انتخابِ درست جامعه را به سمتِ سعادت رهنمون میکند
به گزارش نوید شاهد البرز، «خضراله سیفالهپورفرمی»، زاده سال ۱۳۴۱، در روستایی از توابع فریدونکنار است. پیشه پدریاش کشاورزی بود اما بذری که بر زمین میافشاندند قوتش را تامین نمیکرد. کمکم به خیاطی رو آورد و لطف خدا بود که استادی ماهر او را به شاگردی پذیرفت و او خیاط شد. اینکه چگونه خیاطی کارش به دفاع مقدس و جنگ تحمیلی میکشد؛ روایتی است که از زبان خود این رزمنده دوران دفاع مقدس شنیدنی است.
انسانهای تاثیرگزار، ماندگارند
این جانباز دوران دفاع مقدس از اینکه چگونه شانس و اقبال به او روی کرده و استادی ماهر و مسلمان نصیبش کرده است، تعریف میکند: «خداوند به من لطف کرد و استادی نصیبم کرده که همان روز اول من را به عنوان شاگرد قبول کرد. هفتهای پنجتومن حقوقم بود، جای خواب و خورد و خوراک هم میداد. روز اول هنگام اذان ظهر من را با خود به مسجد برد و الحمدلله از آنجا نمازخوان شدم. او انسان تاثیرگذاری بود و مدیونش هستم.»
وی در ادامه از تشکیل زندگی مشترکش هم میگوید: «سال ۵۸ در هفده سالگی ازدواج کردم. سنم کم بود و به همین دلیل یک خاطره جالب از این روز را به یاد دارم. روزی که قرار بود برای خواندن خطبه عقد به دفترخانه برویم، گفتند: عاقد دیر میآید من هم از این فرصت استفاده کردم و به سینما رفتم. وقتی برگشتم به دفتر خانه عاقد خطبه را خوانده بود و پدرم بله داده بود. این خاطره خندهدار به یاد همه مانده است.»
عملیات مسلم بن عقیل اولین حماسه
این رزمنده بسیجی دوران دفاع مقدس اولین اعزام خود را اینگونه اظهار میکند: «سال ۱۳۶۱ برای اولین بار از سوی بسیج به مناطق جنگی اعزام شدم. مستقیم به اهواز فرستاده شدم و از آنجا به عملیات مسلم بن عقیل اعزام شدیم. عملیات مسلمبنعقیل، بسیار عملیات سختی بود. قبل از عملیات هم دو تا از بچهها را منافقین کومله اسیر گرفته بودند. بین دو قله بودند که بچههای اطلاعاتی هم فیلمبرداری میکردند، چون اگر میخواستند داد و فریاد کنند عملیات لو میرفت و بچهها را در واقع بدجور شهید کردند. اولین کاری که کردند پوست صورتشان را زنده زنده درآوردند، پس سیخ کبابشان کردند، میلگرد آجدار را گرفتند، من در واقع نمیتوانم توضیح بدهم، مرغ را چطور به سیخکباب میزنند، دست و پایشان را بستند و دو تا میله گذاشتند و آتیش روشن کردند و روی آتش چرخاندند. بعد این بچهها فیلمبرداری کردند و فیلم را به گردان پادگان اللهاکبر فرستادند که با دیدن این فیلم گریه میکرد. بچهها عزمشان را برای انتقامگیری جزم کردند و عملیات خیلی خوب بود.»
«خضرالله سیفاله پورفرمی» در خصوص این عملیات میافزاید: «رزمندهها ساعت ۴ بعدازظهر حرکت کردند و ۱۲ شب به پشت خاکریز عراق رسیدند. احساس خستگی نمیکردیم. فرماندهها میگفتند؛ استراحت کنیم، چون عراقیها در ارتفاعات از شهر مندلی تا نفتشهر دید داشتند و ما باید از پایین میرفتیم البته الحمدلله خدا کمک کرد و ما تا 10 متری عراقیها رفتیم اما یکی از بچهها دستش رفت روی ماشه تیراندازی کرد. عراقیها متوجه شدند. رزمندههای زیادی شهید شدند و از ساعت ۴ صبح دو ساعت تمام درگیری داشتیم.»
خاطره شهادت تک فرزند
پورفرمی از شهادت همرزمش در این عملیات خاطره تاثیرگذاری به یاد دارد که تعریف میکند: «من در این عملیات کمک آرپیچی زن بودم. آرپیچی زنی که با من بود شهید شد. من آرپیچی را گرفتم. راه را بسته بودند نیروها پشت خط بودند تا اینکه خطشکنها اره را باز کردند. خط شکنها که آمدند نیروها تعویض شد من ۱۵ روز خط نگهدار بودم. خدا دشمنان این کشور را لعنت کند، چون ما فقط با صدام طرف نبودیم، با دنیا طرف بودیم. خمپاره زمانی را طوری طراحی کرده بودند که زمین نمیخورد در هوا منفجر میشد و در هر حالتی که بودی ترکش میخوردی مگر اینکه در سنگر باشی. پانزده روز خط نگهدار بودم. یک روز مانده بود یعنی چهاردهمین روز بیرون سنگر با سه نفر از بچهها ایستاده بودیم که خمپاره زمانی زدند و ترکشش مثل میخهای پرچیِ که ریز هم هست، به سر یکی از بچهها که بچه تهران هم بود - الان اسمش را به یاد ندارم- اصابت کرد. همان موقع پیک نامه آورد. من نامه را باز کردم. مادرش نوشته بود: "پسرم ۴ماه هست که نیامدی! دلم تنگ شده! کجایی؟! تک فرزندم، یگانه پسرم؟!"»
مرزبانی در مرز پاکستان
او از نقش تاثیرگزار خود از عملیات فتح خرمشهر میگوید: «بعد از عملیات مسلمبنعقیل، یک ماه در مرخصی بودم. بعد از آن چهار ماه به خرمشهر رفتم که ما را به عملیات نبردند. به ما ماموریت دادند که به مرز پاکستان برویم و مرزبانی کنیم تا منافقان از مرز وارد کشور نشوند. در عملیات والفجر هشت هم همین اتفاق افتاد. ما را به عنوان طعمه بردند که حاج علی تقیزاده فرمانده گردان بود. حاج ابوذر خدابین و حاج رضاپور بود.»
رفقای شهید
جانباز «خضراله سیفاله پورفرمی» علاوه بر عملیاتهای ذکر شده در عملیات والفجر ۸، کربلا ۴ و کربلای ۵ که مرحله اول و دوم و سوم را حضور داشتهاست و به گفته خودش دوستان صمیمیاش مثل شهید حسین یارینسب، حاج علی گروسی، شهید عباس روزبهانی، شهید وحید بیات، شهید محمدباقر کولیوند را در این عملیاتها از دست میدهد و جانباز محمدرضا دامرودی نیز از دوستان صمیمیاش به شهادت میرسد. همچنین از اعضای خانوادهاش نیز برادر همسرش نیازعلی فتحی و باجناقش علیاکبر صفری هم شهید میشوند.»
پورفرمی شهادت دوستان و همرزمانش را اینگونه بیان میکند: «مرحله سوم عملیات کربلای ۵ بود. یک کانال بیشتر نبود. از کانال سینهخیز میرفتیم تیربار میزدند که تیر چند تا از بچهها تیر خوردند یکی از آنها شهید غفوری بود که به قلبش تیر خورد.»
خداشناسی اصل شهادت
این جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس انگیزه جوانان آن دوران را در خداشناسی آنها میداند و بیان میکند: «مطلب را خلاصه بگویم خداشناسی یکی از اصول مهم است. کسی که خدارا بشناسد ناخودآگاه راه درست را انتخاب میکند. شهدا مسیر شهادت را با خداشناسی که منجر به انتخاب درست بود طی کردند. سال ۶۴ من ساختمان را خراب کردم که غروب نامه آمد که احتیاج مبرم به حضور شما در جبهه است. من خدا را شکر میکنم که لطف خدا شامل حالم شد. نامه را بوسیدم و گفتم: حسینجان! تو نامه دادی چشم میایم! خانمم گفت: تو تازه آمدی؟! گفتم: نمیتوانم فرض کن دوره امام حسین (ع) است و من نامه را زیر فرش بگذارم فردا مدیون شهداء میشوم، باید بروم و فردا صبحش رفتم و مجروحیت اول نصیبم شد.»
وی نحوه مجروحیتش را اینگونه بیان میکند: «عملیات والفجر ۸ که برای آزادسازی فاو بود و فرماندهان ایرانی به عراقیها کلک زدند و یکسری از نیروها را به منطقه دیگر بردند که عراقیها فکر کنند عملیات آنجاست. این عملیات در منطقه فاو الحمدلله انجام شد و محمدرضا دامرودی و علی اسفندیاری آنجا مجروح شدند، ما باید حرکت میکردیم که قرارگاه تیپ عراق پاکسازی نشده بود. بچهها هم نمیدانستند تقریباً 10 متر نرفته بودیم که ما را محاصره و تیراندازی کردند. من آنجا تیربارچی بودم که آنجا ترکش به پام خورد و افتادم و دیگر نتوانستیم بلند شویم. عباس تاجیک من را تا چهارراه آورد و گفت: بقیه با خداست، چون تا صبح نشده باید برویم که وقتی رسیدیم اندازه یک کیلومتر من را کشاندند. قلم پام تیر خورده بود ترک خورد که مجدد در مرحله سوم کربلای ۵ دوباره تیر خوردم و دچار موجگرفتگی که شدم بدتر شد. کربلای ۵ هم ۹ تا ترکش پشتم خورد که یکی عمیق به کتفم خورده بود و عصب سیاتیک هم آسیب دید که الان هم به همین دلیل نمیتوانم پای مصنوعی بذارم.۶ بار تکهتکه پایم را قطع کردند.»
باور و یقین در سختیها
این مجروح دوران دفاع مقدس آرزوی خود را اینگونه عنوان میکند: «من آرزویم این بود که مجروح بشوم. سال ۶۳ قبل از عملیات بدر در بوستان بودیم. آموزش راپل میدیدیم. دستم را راپل برید. به قدری خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که قطره خونم در بوستان ریختهاست. این حس و حال من نسبت به جانبازیام خدایی بود و با جانبازی هم راحت کنار آمدم. به یاد دارم در بدترین عملی که داشتم همسرم بالای سرم گریه میکرد. من آرام به او میگفتم: امروز هم میگذرد. اگر ویژگی باور و یقین را داشته باشیم مشکل حل میشود. الحمدلله، در بدترین شرایط درد و بدترین شرایط مالی خدا توفیق داد، تحمل کردم.»
خاطرهای شیرین
وی از خاطرات شیرین بعد از جانبازی تولد فرزندش را یاد میکند: «تولد و بزرگ شدن بچههایم شیرینی دوران جانبازی بود. سال ۶۳ بوستان بودم که خبر دادند پسرم به دنیا آمدهاست. سال ۷۴ من که به کار خیاطی روی آورده بودم عفونت پایم شدید شد و خیاطی را کنار گذاشتم.»
قول شفاعت
وی در ادامه به خاطره طنز دیگری نیز اشاره میکند: «مرحله دوم کربلای ۵ به پادگان آمدیم. من، شهید فتحی، شهید صفری، شهید مهدی طالبیپور با شهید منصور غفوری بودیم، داشتم نماز میخواندم اینها به من اقتدا کردند. وقتی نماز تمام شد به آنها گفتم: «وای به حال شما، همهتان شهید میشوید، هر چهار نفرشان مرحله سوم کربلای ۵ شهید شدند. بعد از شهادتشان خواب سه نفرشان را دیدم، من همین حرف را به آنها زدم و بعد گفتم: «شما بعد از آن نماز به من قول دادید. گفتند ما قول دادیم و سر قولمان هم هستیم. شفاعتت را میکنیم. نگران نباش.
این جانباز دوران دفاع مقدس در خاتمه بیان میکند: «من که قابل نیستم بخواهم پیام بدهم، ولی دلم عجیب درد دارد از اینکه اگر روزی بیاید فقر وارد خانه و مساجد شود، مردم دینشان را از دست بدهند یا کمرنگ شود. روزی که فقرا در کشور زیاد شوند دینداری ما دچار مشکل میشود.»
گفتوگو از اباذری