کسب مقام اول در خاطره شهید دروازه بان + دستخط
نوید
شاهد البرز؛ شهيد «مجيد چهاردولي» در سال 1343، در دهستان جوكار از توابع شهرستان «ملاير»
در خانواده ايي مذهبي به دنيا آمد و پس از طي دوران كودكي در تهران وارد دبستان شد
و تا پايان دوره ابتدايي در دبستان «مير سليماني» بود و بعد از آن همراه خانواده اش
به كرج نقل و مكان كردند و شهيد دوره راهنمايي را نيز با موفقيت به پايان رساند و
پس از آن در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي شهيد با وجود سن كمي كه داشت در اكثر
راهپيمايي ها و تظاهرات بر عليه رژيم منحوس پهلوي شركت مي كرد و در پخش اعلاميه
هاي امام بسيار كوشش مي نمود و پس از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع جنگ تحميلي
شهيد نيز همانند ديگر جوانان غيور اين مملكت اسلامي خود را براي خدمت شريف سربازي
آماده نمود و خويش را معرفي مي كرد و پس از ديدن آموزش هاي لازم عازم جبهه هاي جنگ
حق عليه باطل گرديد و پس از مدت ها رزم بي امان
و حماسه آفريني ها در برابر دشمن خوار و زبون با اينكه تازه ازدواج كرده
بود باز هم دفاع از مملكتش و ناموسش را مقدم بر هر چيز ديگر دانست و سرانجام در
تاريخ سی ام اردیبهشت 1362، در رقابيه به
درجه رفيع شهادت نائل گرديد. تربت پاک شهید در امامزاده محمد کرج نمادی از
ایستادگی و مقاومت در مقابل دشمنان وطن و دین می باشد.
خاطره ای از شهید «مجید چهاردولی» در دست ماست که به قلم خودش نوشته شده است و در ادامه مطلب آن را می خوانید:
«در سال 1358، که از منطقه کرج شهید برای مسابقات قهرمانی کشور نوجوانان انتخاب شدم و ما چهار ماه شدید تمرین کردیم که در اول سال 1359، برای اولین بار به اردو مسابقاتی رفتم و من در پست دروازه بانی بازی می کردم و من در اردوی و رامین که اولین اردو بود با ناحیه «چهارقم» بازی کردیم و پیروز شدیم و در اردوی دوم و سوم و اردوی چهارم که تهران بود، شرکت کردم و در چهار دور از بازیها مقام اول را کسب کردیم و مدال و جوایزی گرفتیم که در بازیهای نهایی که سه تایم بود بازی کردیم و ما با هر سه آنها مساوی کردیم.
... و ما در کشور مقام سه را به دست آوردیم و به کرج برگشتیم. همه ناامید و ناراحت و همه ساکت بودند و دیگر صحبت از ما اول می شدیم و این حریف را هم می زنم. این عکس من است و ... که من در این مسابقات خود را خوب نشان دادم و این عکس از تنها گلی است که من از آن عکس انداختند.»
«من تصمیم گرفتم که نصف روز کار کنم و نصف روز درس بخوانم. من نام خواهر خود را «لیلا» گذاشتم. بچه های محل برای من لقبی انتخاب کرده اند؛ «ناصر حجازی» و شعار می دهد؛ ناصر حجازی، علی یارت.»
«شعری از مجید بنادکوکی: کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و آسمان با نفس بود و من با نفس نگاه تو آغاز شدم. زندگی صحبت خون و دل خوردن اولش غم و آخرش مردن. عشق دردی است عاشقی دردی دیگر اما از این دو دردانگیزتر این است که عاشقی نومید گردد. وقتی که نگاهت می کنم، یک جوری نگاهم می کنی، تو با آن چشمهایت منو جادو می کنی. »
«من در روز جمعه سال بیست و پنج مهرماه 1359، تصمیم گرفتم که از نماز خود یک لحظه غافل نباشم
و نیز تصمیم گرفتم که در گروه حزب الله عضو شوم. رادیو و تلویزیون اعلام کرده بود که ارتشی استخدام می کند و من در روز بیست و ششم مهر ماه 1356، برای این آگهی به پادگان لویزان رفتم و آنها
گفتند که استخدام تمام شده و من ناامید به کرج برگشتم.»