جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در گفتگو با نوید شاهد:
جانباز «علی‌رضا مصدق فیروزآبادی» در گفت‌وگویی اظهار داشت: «من هم مانند زینب (س) چیزی جز زیبایی در جنگ ندیدم؛ خودِ دفاع کردن از اسلام، وطن، دین و فدا کردن جنبه‌ای از زیبایی‌ هست. جانبازی از مصائب جنگ است. من یک لحظه تا به حال نه پشیمان شدم و نه ناراحت. با قدرت هم کارم را ادامه دادم.»

به گزارش نوید شاهد البرز، جانبازی یک آیین دیگر هم دارد و آن روایت‌گری سجادگونه از حماسه یاران رفته برای کسانی که بی‌خبرند و تشنه دانستن و شنیدن وقایعی از جهاد و ایثار مردان این کشور که عزت و اقتدار هرگز اتفاقی پیش نیامده است.

من مانند زینب (س) جز زیبایی در جنگ ندیدم
                                                                            تفنگی هم‌قد

جانباز «علی‌رضا مصدق فیروزآبادی» برادر شهید «اسماعیل مصدق‌فیروزآبادی» از برادر کوچکترش که در ایثار از او سبقت گرفته و گوی شهادت را ربوده است، چنین می‌گوید: «ما سه خواهر و چهار برادر بودیم. اسماعیل دو سال و نیم از من کوچک‌تر بود. در یک مدرسه درس نمی‌خواندیم اما در بسیج محمدشهر محله اصفهانی‌ها با هم فعالیت می‌کردیم. من از سال ۱۳۵۹ در یزد در بسیج فعالیت داشتم. به یاد دارم که در بسیج به من یک تفنگ برنو دادند که از قد من بلندتر بود. آن موقع که من فعالیتم را شروع کردم به بسیج و انقلاب گرایش داشتم.»

                                                                              روایتی از برادر شهید
مصدق فیروزآبادی در ادامه بیان می‌کند: «از موقعی که به کرج آمدیم اسماعیل هم با من با اینکه سن کمی داشت در بسیج فعالیت می‌کرد. من مسئول تبلیغات پایگاه بسیج امام حسین (ع) و عضو فعال بسیج بودم. در آن زمان نگهبانی در شب‌ها را هم داشتم. اسماعیل شوخ‌طبع بود و به همین دلیل خیلی مورد علاقه و محبت دوستان قرار می‌گرفت. او در کار کشاورزی هم به من کمک می‌کرد. من مسئول دامداری و او آبیاری بود و کار‌های کشاورزی را انجام می‌داد.»


این جانباز دوران دفاع مقدس از چگونگی اعزام به جبهه و خط مقدم هم اینگونه بیان‌می‌کند: «سال ۶۳ برای آموزش اعزام شدم. سال ۶۴ زمانی که من هنوز دیپلم نگرفته بودم به جبهه اعزام شدم. تا سال ۶۷ هم در رفت و آمد به جبهه و کرج بودم. در واقع شانزده سالم بود که برای آموزش اعزام شدم و در ۱۸ سالگی هم مجروح شدم که بعد از مجروحیت تا زمان قطع‌نامه در جبهه بودم.»

                                                                      جنگ شهادت و اسارت دارد
وی در پاسخ به اینکه خانواده از اعزام شما به جبهه رضایت داشتند، نیز بیان‌ می‌کند: «رضایت که نسبی بود، خانواده من خیلی راضی نبودند به این دلیل که در جنگ نقل و نبات پخش نمی‌کنند. اسارت و شهادت داشت، یک قسمتش این بود که راضی نبودند، یک قسمتش هم به واسطه انقلاب، نظام و حضرت امام چاره‌ای نبود، سرانجام پذیرفتند.»

این رزمنده دوران دفاع مقدس عامل تاثیرگزار بر ایده و افکار خود را اینگونه بیان می‌کند: «هر کسی یک گرایشی دارد. شاید بتوانیم بگویم بعد از حکومت حضرت علی (ع) تنها کسی که توانست انرژی جوان‌ها را در جهت مثبت و به سمت انقلاب آزاد کند حضرت امام (ره) بود. شرایط با الان بسیار متفاوت بود، به علاوه اینکه دشمن به سرزمین ما حمله کرده بود و ناموس و دین ما را هدف قرار داده بود. همه هدفشان وطن بود و برای ناموس که جزء دین است، ولی طبیعی بود؛ چون حضرت امام خمینی (ره) ایدئولوژی مشخصی را برای بچه‌ها گذاشته بودند. همه برای انقلاب و نظام اسلامی حرکت می‌کردند.»

                                                                    عملیات‌های حماسه‌ساز
وی همچنین در ادامه از اولین اعزامش هم می‌گوید: «من بیشتر جنوب بودم، به غیر از یک دوره کوتاه که اسلام‌آباد غرب، قلاجه بودیم، ولی به دلیل اینکه غواص بودم؛ جنوب بودیم. آموزشی هم در «سد دز» در دزفول بودم و برای عملیات‌ها هم به خط مقدم اعزام می‌شدیم. من در عملیات والفجر ۸، کربلای ۵، کربلای ۴، بیت‌المقدس ۷ و پاتک‌های که عراق در شرهانی و فکه زده بود یا عملیات‌های ایذایی که در فکه انجام دادند ما هم شرکت داشتیم.»

                                                                    از غواصی تا تیربارچی
جانباز «علی‌رضا مصدق‌فیروزآبادی» از خاطرات مهم این دوران اینگونه تعریف می‌کند: «من در عین اینکه غواص بودم، بی‌سیم‌چی هم بودم. یادم هست؛ مرخصی آمده بودم؛ بعد از ۱۰ روز که برگشتم با گردان حضرت زینب (س) بودیم. آن موقع گردان حضرت زینب (س) یک گروهان بیشتر نبود، ما پنجشنبه، ساعت دو بعدازظهر به اردوگاه رسیدم. ساعت سه بود که فرمانده گردان اعلام کرد که عراق از منطقه شرهانی جلو آمده و کل منطقه عملیاتی فتح‌المبین که قبلاً نیرو‌های ما آنجا را گرفته بودند را قصد دارد پس بگیرد. ارتش هم نمی‌تواند مقاومت کند؛ لذا برای مقاومت باید نیرو به آنجا اعزام شود.  ۳۲ یا ۳۳ نفر بیشتر در گردان نبودیم، چون اکثر بچه‌ها مرخصی بودند. با اینکه ما غواص بودیم به منطقه شرهانی اعزام شدیم. وقتی جلو می‌رفتیم هیچ‌کس نبود که ما را راهنمایی کند؛ حتی نمی دانستیم که عراقی‌ها تا چه حد جلو آمده‌اند. ما همچنان به راهمان ادامه دادیم و جلو رفتیم تا اینکه شهید کیانپور مسئول محور عملیاتی را دیدیم. تک و تنها در تپه‌های شرهانی بود. به ما گفتند: کجا می‌روید؟ گفتیم: "می‌رویم جلوی عراقی‌ها" گفت: «دقیقاً عراقی‌ها پشت این تپه هستند؛ فقط کافی بود شهید کیانپور آنجا نبود و ما همه بعد از پنج دقیقه پیاده‌روی در چنگ عراقی‌ها بودیم.» ما دو تپه به عقب برگشتیم و نیرو‌ها را مستقر کردیم، البته قبلش حاج فضلی به استقبال ما آمد. او اهمیت این عملیات را توضیح داد و بچه‌ها همه آمادگی این را داشتند. در هر صورت، نیرو‌ها چیده شد و جلوی عراق گرفته شد. فردا بعدازظهر بود که تیپ علی‌ابن‌ابی‌طالب قم هم آمد و مستقر شدند اما ما جلوی عراقی‌ها را گرفته بودیم و نمی توانستند پیشروی کنند. من بی‌سیم‌چی فرمانده گردان حاج آقا خادم بودم. او گفت: «در زمانی که شما نیروها را مستقر می‌کنید من نیرو‌های تیپ علی‌ابن‌ابیطالب (ع) را در جناح چپ مستقر می‌کنم که عراق حمله نکند. بعد گفت: "اگر من شهید شدم و اتفاقی افتاد بعد از من عبدالرحمان، بعد غلامی و بعد عباس فرمانده است. در همین حال، دقیقا همان جایی که ایستاده بودیم خمپاره زدند و عبدالرحمان که جانشینش بود، شهید شد. در هر صورت حاج خادم رفت و ساعت ۴-۵ بعدازظهر بود که من نماز ظهر و عصر را هم نخوانده بودم که همانجا تیمم کردم. کنار جنازه شهید نمازم را خواندم. بعد سراغ غلامی که مجروح شده بود رفتم که برگشته بود و عباس را هم نتوانستم پیدا کنم، فقط من خودم ماندم. حاج خادم هم که فرمانده گردان بود رفته بود، دقیقاً همان لحظه که در سنگر فرماندهی مستقر شدم اطلاع دادند که تانک‌های عراقی جلو آمدند و حدود ۴۰۰ متری ما رسیدند. من بلافاصله با رمز اطلاع دادم که جوجه‌های تهرانی جلو آمدند. این‌ها گفتند که از آن‌ها پذیرایی کنید. به آقای فلکی که مسئول توپ‌خانه بود اطلاع دادم و گرا را به او دادم که خیلی خوب آنجا را زد. بچه‌های ما مردانه مقاومت کردند و جلوی پاتک عراق را گرفتند. چند ساعتی این‌طور طول کشید. من با بی‌سیم پرسیدم: "کجا هستید؟ " که کسی پاسخ داد: "شما کجا هستید؟ " پرسیدم: "شما؟ " گفت: "من از مرکز هستم و دنبال پدر شما یعنی فرمانده گردان می‌گردم. " من گرا را دادم که فرمانده کجا هست. گفت که پدر شما پیش ماست. از همین جا شما برگرد و پیش ما بیا. من اطلاع نداشتم عراقی هستند برگشتم و نزدیک دو کیلومتری پیاده رفتم به جایی رسیدم که هیچ سر و صدایی نمی‌آمد. شک کردم. دوباره با مرکز تماس گرفتم. گفتند: "ما اصلاً همچین تماسی نداشتیم! " گفتند: "از همان جایی که آمدید برگردید، چون فاصله شما تا عراقی‌ها شاید ۲۰۰-۳۰۰ متر بیشتر نباشد. " از همان‌جا برگشتم. وقتی آمدم دیدم حاج خادم در سنگر ایستاده و منتظر من بود که برگردم.»

                                                                   شیمیایی؛ اولین جانبازی
این جانباز دوران دفاع مقدس از نحوه جانبازی‌اش هم اینگونه اظهار می‌دارد: «من سال ۶۴ اولین عملیاتی که شرکت کردم، والفجر ۸ بود که فاو را باید می‌گرفتیم. روز دوم عملیات کنار دریاچه نمک بودیم که شیمیایی زدند. من و هم‌رزمانم آنجا شیمیایی شدیم. با دوستان‌مان بعد از دو روز برگشتیم. خسروآبادِ آبادان محل استقرار ما بود. ما نمی‌دانستیم آنجا را شیمیایی زدند. از شدت گرسنگی پناه بردیم  میوه‌ای داشت به نام کُنار که یک شکم سیر از میوه‌ی کُنار خوردیم و تازه متوجه شدیم یک ساعت قبل از ما شیمیایی زدند. همان جا مجروح شیمیایی شدم اما هیچ صورت سانحه‌ای نداشتم مرخصی دادند به خانه برگشتم.»

                                                              موج‌گرفتگی و دومین حماسه
وی همچنین در خصوص عوارض شیمیایی و موارد دیگر جانبازی‌‌اش هم بیان می‌کند: «گاز خردل بر ریه من اثر گذاشته بود. من غواص بودم. شنا زیاد می‌رفتم، اما عوارض جانبازی را کنترل کردم. اردیبهشت سال ۶۵ بود. ما در گردان قمربنی‌هاشم بودیم که هواپیماهای عراقی آنجا را بمباران کردند. موج انفجار من را گرفت. موج شدید بود. من  خوابیده بودم به اندازه ۳۰-۴۰ سانت من‌ را بلند کرد و محکم به زمین کوبید و سر من را برگرداند. یادم هست اگر ما آموزش ندیده بودیم و دهنمان را باز نذاشته بودیم؛ چشم‌های من از حدقه بیرون می‌زد. کسی که بغل دست من بود ترکش خورد و پایش همان‌جا قطع شد.»

وی در این خصوص ادامه می‌دهد: «مجروحیت سوم من، کربلای ۵ در شلمچه بود که مقام معظم رهبری فرمودند: «سپاه در شلمچه کربلا را مشق کرد.» عملیات خیلی عجیبی بود. ما شب جمعه وارد عملیات شدیم که ۱۹ یا ۲۰ دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. هوا بارانی بود. از دریاچه مصنوعی که عراق درست کرده بود تمام موانعی را که گذاشته بود رد شدیم. کانال را هم رد کردیم. ساعت ۸ صبح بود که ما خاکریز اول را باید می‌گرفتیم. از خاکریز اول تا کانال ۳۰۰ متر فاصله بود. عراقی‌ها از روبه‌رو می‌زدند که فرمانده گردان آقای خادم گفت: "باید خاکریز اول گرفته شود."  چاره‌ای هم نبود، چون اینقدر در این کانال جنازه ایرانی و عراقی ریخته بود که ما در کانال روی جنازه راه می‌رفتیم. من و آقای عامری و یک نفر دیگر آرپی‌چی‌زن بودیم و دو نفر هم کمکی داشتیم.»

این رزمنده دوران دفاع مقدس همچنین از سمت‌های دیگری که در جبهه داشته است، بیان می‌کند: «غواص هم بودم. غواص‌ها هم تک‌تیرانداز و هم آرپی‌چی‌زن هستند. همه کار‌ها را هم‌زمان چون آبی – خاکی هستند، باید انجام بدهند. تقریباً ۱۰۰-۱۵۰ متر رفتیم جلو که آتش به قدری زیاد بود، من لباس غواصی تنم بود احساس کردم که پایم را موج گرفته است. تلاش کردم برخیزم و حرکت کنم چون عراقی‌ها از جلو می‌زدند. متوجه شدم خون از زیر لباسم بیرون زده‌است. تازه متوجه شدم که مجروح شدم. من گلوله‌های آرپی‌چی را از خودم دور کردم. اگر به من می‌خورد دیگر اثری از من باقی نمی‌ماند. بعد حاج خادم آمدند با بند پوتین پای من را بستند که شدت خونریزی کم بشود. عامری هم دقیقاً پای راستش ترکش خورده بود، چون گلوله وسط ما خورده بود. این مجروحیت موجب قطع شدن پایم شد.»

                                                                             شهادت برادر
این برادر شهید در خصوص نحوه اعزام و شهادت برادرش هم بیان می‌کند: «من بعد از اینکه مجروح شدم دوباره قصد داشتم به جبهه بروم. برادرم گفت: من هم قصد دارم اعزام شوم. من با اعزام برادر کوچکم مخالف نبودم؛ چون بچه جبهه و جنگ بودم. سال ۶۶ اعزام شد و خیلی طول نکشید که شهید شد.»

وی در ادامه می‌گوید: «برادرم مستقیم به تیپ فرات رفت که آن موقع گردان فرات نام داشت و مسئولش عبدالوهاب بود. ۲۰ روزی که آنجا مانده بودند برای جزیره مجنون نیرو خواسته بودند که در پدافند عمل کند. پدافند نگهبانی بدهند و خط را نگه دارند. اخوی ما با اینکه پلاک نگرفته بود و اسمش ثبت نشده بود، اعزام شده بود و بدون پلاک نگهبانی می‌داد. ظاهراً ساعت ۵ صبح نگهبانی‌اش تمام می‌شود. نمازش را می‌خواند. دوستش را صدا می‌کند و سر پست می‌گذارد. دراز که می‌کشد غواص‌های عراقی بیرون می‌آیند و با قناسه او را هدف قرار می‌دهند. همان طور که خوابیده بود به ران پایش می‌خورد که تا شکمش می‌کشد. هم‌رزمانش او را با قایق به بیمارستان می‌رسانند که در بیمارستان شهید می‌شود.»

                                                                           کاری سخت
فیروز آبادی با اشاره به اینکه خبر شهادت برادرش را او باید به پدر و خانواده می‌رساند، می‌گوید: «برادرم بیست روز در منطقه بود. پلاک هم نداشت. سوم عید بود که من باید خبر شهادت را به خانواده‌ام می‌رساندم. به یاد دارم که «حاج‌حسن کولیوند» که جانباز است، از گردن قطع نخاع شده‌بود. ما بهانه کردیم که برای عیادت او برویم. با پدر به عیادت رفتیم که در منزل آقای کولیوند به پدر، شهادت اسماعیل را خبر دادیم.»

                                                                        حماسه بیت المقدس 7
وی اظهار می‌کند: «من اردیبهشت سال ۶۷ بعد از شهادت برادرم دوباره به جبهه اعزام شدم و تا یک ماه بعد از قطع‌نامه هم در جبهه بودم. قرار بود ما را به عملیات مرصاد و هلی‌بُرد از جنوب به غرب اعزام کنند. عراق پاتک زد. از طرف طلائیه به خرمشهر آمد و آبادان را محاصره کرد که ما را نگه داشتند. جلوی پاتک را گرفتیم و دو سه روز بعدش هم عملیات بیت‌المقدس هفت شد که تمام این مناطق را از محاصره درآوردیم.»

                                                                       جهاد در جبهه‌های دیگر
جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس از روز‌های بعد از جانبازی همچنین بیان می‌کند: «بعد از جنگ به دانشگاه رفتم و در رشته اقتصاد، دانشگاه علامه طباطبائی ادامه تحصیل دادم و سال ۷۲ فارغ‌التحصیل شدم. منتهی از سال ۶۶ مربی امور تربیتی آموزش و پرورش بودم. درسم که تمام شد در صنایع دفاع مشغول به کار و استخدام رسمی شدم. الان هم بازنشسته جانباز خود صنایع دفاع هستم. منتهی بعد از بازنشستگی، هفت سال رئیس ارشاد شهریار و شهر قدس بودم. چهار سال رییس شورای شهر محمدشهر بودم، الان هم کار اجتماعی و سیاسی را کنار گذاشتم و شغل آزاد دارم. در کنار این‌ها درسم را ادامه دادم و اکنون کارشناسی ارشد دارم.»

وی در خصوص فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی خود نیز بیان‌می‌کند: «بنده فعالیت‌های زیادی بعد از جانبازی داشتم. نماینده عتبات و عالیات در نجف و کربلا بودم که تعدادی از پروژه‌ها را خودم اداره می‌کردم. در کنارش دارالقرآنی را با امام جمعه تشکیل دادیم که در سطح خردسالان فعالیت می‌کنند. من روحیه‌ام اجتماعی بوده و اگر یک روز جمعه خانه باشم شاید بیست مرتبه کنار پنجره می‌روم و برگردم. اصلاً طاقت در خانه ماندن ندارم.»

                                                            اشک امام رضا(ع) در شلمچه
همچنین او فضای جبهه را اینگونه توصیف می‌کند: «زمانی که فضا معنوی باشد انسان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در عملیات کربلای ۵ ما نزدیک به پنجاه هزار شهید دادیم و اکنون منطقه‌اش تبرکگاه مردم است که این به دلیل عنایت امام رضا (ع) بوده است، چون وقتی او به منطقه شلمچه می‌رسد امام می‌ایستد اینجا گریه می‌کند. علت را جویا می‌شوند. ایشان می‌فرمایند: "برای برادرانم که اینجا در خون غوطه‌ور می‌شوند گریه می‌کنم." جبهه جایی معنوی بود و افراد را تحت تاثیر قرار می‌داد. همچنین جای جنگیدن بود و مسائل مادی مطرح نبود. به علاوه اینکه استعداد و ظرفیت در بچه‌ها به وجود آمده بود.»

                                                             زشتی و زیبایی‌های جنگ
«علی‌رضا مصدق‌فیروزآبادی» شیرین‌ترین خاطره دوران دفاع مقدس را اینگونه تعریف می‌کند: «جانبازی دو روی دارد، یک روی زیبا و یکی تلخ. حضرت امام (ره) در مورد جنگ هم همین را گفت. یک زمان می‌فرمودند: "جنگ لعنتی" و یک زمان می‌فرمودند: "این جنگ برای ما نعمت است."حضرت زینب (س) وقتی یزید پرسید: "چطوری می‌بینی؟" گفت: "ما رایت الا جمیلا، من چیزی جز از زیبایی نمی‌بینم." من هم مانند زینب(س) چیزی جز زیبایی در جنگ ندیدم خود دفاع کردن از اسلام، وطن، دین و خودش را فدا کردن جنبه زیبایی‌اش است. ماندن و مصائب جانبازی از مصائب جنگ است. من یک لحظه تا به حال نه پشیمان شدم و نه ناراحت. با قدرت هم کارم را ادامه دادم.»

                                                                        هدف یا عاشقی
مصدق‌فیروزآبادی در ادامه از هدفش چنین عنوان می‌کند: «من احساسم این است که هدف مشخصی دارم، کسی که برای هدفش کار می‌کند، عشق دارد. استخوان عشق را باید شکست/ تا که مغز عاشقی آید به دست.
انسان تا زمانی که خودش را نشکند نه به شهادت می‌رسد، نه به آن عشق و عاشقی می‌رسد، به هیچی نمی‌رسد. ما هدفمان مشخص بود و همه می‌دانستیم برای چه اینجاییم. جالب این که من قبل از مجروحیت می‌دانستم پایم قطع می‌شود.»

                                                                   رویای حقیقت‌یافته
وی در ادامه از رویای صادقه یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند: «ممکن است بعضی چیز‌ها برای بعضی‌ها قابل درک نباشد. در گردان حضرت زینب (س) هر شب باید برای رزم شبانه می‌رفتیم و خیلی کم خوابی داشتیم. بچه‌ها این‌قدر از لحاظ روحی به فیزیک بدنشان مسلط شده بودند که آینده را می‌دیدند. فرمانده گردان حاج‌معز خادم‌حسینی قبل از عملیات کربلای 5 خواب دیده بود که یک تعداد از مرغان آسمانی آمده‌اند و گردان را آب و جارو می‌زنند. او دیده بود بچه‌هایی که مجروح می‌شوند و آن‌هایی که شهید می‌شوند. صبح حاج‌معز خادم‌حسینی به چادر ما آمد. من نشسته بودم و پایم دراز بود. گفت: "این پا قطع می‌شود." گفتم: "اتفاقی افتاده؟ " گفت: "من خواب دیدم پای تو قطع می‌شود." بعد فهمیدم به تک‌تک بچه‌ها گفته‌بود. یک شهید نظری هم داشتیم که خواب دیده بود که برای بچه‌ها چه اتفاقی می‌افتد.  شعر هم سروده بود. در شعرش گفته بود؛ "مصدق می‌شود بی پا" که بعضی از بچه‌ها جدی نمی‌گرفتند، اما من مطمئن بودم این اتفاق برای من می‌افتد.»

این جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در پایان عنوان می‌کند: «چیزی که در ایران اتفاق افتاد به برکت وجود حضرت امام (ره) بود و اگر این انرژی در بچه‌ها به وجود آمد به جز اخلاص حضرت امام (ره) و نماز شب‌هایش چیزی نبود. به این سبب بود که بچه‌ها در جبهه خیلی از مسائل آینده را می‌دیدند و الان فضایی که در آن هستیم خیلی با آن فضای دوران دفاع مقدس و انقلاب فرق می‌کند. من احساسم این است که داخل شهر پر و آکنده از غفلت و بی‌خدایی هست و هر کس به دنبال منافع مادی‌اش هست.»

گفت‌وگو از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده