینکه پایش به جبهه و جنگ کشیده شد.

«جمشیدوند» از زندگی و پیشینه خانوادگی خود می‌گوید: «در تهران به دنیا آمدم. دو ساله بودم که با خانواده به کرج آمدیم. پدرم کارگر سازمان آب بود. چهار خواهر و برادر بودیم که سال 1348 مادرم به رحمت خدا رفت و بعد پدرم دوباره ازدواج کرد و دو برادر و یک خواهر ناتنی هم دارم.»

وی از دوران تحصیل خود نیز بیان می‌کند: «اولین مدرسه‌ام حسین‌آباد راه‌آهن بود که اسم آن را یادم نیست. وقتی خانه‌مان رفت ساسانی پشت پمپ‌بنزین مدرسه‌ای بود، آنجا می‌رفتم. تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل دادم و سال 60، 61 برای کمک به خانواده تحصیل را رها کردم. نقاش ساختمان شدم.»

این رزمنده دوران دفاع مقدس از چگونگی راه افتن به جبهه و جهاد بیان می کند: «انقلاب که شد ده، یازده سالم بود. خیلی زود جنگ شروع شد. من سال 63 برای انجام خدمت سربازی اعزام شدم. من را به میمک لاله فرستادند و 14، 15 ماه خدمتم را آنجا بودم.»


برگشتن سخت‌تر است

وی همچنین از تجربیات و خاطرات جنگ و جبهه چنین تعریف می‌کند: «با منطقه آشنایی نداشتم، با اینکه پسردایی‌ام سال 62 قبل از من مجروح شده بود؛ البته بسیجی رفته بود برایم تعریف کرده بود باز هم آن گونه که فکر می‌کردم، نبود. ما دسته 2، گروهان 3، تیپ 3 بودیم. روزها کارهای خودمان را مثل دیده‌بانی و کارهای سنگر انجام می‌دادیم. از بعدازظهر‌ها ساعت 6 می‌رفتیم روی تپه که خط مقدم بود. عراق روبه‌روی‌مان بود. شهر مندلی با دوربین دیده بود و بین‌مان عراق بود، و در آن منطقه شب‌ها وارد کانال‌ها می‌شدیم. 10-12 ماه همین منطقه بودم و انواع پست‌ها را هم داشتم؛ تیربارچی، آرپی‌چی‌زن و ...  تا اینکه گفتند آن هایی که دوست دارند برای پست مهندسی بروند باید برای مین‌یابی آموزش ببینند. هر وقت برای گشت شناسایی می‌رفتند من هم داوطلب می‌رفتم تا اینکه وارد گروه گشت شناسایی شدم. همیشه به ما می‌گفتند: رفتن سخت نیست. بعضی اوقات برگشتن از رفتن سخت‌تر است.»  


جانبازی در میدان مین


این جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در مورد جانبازی‌اش هم اظهار می‌کند: «یک بار برای ماموریتی به کرج آمدم. وقتی برگشتم، گشت شناسایی داشتیم. فرمانده به من گفت: چون آقای سلطانی نیامده است و شما دوره گشت شناسایی دیده‌اید با دسته بروید. ساعت حدود 8 شب بود. ساعت یک قرار بود برای شناسایی برویم. ساعت یازده آماده بودیم. ساعت 11 ما رسیدیم به مقری که باید از آنجا به خاک عراق می‌رفتیم. از میدان مین رد شدیم. موقع برگشتن راه را اشتباه آمدیم. یکی از بچه‌ها که فکر کنم شهید شد، گفت: "فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم!" گفتم: "فکر کنم این راه مین داره!" گفت: "اگه میشه تو بیفت جلو ببین میدونی مینی هست یا نیست، من هم دوره دیدم و دنبال نشانه‌های مین می‌گشتم؛ قدم اول را برداشتم دست کشیدم چیزی نبود، قدم دوم را برداشتم چیزی نبود، قدم سوم را که برداشتم دستم را آوردم جلوی چشم سمت چپم که یک آتش بزرگ به صورتم خورد. بچه‌ها هم پشت‌ سرم بودند. ‌روی مین بودم. آن لحظه نفهمیدم، چی شده! بلند شدم که راه بروم به زمین افتادم. پایم را برگرداندم. دیدم از بالای مچم ذوب شده و خون می‌ریزد. بچه‌ها برای اینکه راه را پیدا کنند منور زدند. عراقی‌ها متوجه شدند و خمپاره زدن را شروع کردند. ما زیر تپه ماندیم تا اینکه خمپاره زدن را شروع کردند. من بی‌هوش شدم و در بیمارستان شیراز به هوش آمدم.»

 

ازخودگذشتگی؛ رمز دوران دفاع مقدس


وی از کنار آمدن با مساله جانبازی و حال و هوای جامعه در دوران دفاع مقدس هم می‌گوید: «من با مساله جانبازی کنار آمدم البته آن زمان خون‌گرمی و همدلی بین مردم بی‌اندازه بود. وقتی آدم آن روحیه‌‎ها و دوستی‌ها را می‌دید؛ روحیه‌اش بهتر می‌شد. عامل اصلی این خصوصیت به نظر من از خودگذشتگی بود. منطقه که بودیم برای هیچ‌کس مال دنیا ارزشی نداشت و چیزهای دیگر به نظر نمی‌آمد. بعد هم که جانباز شدم وقتی می‌رفتم بنیاد جانبازها را می‌دیدم خیلی وضعیتشان از من بدتر بود ولی روحیه خوبی داشتند و این به من روحیه می‌داد.»

مجید جمشیدوند شرایط جامعه را در روحیه ایثار و فداکاری‌های مردم به شدت تاثیرگذار می‌داند و می‌گوید: «روحیه جامعه خیلی مهم است. ‌در دوران دفاع مقدس همه چیز حقیقی و واقعی بود و مثل امروز ریا و ریاکاری نبود.»

جمشیدوند در خصوص شرایطی که در جبهه داشته است هم می‌گوید: «من چون در واحد شناسایی بودم عملیات نمی رفتم اما همیشه آتش تهیه بود که رویمان می‌ریختند.»
 
وی از فرمانده‌هان و هم‌رزمانش یاد می‌کند و بیان می‌کند: «از همرزمانم آقای محمدی، مجتبی بهارلو را می‌شناسم. آقای خزایی فرمانده گروهانمان بود.  چندین سال پیش بازرسی کل نیروهای زمینی ارتش تهران آقای خزایی را دیدم که به نظر آشنا بود و به یاد آوردم که فرمانده‌مان است. به او گفتم. او هم من را به یاد آورد. گفت: جمشیدوند؟! فکر کنم چون مجرح شده بودم یادش بود و بغلم کرد. گفت: چیزی از اون دوران داری؟ گفتم: دفترچه خاطراتم هست حتی روزهایی که شما را اذیت کردم را هم نوشت. گفت: دفترچه را به من بده.»


خاطرات تلخ و شیرین یک جانباز


این جانباز دوران دفاع مقدس همچنین بیان می‌کند: «یک خاطره جالب از آن دوران دارم. ما در دسته بودیم و با تانکر برایمان آب می آوردند. یک بار به بچه‌ها گفتم: من می روم آب بیارم. دو تا بیست لیتری برداشتم چون راه طولانی بود ده پانزده لیتر پر می کردیم. عراقی ها من را دیدند شروع به خمپاره زدن کردند. من نشستم و دبه های آب را جلویم گذاشتم. عراقی ها تعداد زیادی خمپاره زدند اما ترکش نه به من خورد نه به دبه ها. هم‌رزمهایم از بالا می‌دیدند و می‌خندیدند.»

وی از دغدغه‌ها و شرایط جانبازی این روزهایش هم می‌گوید: «از شرایطی که دارم این اواخر راضی نیستم. به خصوص امسال از نظر درمانی خیلی اوضاع بد شده‌ است. ما برای تهیه وسایل درمانی به ارتش می‌رویم و این روال اداری خیلی اذیت کننده است.»

این جانباز هفتاد درصد در ادامه بیان می‌کند: «به نظر من خاطره شیرین دوران جانبازی یعنی حرمت گذاشتن به جانباز. موقعی که برای آدم حرمت بذارند شیرین است. حرمت به پول و ثروت نیست وقتی حرمت جانبازی را نگه‌ دارند، شیرین است.»

وی در پایان می‌گوید: «کاش که برگردیم به زمان جنگ، نه اینکه جنگ باشد چون جنگ خوب نیست ولی آرمان‌ها، احترام‌ها، حق‌شناسی‌ها مثل آن دوران باشد.یعنی ارزش‌های آن دوران را حفظ می‌کردیم.»

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده