روزهای سرخ پرواز (2)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «شعبانعلی نژادفلاح» چهارم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. پدرش عباسعلی کشاورزی میکرد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و چهارم دی ماه ۱۳۶۵ با سمت مسئول بهداری لشکر در شلمچه با اصابت ترکش به قلب شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای خور تابعه زادگاهش به خاک سپردند و برادرانش رضا، اسدالله، غیاث نیز به شهادت رسیدند.
از شهید مذکور دفتر خاطراتی به یادگار مانده است که بخش دوم از آن خاطرات را در ادامه میخوانید.
مرحله دوم عملیات بیت المقدس
«نماز را با كفش خوانديم. من عصر وضو گرفته بودم و با همان وضو نماز خواندم ولي اكثراْ بچهها تيم ساعت يازده و نيم شب گويا گذشته بود. شب جمعه گويا مصادف با تولد اميرالمومنين (ع) بود. مرحله دوم بيت المقدس با «رمز يا عليبنابيطالب» شروع كرديم. بچهها به ستون شديد و از خاكريز با توكل به خدا خاكريز بغل جاده خرمشهر اهوازم گذشتيم. باد شديد و باران تندي ورزيدن گرفته بود. من به خودم مي گفتم: ما كه خبر نداريم. حتماْ اين كمك خداست. باد از مقابل هم ميزد و با اين كه راه رفتن مشكل بود، من آن را كمك غيبي ميدانستم. بعد از پيمودن مسافتي رسيديم. خدا را شکر راه را درست آمده بودیم اگر جهت مخالف را میرفتیم مقر دشمن بود. منور که انداختند، دكل بيسيم آنها رامشاهده کردم و باد به ما كمك كرد كه هم صداي حركتهاي ما به گوش آنها نرسد و هم ديد دشمن را كم كند.
«فرماندهی امام زمان (عج)»
باران
شديد بود. مقداري مسافت طي کردیم. گردان ديگري در راه به ما برخورد کرد. من ياد آن
مطلبي افتادم كه ميگويد» دشمن خدا به چشم مسلمانان كم و نيروي خود زياد مي آيد.
واقعاْ همين طور بود. من هر كجا را كه نگاه مي كردم به چشمم نيرو ميآمد. ته آن را نمي توانستيم
ببينيم. كم كم پاها در زمين فرو ميرفت
كاتيوشاها و توپ خانه دشمن به شدت كار مي كرد. من به خود ميگفتم: بزنيد كه الآن عذاب
خدا گلويتان را خواهد گرفت. هر چه پیش میرفتیم باز فاصله داشتیم. من به ياد نماز
شب افتادم. دعا مي كردم و از خدا پيروزي يا شهادت ميخواستم. وضو داشتم. ستون در
حال حركت بود. زمین به باتلاق تبدیل شده بود و پا را به سختی از زمين بلند كردم. من حس مي كردم كه كسي ما را فرماندهي
ميكند كه مثلاْ راه هر روزي آن بود. راه كوچكي در ميان بيابان و مسير ما قرار
داشت. من به خود ميگفتم:
اين لطف خداست زيرا دراين موقعيت ما در قلب دشمن قرار داشتيم. چهار يا سه طرف ما
نيروي دشمن، خيلي هم نزديك بود. هرلحظه امكان داشت همه درزمين صاف و مسطح قتل عام
شويم. وليكن امدادهاي غيبي به همراه مابود. هر جا از هر طرف ما به دشمن نزديك ميشديم، احساس ميكردم كه باد به ما کمک می
کند و از رسيدن حركت هاي صداي ما به سوي دشمن ميكاهد. ما به خوبي حرفزدن دشمن را به گوش ميشنيديم. دو طرف بغل و جلو و پشت
سرما آتش بود. توپ خانه ما هم به شدت كار مي كرديم. هر چند لحظه در چند صد متري
شاهد منهدم و منفجر شدن تجهيزات دشمن بوديم.
«یا پیروزی یا شهادت»
شروع به خواندن نمازشب درحال حركت كردیم. يازده ركعت نماز شب را درحال حركت با عشق و خلوص نيت بينظير به جا آورديم. احساس آرامش كردم.خيلي خوشحال بودم مثل اين كه جنگ نيست. ميگفتم يا پيروزي است يا شهادت. گاه وقتي به خود ميگفتم: چه سعادتي است. سعي ميكردم به افراد روحيه بدهم. البته هم داراي روحيه سرشاري از ايمان بودند ولي نميدانم چرا بازمن براي حفظ روحيه آنها از جنگ و جهاد و شجاعت و امدادهاي غيبي خدا به آهستگي به افراد نزديك خود ميگفتم. مسافتي ميرفتيم، بعد مدتي مكث مي کرديم و سپس به حركت خود ادامه ميداديم. نزديكهاي توپ خانه دشمن بوديم بدون اين كه ما كاري بكنيم ميديديم كايتوشاها كه در حال تيراندازي بودند خود به خود منفجر ميشد نه نمي دانم شايد نيروهاي ديگري اين كار را مي كردند البته خيلي به ما نزديك بود و از طرف ما حتي يك تير شليك نشد. هدف اصلي ما رسيدن به مرز بينالمللي بود. امدادهاي غيبي زياد بود مثلاْ در يك جا دشمن احساس كرده بود كه نيروهاي ما در عمق نيروهايشان نفوذ كرده اند. كالبرهاي رسامشان شديد روي ما شروع به تيراندازي کردهبودند. همه بچهها درازكشيدن و نفس را درسينهها حبس کردند و همه منتظر اتفاقي بوديم. شكر خدا از اين همه نيرو حتي يك نفر هم در اين دشت مسطح زخمي نشد. در همين لحظه بود كه حدود سه كيلومترعقب تر از ما مثل اين كه يك آرپي چي و يا چيز ديگري به سوي دشمن شليك شد. در صورتي كه ما پشت سر ديگر نيرو نداشتيم و اگرهم داشتيم قراربود به هيچوجه درآن فواصل تيراندازي نشود چون ما كاملاْ در ميان محاصره دشمن بوديم. آري، با شليك همان يكي دو گلوله منور ولي مهيب به سوي دشمن توجه دشمن را بدان سو جلب کرد و ما همگي سريع بلند شديم و از آن نقطه عبورکرديم.
«استقامت و دلاوری»
خيلي راه آمده ايم تا به حال بچهها خسته به نظر مي رسيدند. حتي بعضيها بيحال مي افتادند. دربين راه به كمك «آرپيجيزن» برخورد کردم ديدم بي حال برزمين افتادند. گفتم: چي شده؟ گفت: خسته شدهام. گفتم: بلند شو! خدا بزرگ است. گلوله هاي او را گرفتم و به گلوله بار خود اضافه کردم و با همان حال حركت كردم و گفتم: شما پشت سر من بياييد. زير پا لجن بود و بار سنگيني بر پشت وليكن شوقي كه در وجودم بود با رضايت و با نيروي كمكي خدا آن را حمل مي کردم. چندين كيلومتر آن را بردم. صاحبش نرسيد. درهمين لحظات بود که ديدم فرمانده گروهان بايك نفركه عربي بلد بود. در كنار ستون كه درحال حركت بود نشسته و صحبت مي كند و متوجه شدم كه رسيده است و هنگام فرار بر ستون ما برخورد کرده است.
آنها را با خود آورديم. رسيديم به يك خاكريز نمي دانستيم، كجاست. نزديك صبح بود. نماز را با كفش پشت همان خاك ريزخوانديم. يك گلوله توپ چند متري نيروها به زمين خورد. اطراف انفجار نیروها زیاد بودند اما خدا را شکر کسی زخمی نشد. گفتند: سنگر بكنيد. با دست گِلهاي سينه خاكريز را كنار زدم و با قيچي بزرگي كه همراه بود، شروع به كندن سنگر کردم. هوا كمكم روشن ميشد. دشمن تمام بيابان را سنگر تانك كرده است. با روشن شدن هوا ديدم دسته دسته آدمها از پشت خاكريزها به طرف ما درحال حركتند. بعد معلوم شدن دشمن از هم پاشيده است. خط اول آنها را که در حال فرار بودند، دستهدسته اسير کرد. با آنها به مهرباني رفتار میشد. آنها به راستي كه راضي نشسته بودند و سيگار ميكشيدند و ما با چهره خندان به آنها نگاه ميكرديم و ميگفتيم «الله كريم» و آنها تكرار ميكردند به هر حال هوا كاملا روشن شد و در سه كيلومتري خاكريز ديگري مشاهده کردیم. نيروها در دستههاي مختلف پخش شدند. سپس دو خاكريز به سوي خاكريز جلوي حركت کردیم. من با شتاب پيش ميرفتم.
« در پناه خدا»
هنگامي كه ما در خاكريز اول بودم. دستور آمد كه بايد به خاكريز دوم
برسيد. از قسمت شمالي يعني سمت راست، ما و گردانهای دیگر با كوبيدن دشمن به سوي
خاكريز دوم در حركت بودیم. بدون درگيري به خاك ريز دوم رسيديم. تجهيزات بي شماري
ازدشمن برجاي مانده بود. به طوري كه هفت توپ ضدهوايي بلند تك لول در يكجا به
همراه چند ماشين كاميون مهمات و تانك نفربر بودند. عدهاي از خاكريز گذشتند و پشت
خاكريز ماشين به جاي مانده حتي آمبولانس كه جا مانده بود به پشت خاكريز آوردند.
عده قليلي از غنايم را به پشت انتقال دادند. فرماندهي واحدي نبود. همه نيروها در
هم شده بودند. اصلاْ فرماندهي واحدي ديده نميشد. حدود يكي دو ساعت آن جا بوديم.
دشمن كه در حال فرار بود و شب شايد در حدود چهارده پانزده كيلومتر تا به حال عقبنشيني
درعرض عمليات كرده بود. هنگامي كه متوجه شد ما نه پشتيباني توپ خانه و نه نيروي
زرهي داريم؛ با آرايش تانكهاي
زياد كه من حدود چهل و خرده اي از آنها را داشتم شمارش مي كردم، از قسمت شمالي خاكريز
پاتك زد. ليكن با رسيدن يكي دو تا از تانكهاي زرهي سپاه كه از خود عراقها به
غنيمت گرفته بودند. با آرپيجي دو تا سه تانك آنها را زدیم. ما هيچ گونه سنگري به
جز عدهاي كه مقداري خاك ريزسفت را تراشيده بودند نداشتیم.
«دلاوری نیروی هوایی»
موقع عقبنشيني، تانكهای دشمن بود كه هواپيماهاي ما ستون زرهي آنها را به شدت بمباران کردند وليكن همه در پشت خاكريز و روي آن در پرس وجو بودند. يكي از امدادگران مشهد به نام «كاظم رضاقليزاده» دو عكس فوري از داخل ماشينشان پيداكرده بود كه افراد آن در حال نوشيدن مشروبات الكلي بودند و چند شيشه مشروب ديگر در جلويشان ديده ميشد. معلوم بوده با قيافه اي كه در موقع عكس انداختن گرفته بودند آن را افتخار براي خود مي دانستند و بدبختها حق دارند كه به اسراي ما ميگويند: چه ترانهاي دوست داريد برايتان بگذاريم. ازخدا دور شده ها ديگر نمي دانند، ملت ما انقلاب کرده و ترانهها تبديل به دعاي كميل و توسل و ندبه و دعاي فرج امام زمان (عج) گشته است. آري، امدادگر خراسان ميگفت: ميخواهم اين عكس را به اطلاعات بدهم تا پخش كنند. فراموشم نشود كه ما بين دو خاكريز يك عراقي كه در ميان سيمخاردارهاي مرزبينالمللي مخفي شده بود، اسير کردیم.
«رزمندگان زیر بال ملائک»
دشمن در پاتك اوليه شكست خورده بود. دور زد و از قسمت جنوبي همراه با پشتيباني توپخانه سنگين ما را ازقسمت جنوبي شديد زير آتش گرفت. بچهها مقداري مقاومت كردند ولي نه سنگري داشتند و نه اميد اين كه كسي آنان را پشتيباني كند. به هر حال بچههاي زيادي زخمي و شهيد شدند. با این حال، هر كجا نگاه مي كردي، پر از رزمندگان بود. در زمين مسطح و حالا دشمن پشت خاكريز و مسلط بر آنها با تانك و پشتيباني توپ خانه و بچههاي ما با كلاشينكف و احتمالاْ بعضيها چند عدد گلوله آرپيجي هفت به هر حال چند نفر برهم از سپاه بودند رسيدند و بلدزرها مثل اين مال جهادسازندگی بودند. واقعاْ ازخودگذشتگي نشان ميدادند و در ميان باران گلوله توپ و خمپاره با عجله براي چند تانك خاكريز درست كردند و مدتي بيام بها جلوي آنها را سدکردند وليكن آنها دربلندي يعني خاكريز بزرگ و جاده مرزي بينالمللي عراق قرار داشتند. مقداري از رزمندگان با دستور فرماندهي كه عقبنشيني اينها هم دست به عقب نشيني زدند. ناگفته نماند كه عقبنشيني ازقسمتي بود كه ارتش و سپاه بسيج با هم بودند و حمله هم از آنجا شروع شده بود. آري، بعثيها با موشك هدايت شونده تاو بر رزمندگان نشانهروي مي كردند ولي آن هم ترس عجيبي داشتند زيرا اگرموقعيت كه آنهاداشتند ما داشتيم تمام نيروها را كه در زمين مسطح با كلاشينكف در حال عقبنشيني بودند، اسير ميگرفتيم و كافي بود با دو تا تانك همه آنها را با كاليبر درو نمايد ولي به حتم رزمندگان در زيربال ملائك قرارداشتند و باموقعيتي كه بود شهداي كمي تقديم کردند.
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری