پسری که رفت پدرش را برگرداند
«آمنه پیکری» مادر شهید «عباس پیغامی» در خصوص شخصیت و ویژگیهای اخلاقی و معنوی فرزندش چنین میگوید: پسرم عباس سال1350 در كرج به دنیا آمد. او در دوران كودكي با سختي روبرو بود. سال 54 چهارساله بود که پدرش را از دست داد.
هفت سالگي جهت كسب علم و دانش قدم به مدرسه گذاشت و تا سوم راهنمائي تحصيل کرد كه پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي خيلي مايل به شركت در جبهههاي نبرد حق عليه باطل بود و چندين بار خواست كه به جبهه برود ولي به دلیل كمي سنش قبول نكردند.
سرانجام سال 66 به جبهههاي جنوب غرب اعزام شد. پس از چند ماه حضور در آن منطقه سرانجام بیست و نهم اردیبهشت 1367 با اصابت تركش به بدن در منطقه عملياتي مائوت عراق به درجه رفيع شهادت نایل آمد.
روزهای سخت کودکی
سال 54، شوهرم فوت کرد، بچهها را بي پدر بزرگ كردم. 6 سال بعد از فوت شوهرم سر كار رفتم. در توانبخشي قدس اول كرج کار میکردم. تا اینکه عباس بزرگ شد. وقتی پدرش فوت شد سه سالش بود. بهانه پدرش را میگرفت. گفتم: پدرت پيش خدا رفته، تو هر وقت سربازی بروي پدرت را ميآوري. تا بزرگ شد فکر میکرد اگر برود سربازي مي تواند پدرش را بياورد. ميگفت: مامان من غذا زياد مي خورم تا اينكه زود بزرگ شوم و بروم پدرم را بياورم.
انقلاب که شد او هم بسیجی شد. جبهه كه رفت موقعی که به مرخصی میامد، در مسجد میآمد.
آن سال ماه رمضان با عید نوروز مصادف بود. نزديكيهاي روز اعزامش به جبهه بود. تمام وقت در مسجد بود. سحر از مسجد میآمد من را بیدار میکرد و سحری میخوردیم و دوباره به مسجد برمیگشت.
اعزام به جبهه با دستکاری شناسنامه
دو ماه بود که به جبهه رفته بود که بیست و ششم اردیبهشت 1367 به شهادت رسيد. 6 بار اعزام شد. اولین بار که اعزام شد سنش کم بود و با دستکاری شناسنامه خواهر بزرگش رفته بود. هر موقع که میخواست به جبهه برود خانه و زندگي را مثل دسته گل میكرد.
مي گفت: مامان تو سركار ميروي خسته مي شوي. به من ميگفت: مامان تو يك دقيقه برو خانه خانم رضائي من از آنجا كه مي آمدم مي ديدم همه جا را تميز كرده است. يك روز روی پلهها نشسته بود گفت: مامان من خواب فرمانده مان را ديدم. گفتم: چرا من را نمي بري؟! گفت: عباس صبر كن! ناراحت نباش، چند وقت ديگر تو را پیش خودم مي برم. فرماندهاش که شهيد شده، گفت: میخواهم به جبهه بروم. پنجم مرداد ماه 1366 جبهه رفت و بیست و ششم اردیبهشت 1367 به شهادت رسيد.
عباس با لباس سپاهی در رویای صادقه مادر
يك شب خواب ديدم با لباس سپاه آمد و دست به کمر بود. من پرسیدم: عباس آمدي؟ گفت: بله، مامان. از خواب که بيدار شدم ديدم هيچ خبري نيست. یک روز سه تا شهيد آوردند. من به دنبال آنها تا میدان شهدا رفتم. به خانه که برگشتم کوچه شلوغ بود. به خانه که برگشتم، كوچه شلوغ است به خانه که رفتم همه آمده بودند و آنجا فهميدم كه عباس شهيد شدهاست. پیکرش را در امامزاده محمد دفن كرديم. عباس رفت سربازی که پدرش را بیاورد اما خودش هم بازنگشت.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری