در جستجوی گمشده
به
گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "قنبر آقایی"
از دانشجویان دانشگاه خوارزمی
کرج است. او در هفدهم خرداد ماه 1338 در بجستان ار توابع خراسان رضوی چشم به
جهان گشود. دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه خوارزمی کرج بود که از دانشگاه
به جبهه اعزام شد و در هفتم مهر ماه 1361به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید بخش سوم داستان زندگی این دانشجوی
شهید با نام «درجستجوی گمشده» است.
«.... در ماه های نخستین پیروزی انقلاب زمزمههایی در مورد مداخله جاسوسی آمریکا در امور ایران با مرکزیت سفارت آمریکا شنیده میشد. گروهی از دانشجویان از جمله قنبر که بعدها به عنوان دانشجویان پیرو خط امام نامیده شدند، از دیوار سفارت بالا رفتند و جمعی از کارمندان آنجا را به گروگان گرفتند و از دولت آمریکا درخواست کردند تا عناصر اصلی جاسوسی را تحویل ایران دهد. پس از پایان یافتن غائله همه به دیدار امام خمینی رفتند و ایشان بر هر کدام از آنها به یادگار یک اسکناس ۲۰ تومانی دادند که این اسکناس تا لحظه شهادت همراه قنبر بود و بعد از او ربابه آن را به یادگار نگه داشت. یک هفته قبل از انقلاب فرهنگی یعنی در اواخر فروردین سال ۱۳۵۹ یک اردوی کوهنوردی فرهنگی تفریحی برای صعود به ارتفاعات پر از برف اطراف سمنان از طرف انجمن برگزار شد تا اعضای آمادگی جسمانی بیشتری پیدا کنند. هوا در آن وقت سال همچنان سرد بود و برف زیادی روی قله وجود داشت. محمد و قنبر در طول مسیر با یکدیگر راه میرفتند. قنبر را به محمد کرد و گفت: محمد! آرزوهات چیه؟
محمد
در حالی که کوله پشتی اش را جابجا میکرد، گفت: یه تعداد از آرزوهای من تقدیر الهی
است و نمیشه کاری کرد. آرزوی تو چیه؟ نمی خواهی ازدواج کنی؟ نه، وضعیت خانوادهام طوری
هست که نمیشه ازدواج کرد. در ثانی کی می خواد
زنده بمونه؟ معلوم نیست چه اتفاقی بیفته.
با گفتن این جمله بر سرعت گام هایش افزود
و از محمد رشد. دوستش مردد به رد پاهایی که در امتداد مسیر راه رفتن قنبر بر روی برفها
به وجود آمده بود، خیره ماند و در آن هوای برفی احساس گرمای شدیدی کرد.
در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بحثهایی مبنی بر پاکسازی محیط
دانشگاه از عناصر وابسته به نظام شاهنشاهی و گروههای برانداز و ضد انقلاب مطرح شد
و به دنبال آن انقلاب فرهنگی صورت گرفت که به تعطیلی دانشگاه ها منجر شد. در این مدت
دفتر انجمن، فعالیت های فرهنگی و اعتقادی خود را بیشتر کرد و به همین منظور دفتری به
نام "جذب نیرو" در خیابان بهار تاسیس کرد که ابتدا اداره آن به عهده آقای
تاجیک بود و بعدها آقای محمد سلیمانی جانشین او شد. قنبر هم به عنوان مسئول بخش فرهنگی
به فعالیت مشغول شد. در شهریور ماه همان سال، صدای غرش تانکها و شلیک خمپاره نیروهای
بعث عراق از جانب خوزستان به گوش رسید. در این زمان قنبر دیگر نمیتوانست در دانشگاه
بماند. از محمد درخواست کرد که نامهای برای معرفی او به پادگان امام حسین علیه السلام
برای گذراندن دورههای نظامی صادر کند. محمد به خاطر علاقهای که به قنبر داشت و او
را مانند برادر خود می دانست و از او خواست که در دانشگاه بماند و پس از اتمام درسش
به جبهه برود اما او نپذیرفت و گفت:
محمد جان، من دیگه نمیتونم تو دانشگاه
بمونم. باید برم.
قنبر معرفی نامه را از محمد گرفت و بعد از طی کردن
دوره نظامی به عنوان مسئول بخش فرهنگی پادگان منصوب شد و به انتشار اعلامیه علیه به
بنیصدر پرداخت و از سخنرانان متعددی برای سخنرانی در موضوعات مختلف دعوت کرد تا با
محور افشای چهره لیبرالیسم و طرز تفکر ملیگرایی و بنیصدر صحبت کنند.
در آن زمان بنیصدرعلاوه بر ریاست
جمهوری، فرماندهی کل قوا را نیز برعهده داشت و به کمک آمریکاییها، تبلیغات وسیعی
علیه نیروهای پیرو خط امام به راه انداخت که تنگناهایی برای سپاه فراهم کرد و پس
از مدتی نالایقی خود را نشان داد.
بعدها قنبر تصمیم گرفت زیر نظر امام جمعه بجستان (که به واسطه خود قنبر از طرف دفتر امام خمینی به امامت جمعه بجستان منصوب شده بود) به بخش فرهنگی جهاد سازندگی برود. به این ترتیب بود که اولین من اسلامی و جستان تأسیس شد. برای آگاهی مردم از اقدامات بنیصدر مسجد بعد از نماز مغرب و عشا اعلامیه هایی را پخش کرد. اعلامیه ها در قسمت بانوان هم دست به دست شد وننه معصومه یکی از این اعلامیهها را به خانه آورد، آن را به ربابه نشان داد و گفت: ننه جان ببین این کاغذ چیه؟ امروز خانم ها سر نماز دست به دست کردند. ربابه کاغذ را از ننه گرفت و خواند. برایش آشنا بود. اعلامیه را روی دیوار خانه نکرد تا همه بخوانند.
قنبر برای اعزام به جبهه به تهران آمد و دیداری هم با دوستانش در انجمن اسلامی داشت. بعد از هر عملیات بچه های گردان هر ۴۵ روز یکبار برای دیدار با خانواده هایشان به مرخصی می رفتند اما قنبر مرخصی های خود را به تعویق میانداخت و میگفت: اینجا به ما بیشتر نیاز دارند ما میخواهیم راه کربلا را باز کنیم و باید زحمت کشیدم تا غذاهایی را که خورده ایم برخود حلال کنیم بعد از چند ماه حضور در جبهه گروهی از رزمندگان را برای زیارت به مشهد مقدس اعزام کردند که قنبر هم همراه آنها بود. به محض ورود به حرم هرکس به گوشهای رفت و با امامش به راز و نیاز پرداخت. قنبر نیز روبهروی ضریح نشسته و چشم به مهربانی امام رئوف دوخته بود. گویی از عمق جانش آقایش را به نظارت ایستاده بود. قرآن را برداشت، بوسید و رویش انش گذاشت و اشک ریخت. آن را باز کرد و آیهای را خواند: «همچون اصحاب کهف به غار پناه می بری.» گویی پاسخش را یافته بود. با صدای بلند گریه می کرد و سجده شکر به جا آورد. او که در حرم یار بود، غار را چگونه باید مییافت؟ از حرم بیرون آمد. گویی جانی تازه یافته بود از آنچه که داشت باید میگذشت تا به او برسد اما از کدامین راه از این رزمایش خداحافظی کرد و برای سرکشی و آخرین دیدار با دوستان و اقوامش به تهران بازگشت.
در وجودش صدای او را به سمت خود فرا می خواند و می دانست که دیگر بازگشتی ندارد. شب قبل از اعزامش همراه با تقی خلوصی برای خداحافظی به منزل یکی از دوستانش به نام حسین قبادی که تازه ازدواج کرده بود، رفتند. قرار بود هر سه نفر به جبهه بروند و بعد از شام قنبر را به حسین کرد و گفت:
_آقای قبادی کمک کنید تا تقی خلوصی ازدواجکنه.
حسین سینی چای را مقابل دوستانش گذاشت. قندان را از روی میز برداشت و گفت:
_ به روی چشم! تقی هر کسی را بخواد همین فردا براش آستین بالا می زنم و خواستگاری می کنم. تقی خلوصی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
صبح زود قنبر بدون اطلاع دوستانش راهی منطقه شد. او رفت و گمشدهاش را بیابد. شش روز قبل هم به امام جمعه بجستان تلفن کرده بود، با خانواده خود خداحافظی کرده بود و از همه دوستان و آشنایان حلالیت گرفته بود. حالا سبکبال بود و به چیزی به غیر از وصل نمی اندیشید....»
ادامه دارد....
منبع: کتاب ترم عاشقی