"قرار بیقراریها"
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "حسن حیدری "یکم خرداد 1340 درروستاي ارنگه از توابع شهرستان چالوس به دنيا آمد. پدرش محمدعلي، كشاورزی میکرد و مادرش صفيه نام داشت.تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. كارمند نيروي هوايي ارتش بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم شهريور 1361 با سمت آرپی جيزن در خرمشهر بر اثراصابت گلوله به سر، شهيد شد. پیکر وي را در زادگاهش به خاك سپردند.
در ادامه بخش دوم روایت زندگی و خاطره شهید "حسن حیدری" از دوران دفاع و همرزمی با دکتر چمران تا شهادت در خرمشهر این شهید را میخوانید:
من برای جبهه ساخته شدهام
«... من ميخواهم به جبهه بروم و بهترين راه همين است البته ايشان درگيري زيادي بااشخاص و گروهكيها داشت. فقط به اسلام فكر ميكرد و براي دفاع از اسلام چندين بار هم تعقيبش كردند و مشكلي برايش ايجاد كردند ولي او فقط راه و مسير خودش را انتخاب كرده بود تا جايي كه پدرش گفت: مغازه را چكار كنيم. گفت: قدرت آنجاست خيالم راحت است. اگر او نتواند مغازه را بچرخاند من هم نميتوانم. من براي جبهه ساخته شدهام.
بايد بروم زمان جنگ است و اين درست نيست شما هم خرج خودتان را كمتر كنيد. خلاصه او با بچهها رفت. من هم با كار و مشكلات زياد جلو ميرفتم تااينكه زمان خدمت من هم رسيد. من به سربازي در نيروي ژاندارمري مشغول خدمت شدم البته حسن به من گفت: تو بايد به ارتش بروي البته اول خداست و آخر هم خداست ولي شانس زنده ماندن يكي هم از ما هم مهم است وگرنه زندگي ما نابود ميشود.
رزمندهای دلیر و بیباک
شهيدشدن از يك طرف وكسي را نداشتن براي رسيدگي به بچهها و مغازه از طرف ديگر. چند بار به شناساييهاي خطرناك در داخل نيروهاي دشمن كه حتي بچهها از دليري و بيباكي او تعريف ميكردند. دوستانش هم قبل از حسن شهيد وزخمي شدند. در سربازي هم كم بيش با يكديگر تماس داشتيم و مرخصيهايمان را با هم هماهنگ ميكرديم تا اينكه بتوانيم جايي برويم. حسن هر وقت دلش ميگرفت به ده و يا شمال ميرفت و ما هميشه باهم بوديم. در آن زمان من ماشين داشتم و راحت مسافرت ميكرديم. در يكي از روزها ما چند نفري به شمال رفتيم و قرار گذاشتيم كه سري بعد مرخصي را با يكي دونفر ديگر از دوستانمان به شمال برويم. از شمال برگشتيم در راه پشت سدكرج كنار پارك كرديم حسن گفت: من بروم ازسد آب بياورم رفت چند لحظه سريع برگشت، گفت: بچهها يك نفر داخل آب سرخرده رفتيم ديدم از هفته قبل است به پاسگاه رفتيم و اطلاع داديم ماموران آمدند جنازهاش را بردند.
روز شهید شدن او
خاطره آخرين مسافرت شمال ما كه خيلي هم حالمان گرفته شد. مرخصي بعدي ما حسن نيامد. ما خيلي انتظار كشيديم. پسرعموی من هم در آن زمان سرباز بود، با او هم قرار داشتيم. همگي آماده بوديم که حسن تلفن كرد. گفت: من بعد از عمليات ميآيم. شما برويد. من بعدا ميآيم. ما رفتيم و در همان روزي كه ما شمال بوديم روز شهيد شدن او بود. همان روز هم نزديك بود همه ما به داخل رودخانه سقوط كنيم. ترمز ماشين خالي شد و ما را خدا نگهداشت. يك مانع سنگ ما را نگهداشت. زمان انحراف ماشين با زمان شهادت او در حدود يك ساعت بوده و ما خيلي ناراحت بوديم كه به تهران آمديم. من در مغازه بودم از پادگان برگشتم. روي ميز مغازه خوابيده بودم كه تلفن زنگ زد. كسي مغازه نبود. شخصي به من گفت: شما چه نسبتی حسن حيدري هستيد گفتم: چه شده گفت: خواستم از حسن بگويم، گفتم: بگو. گفت: ناراحت نشويد؛ حسن شهيد شده و جنازهاش دوباره از تهران برگشته به مشهد چونكه حسن از مشهد اعزام شده بود. من در آن زمان خودم را گم كردم، نميدانستم چه كار كنم. جلو مغازه بالا و پائين ميرفتم. همسايه به من گفت: چه شده؟ گفتم: حسن شهيد شد! به من آب داد. مرا نشاند و او با من به آرامي صحبت كرد. موضوع را پرسيد و تلفني به بچهها كرديم تا اينكه براي شناسايي به سردخانه برویم. من و داييام رفتيم. جنازه خودش بود. باور نميكرديم آمديم به همه اطلاع داديم آن لحظه هم هيچوقت از يادم نميرود.
15 روز از خدمت من باقيمانده بود و من هنوز در مرخصي بودم. آخرين روزهاي خدمت من و جدائي ما از يكديگر و قرار آخر شمال ما همانطور ماند و همه چيز يكباره بههم ريخت. من مجبور شدم همه مشكلات را دانه به دانه خودم با سختي از سرراه بردارم زيرا قول داده بودم تنها كاري که براي اوكردم توانستم خاكش را پاي گيرم و به مزارش بنشينم و خاطرات را لحظه به لحظه زنده كنم. خداوند روح رهبر عزيزمان را شاد كند و بعدهم روح همه شهداي اسلام و انقلاب اسلامي بهخصوص شهيد حسن حيدري را من فرصت كمي داشتم و خاطرات بسيار زياد با اين خاطرات ميشود حتي كتاب نوشت.
از لطف شما هم براي جمعآوري خاطرات متشكرم. قدرتالله حيدري
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره فرهنگی و تبلیغات