ماهیای که از آب بیرون پرید...
بهگزارش
نوید شاهد البرز؛ شهيد محمد شاطرعلیفرد در بهمن 1343، متولد شد. تحصيلات خود را
تا مقطع ديپلم ادامه داد و پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی کرج در سال 1363، به
خدمت سربازی اعزام شد. او که درمدت 20 ماه خدمتش که همزمان با جنگ تحمیلی بود، در
سلسله عملیات و مناطق مختلف خدمات و شایستگیهای زیادی را از خود نشان داد و با
فداکاری و از جان گذشتگی از میهن و مکتب
خویش دفاع کرد تا اینکه سرانجام در سال 1365، در مریوان به شهادت رسید.
· «طاهره عارفانی» مادرِ «شهید محمد شاطرعلیفرد» در روایتی از فرزند شهیدش چنین میگوید:
«باخدا بود»
فرزندِ اول خانواده بود. از اول باخدا بود؛ خیلی آرام و مظلوم بود. من که مادر او بودم؛ از زیبایی و عظمت نمی توانستم در چشمانش خیره نگاه کنم. با فرزندان دیگرم فرق میکرد. آنها هم خوب هستند؛ اما خوبیهای محمد جور دیگری بود. به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت. در درس همیشه موفق و خوب بود. خیلی حقگو و صادق بود؛ مثلا" یکبار اتومبیل پدرش را بیاجازه بردهبود و تصادف هم کرد. می توانست خیلی راحت ماشین را تعمیر کند و به ما چیزی نگوید ولی شجاعانه آمد و حقیقت را گفت.
«بیتعلقی به مادیات»
اگر پدرش در مورد خانه و زندگی و کلا" مسائل دنیوی از او سئوال میکرد و نظر او را جویا میشد؛ در جواب میگفت: پدرجان، در مورد دنیا از من سئوال نکن. غیر از درس کتابهای دیگر را هم مطالعه میکرد و در بین ورزشها به فوتبال علاقه داشت. آنقدر باحیا بود که اگر پدرش از او ایرادی میگرفت، خصوصا" در مورد ورزش مورد علاقهاش مثلا" قانع رفتنش به فوتبال میشد، محمد سرش را پایین میانداخت و سکوت می کرد.
محمد خیلی خیرخواه بود و همیشه دوست داشت بهدیگران کمک کند؛ مثلا" یادم می آید که یکبار برای تعمیر کولر به پشتبام رفته بود، همانموقع خانم همسایه هم از او خواهش میکند که کولر آنها را هم تعمیر کند. محمد با پول خودش وسائل مورد نیاز را تهیه کرد و کولر همسایه را هم تعمیر کرد.
«عاشق امام بود»
عاشق امام خمینی (ره) بود، قبل از انقلاب با اینکه سن کمی داشت اما در تظاهراتها شرکت میکرد و خیلی فعال بود و معمولا" شبها دیر به خانه میآمد. بعد از انقلاب هم فعال بود تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی او که شانزده سال داشت، در همان موقع برای رفتن به جبهه به پادگان امام حسین(ع) رفت تا ثبتنام کند که پدرش رفت و او را برگرداند. وقتی برگشت، گفت: اگر قرار باشد، شهید شوم؛ در دوران سربازی شهید میشوم.
«تاکید بر حجاب»
نصیحتهای
زیبایی به ما می کرد. در مورد حجاب همیشه خواهرش را تشویق میکرد معمولا" اگر
کسی در خانواده یا اقوام نزدیک درددلی داشت سراغ محمد میآمد چون محمد هر کاری که
از دستش بر میآَمد برای کمک انجام میداد.
«دو ماهی زیبا»
قبل از شهادت خواب دیدم که لب یک استخر امام خمینی (ره) ایستاده است از آن استخر 2 ماهی خیلی زیبا بیرون آب پریدند کوچکتره تلاش کرد تا اینکه دوباره در آب افتاد اما ماهی بزرگتر آنقدر در خاک غلتید تا اینکه کشته شد ما آنموقع مشهد بودیم وقتی از خواب پریدم خیلی ناراحت شدم چون هم محمدو هم برادر کوچکترش حمید جبهه بودند برای همین با عجله به کرج برگشتم وقتی رسیدیم در خانه باز بود همسایه ها همان لحظه خبر شهادت محمد را به ما دادند پدر محمد سکته کرد و او را به بیمارستان منتقل کردیم.
«صبر هدیه خداوند»
یکبار هم بعد از شهادتش خواب دیدم که خانمهای زیادی با چادرهای مشکی برای گرفتن حاجت بر سر مزار محمد نشته اند. یکبار دیگر هم برف زیادی آمده بود و من نتوانستم به بهشت زهرا (س) سر مزارش بروم. در خواب دیدم که محمد آمده و دستش را به گردن من انداخت و گفت: مادر اگر شما نیامدید، من آمدم. همیشه حضورش را در خانه حس میکنم من مادرانی را دیده ام که فرزندانشان بر اثر حوادثی مثل تصادف و غیره از دست داده اند و بسیار بی تابند و پس از چند سال خیلی آسیب دیدهاند اما خدا را شکر میکنم که تا الان صبر کردهام و آرامش در دلم وجود دارد که خودم هم باورم نمیشود و این صبر را هدیه خداوند میدانم.
« مصطفی شاطر علیفر » پدر «شهید محمد شاطرعلیفرد» در روایتی از فرزند شهیدش چنین میگوید:
محمد خیلی خوب بود. خیلی فعال بود و در کار و کسب همیشه کمکم می کرد. من خیلی دوستش داشتم برای همین هم راضی نبودم، در آن موقعیت به سربازی برود اما قبول نکرد یک «بی ام و» خریدم و در اختیارش گذاشتم. از نظر مادی او را در رفاه گذاشتم تا اینکه به سربازی نرود. کسی را میشناختم که می توانست کمکم کند و نگذارد محمد به جبهه برود. این را که به محمد گفتم: خیلی ناراحت شد. گفت: پدر جان! راه من این است، اگر من نروم. او هم نرود، هیچکس نرود ؟ پس تکلیف چیست ؟ برای همین بارها به پادگان رفتم و خواستم که او را برگردانم. به او می گفتم که کسی هست میتواند کاری بکند که تو را از سربازی معاف کنند. وقتی اینرا شنید، بهشدت ناراحت شد و گفت: حالا که شما اینطور خواستید اگر در پادگان نیرو برای جبهه خواستند، اولین نفر من داوطلب خواهم شد.
«عشق به ائمه اطهار»
به ائمه اطهار (ع) عشق میورزید، در هیئت همیشه فعال بود حتی به سربازی هم که رفته بود در پادگان یک هیئت تشکیل داده بود. وقتی درس میخواند، گهگاه میدیدم که شبها قرآن میخواند و هر وقت می خواست برای امتحان برود دو رکعت نماز میخواند و به ائمه متوسل می شد. یکبار در پادگان فرمانده سه نفر داوطلب میخواست تا برای پایگاههای کوه آب و آذوقه ببرند با اینکه خطر کوموله ها آنها را تهدید میکرد و محمد خودش از این قضیه مطلع بود.
«نخستین داوطلب»
اولین نفر محمد بوده که داوطلب میشود. وقتی آب و غذا را به منطقه مورد نظر میرسانند، در راه برگشت ماشین آنها را به رگبار میبندند و محمد را هم اسیر میکنند و پس از شکنجه او را عریان تا گردن در برف فرو میکنند تا از سرما یخ بزند اما نیروهای خودی او را پیدا کرده و نجات میدهند.
بعد از شهادتش در خواب دیدم که در یکباغ زیبا با دریاچه و گلهای خیلی قشنگ نشسته از او پرسیدم که این باغ را چطور به تو دادهاند، گفت: این باغ را خدا به من داده است. سال بعد هم همین خواب را دیدم با این تفاوت که اینبار خانمی با نوزادی که در بغل داشت هم در آن باغ حضور داشت. به او گفتم: اینها کی هستند؟ً! گفت: همسر و فرزندم هستند.
«رویای
صادقه مادر و ماهیها »
ما به مشهد رفته بودیم. قبل از شهادت خواب دیدم که لب استخری امام خمینی (ره) ایستاده است. از آن استخر دو ماهی خیلی زیبا بیرون پریدند. ماهی کوچکتر تلاش کرد تا اینکه دوباره در آب افتاد اما ماهی بزرگتر آنقدر در خاک غلتید تا اینکه مرد. ما آن موقع مشهد بودیم با دیدن این خواب نگران شدم چون هم محمد و هم برادر کوچکتر او حمید، جبهه بود. برای همین با عجله به کرج برگشتم. وقتی رسیدیم؛ در خانه باز بود. همسایهها همان لحظه خبر شهادت محمد را به ما دادند. پدر محمد سکته کرد و او را به بیمارستان منتقل کردیم.
یکبار هم بعد از شهادتش خواب دیدم که خانمهای زیادی با چادرهای مشکی برای گرفتن حاجت بر سر مزار محمد نشستهاند. یکبار دیگر هم برف زیادی آمده بود و من نتوانستم به بهشت زهرا (س) سر مزارش بروم در خواب دیدم که محمد آمده و دستش را به گردنم انداخت و گفت: مادر اگر شما نیامدید من آمدم . همیشه حضورش را درخانه حس می کنم. من مادرانی را دیدهام که فرزندانشان بر اثر حوادثی مثل تصادف و غیره از دست دادهاند اما آنقدر بیتابند و پس از چند سال خیلی آسیب دیدهاند اما خدا را شکر میکنم که تا الان صبر کردهام و آرامش در دلم وجود دارد که خودم هم باورم نمیشود.
و همچنین «حمید شاطرعلی فرد» برادر «شهید محمد شاطرعلیفرد» در روایتی از برادر شهیدش چنین
میگوید:
«فداکاریهای برادرانه»
خیلی خوب بود. من سه سال از او کوچکتر بودم، برای همین از کوچکی با هم بودیم. خیلی فداکار بود و برای دیگران از حق خودش میگذشت.بهخاطر دارم که 8 یا 9سال بیشتر نداشتم زمستان بود و برف شدیدی باریده بود. در خانه کرسی گذاشته بودیم. من و محمد با شیطنت و بازی لامپ کرسی را شکستیم. پدرم وقتی به خانه آمد و متوجه شد برای تنبیه، ما را شبانه در آن برف سنگین مجبور کرد که پا برهنه برویم و لامپ بخریم. وقتی بیرون از خانه رفتیم خیلی سردمان شد. محمد لباسهایش را از تن در آورد و به دور پاهای من پیچید و گفت: من بزرگترم و مقاومتم بیشتر است. همسایه که این وضع را دید از ما سئوال کرد که چه شده ما هم قضیه را تعریف کردیم بعد رفت و یک لامپ 200 از منزلش آورد و به ما داد و ما هم به خانه برگشتیم اما هنوز آن کار محمد را و آن فداکاریش را فراموش نمیکنم.
روز شهادتش هم محمد بهجای دوستش که بیمار بود به ماموریت میرود که در این ماموریت شهید میشود.
آخرینباری
که میخواست برود.
به او گفتم: مادر، چند دست لباس برایت تهیه کرده است تا با خودت ببری. در جواب من
گفت که ایندفعه من بروم،
شهید میشوم. برای همین به لباس تازه نیاز ندارم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری