روایت هایی از دلاوری های سربازشهید« حمید غفار زاده» ؛ به حرمت نام الله از او گذشتم
شهید«حمیدغفارزاده» در دیماه سال1340، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در زمان سربازی خود به منطقه جنگی سومار رفت و در حالیکه بسیار جانفشانی و رشادت بر صحنه روزگار حک کردسرانجام بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل امد و به دیدار معشوق ابدی شتافت.
چند روایت از یاد و خاطره شهید گرانقدر که بسیار قابل تامل می باشد:
درهمان زمان، روزی من و شهید حمید درخانه مان که مجلس روضه خوانی در آن برقرار بود؛ نشسته بودیم و مداح ازمصیبت حضرت سید الشهدا روضه می خواند و شهید حمید 13ساله به شدت اشک می ریخت. بعدا مرا صدا کرد و گفت: ای کاش درصحنه کربلا بودم و حضرت حسین علیه السلام را یاری می کردم و سرانجام به آرزوی خویش جامه عمل پوشاند .
شهید حمید دوران تحصیل خود را همچنان با موفقیت ادامه می داد درسال 1355 دوره راهنمائی را به پایان رساند.
درروز 22 بهمن، حمید با دوستانش برای گرفتن پادگانها به یاری امت مسلمان وقهرمان شتافت. حدودساعت دو بعداظهر همان روز درلحظه ای که حمید در«پادگان حر» باغ شاه سابق مشغول خدمات خود بود، یکی ازدوستان و همرزمانش به نام منوچهر شیرازی زخمی می شود .حمید با عده ای دیگر ازدوستان منوچهر را به بیمارستان می رسانند که بعدازدو روز منوچهر شیرازی، این یار باوفا و دیرینه حمید به شهادت می رسد .
با شروع جنگ تحمیلی حمید نیز مانند دیگر امت قهرمان در این فکر بود که چگونه میتواند به جبهه های حق علیه باطل کمک کندو درابتدا با کمکهای نقدی و جنسی این امر را دنبال میکرد. اما اینها نمیتوانست او را راضی کند به یاد دارم یکبار حمید جهت کمک به دلیران جبهه خون خود را اهدا کرده بود. ازاو پرسیدم چرااین کار را کردی؟ پاسخ داد: میخواهم خون من دررگ رزمندگان بجوشد.
پس ازاعزام به جبهه ابتدا به سرپل ذهاب و بعد به اسلام آباد غرب و بعد به سومار می رود .
شهید حمید مدت قریب به دوازده ماه در منطقه جنگی حضور داشت و باشجاعت تمام چون کوهی استوار و خستگی ناپذیر با تمامیت کفر به ستیز برخاست که درخلال این مدت یکبار نیز دچار ناراحتی کلیه شد و مدت پانزده روز بستری شد و پس ازبهبودی مجدد به جبهه بازگشت و پس ازمدتی درتاریخ هشتم مردادماه 1362، درساعت 11:30 درسنگر دیده بانی همراه با 2 همرزمش به لقاالله پیوست .
خوش آندمی که ازاین چهره پرده درفکنم
چنین قفس نه سزای من خوش الحانست
روم بروضه رضوان که مرغ آن چمنم
خاطره ای اززبان مادر شهید
آخرین مرخصی حمید بود که من مشغول جمع کردن ساک و وسایل حمید بودم. ناگهان دلم گرفت و بی اختیار گریه کردم.حمید که متوجه گریه کردن من شده بود با حالتی ناراحت رو کرد به من گفت: برای چه گریه میکنی؟! مرگ انسان هرجافرارسد، انسان خواهد رفت. چه دراینجا،چه درجبهه، حال چه بهتر که این مردن درسنگر دفاع ازقرآن باشد. آنگاه ادامه داد؛ آخرمن نروم پس کی برود؟ من نروم که شما ناراحت میشوید! فلانی نره که همسرش ناراحت است! یا فلانی نرود چرا که خواهرش ناراحت است... پس چه کسی باید پاسخ این خونها را بدهد. شما ندیدید جنازه های دختران جوان زنده به گور شده را درقصر شیرین ...شما ندیدید خانه های ویران شده درخونین شهر را ...اینها را گفت و رفت .
راوی مادر: شهید
شب و سنگر و ستاره و آسمان
حمید قبل ازشهادت به من گفت: نمیدانی وقتی شب آدم در سنگر تنها می شود چه حالی داره! انسان به آسمان و ستاره ها نگاه کرد و با خدای خویش راز و نیازمی کند .
راوی: پسردایی شهید
صفای منطقه و بچه های خاکی
حمیدوصیتنامه اش را به من داد و گفت: بعدازشهادت من وصیتنامه را باز کن و بخوان. او همیشه به من می گفت : نمیدونی منطقه چه صفایی داره با اون بچه های باصفا و خاکی... آدم وقتی می اید به تهران دلش برای جبهه تنگ می شود.
راوی:برادر شهید
نوحه خوانی شهید قبل از شهادت
حمید قبل ازشهادت خودش به ما گفت: بیایید به اتاق بالا برویم می خواهم نوار پرکنم و ما بهمراه او به اطاق بالا رفتیم و او باآن صدای گرم و دلنشین خودشروع کرد به نوحه خواندن و ضبط صدایش و سپس گفت : بعدازشهادتم این نوار را گوش کنید .
راوی :خواهر شهید
شهید خواهم شد
یکبار
به حمید گفتم: حمید جان! مواظب خودت باش! در پاسخ به من گفت: خدا باید مواظب ما باشه
اگرقسمت باشد همانجا شهید خواهم شد.
راوی:پدرشهید
معرفت به یاد ماندنی و یک گردان عزادار
حمید یک روز قبل از شهادت با اصرار زیاد ازفرمانده مرخصی گرفت به حمام رفت و غسل شهادت کرد. حمید درمعرفت درمیان بچه ها زبانزد همه بود.
بگذارید واقعیت را بگویم؛ حمید دلی چون شیر داشت و من ازترسم هیچگاه به او نمی گفتم که نگهبان هستم چون اصرار می کرد که جای من نگهبانی دهد.حمید چون دیوار آهنین سینه خود را به جلوی آتش دشمن می داد. پس ازشهادت حمید سنگرهای سومار سردو ساکت شده بود چون حمید لحظه ای آرام نداشت و مرتب ازاین سنگر به آن سنگرمی رفت و با حرفهایش به بچه ها امید می داد وقتی حمید شهید شد، یک گردان عزادار شد .
راوی : همرزم
خاطره ای شیرین آموزنده و تکان دهنده از زبان خود شهید :
لحظه
باشکوه و عارفانه ای بود؛ صدای اذان صبح فضای جبهه را عطر آگین کرده بود، من درسنگر مشغول پاسداری بودم که ناگهان صدایی را ازطرف جبهه دشمن شنیدم. کمی دقت
کردم یک سرباز عراقی را دیدم که با صدای بلند مشغول گفتن اذان است. دستش را دم گوشش
گذاشته و صدای اذانش فضا را پرکرده بود. بلافاصله اسلحه خود را آماده کردم، لوله
اسلحه ام را به طرفش نشانه گرفتم و آماده شلیک شدم که ناگهان جمله «اشهد ان لا اله
الا الله» اززبانش جاری شد. هرچه کردم نتوانستم خود را راضی کنم که او را بکشم . به
حرمت نام الله اسلحه ام را پائین آوردم و خونش را به ندای جاودانه و دشمن شکن
«لااله الا الله» بخشیدم .
راوی : شهید