وداع باشکوه کبوترها
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید اسماعیل صدری که نام پدرش صدرالله است. وی در سال ۱۳۴۳ در اشتهارد چشم به جهان گشود. او در دوران دفاع مقدس طی عملیات بیتالمقدس در خرمشهر بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ به شهادت رسید. پیکر مطهرش قبرستان صیادیه اشتهارد به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از این شهید گرانقدر است.
«اسماعیل در سرایِ مهربانیِ خانواده مذهبی به دنیا آمد. تا سال دوم راهنمایی درس خواند، اما به خاطر بیماری پدر، مجبور به ترک تحصیل شد و به دلیل و به کار در کوره آجرپزی پرداخت. او از همان دوران، شیفته انقلاب بود و در تظاهرات شرکت میکرد. بعد از انقلاب نیز دلسپرده مدرسه عشق، بسیج شد. وقتی جنگ شد، جبهه برای او آغوش گشود. اسماعیل را به خاطر سن کمش برای جبهه ثبت نام نکردند. او آنقدر اصرار کرد تا اینکه تقاضای پذیرفته شد. با اشتیاق بسیار برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان امام حسین تهران رفت. شهید اسماعیل صدری عضو گردان ثارالله از دستگیری ۲۷ محمد رسول الله بودو در عملیات بزرگ و پیروزمند بیت المقدس به شهادت رسید و خون پاک او و همرزمان دلاورش آزادی خرمشهر از اسارت بعثیها را رقم زد.
شهید اسماعیل صدری، عضو گردان ثارالله (ع) از لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود. او در عملیات بزرگ و پیروزمندانه بیت المقدس به شهادت رسید و خون پاک او و همرزمان دلاورش، آزادی خرمشهر از اسارت بعثی ها را رقم زد.
یکی از دوستان همرزمش میگوید: قرار بود من و اسماعیل و دیگر نیروهای رزمنده را در میان گروه ها و رستههای مختلف تقسیم کنند. خدا خدا میکردم که ما دو تا در یک گروه باشیم، اما چنین نشد. دل نگران به سراغش رفتم و گفتم: "بیا کاری کنیم که با هم در یک گروه باشیم، اما چنین نشد! دل نگران به سراغش رفتم و گفتم: " بیا کاری کنیم که با هم در یک گروه باشیم!" خندید و جواب داد: "ما همه برادریم و هیچ فرقی با هم نداریم. با هر کسی که باشیم، او مثل برادر ماست!"
پسرم اسماعیل اولین فرزند خانواده ماست. او از سنین کودکی، آرام بود و زیاد صحبت نمیکرد. بچه سربه راهی بود و از هر جهت ممتاز. وقتی برای جبهه ثبتنامکرد، پدرش خبر نداشت. من به او گفتم: اسماعیل میخواهد به جبهه برود خوشحال شد و گفت: "بگذار برود... انشالله که اسلام پیروز می شود!"
پسرم همیشه میگفت: "دعا کنید من اسیر نشوم. اگر قرار است برنگردم، دوست دارم فقط شهید بشوم!" آخرین شبی که اسماعیل در اشتهاردبود. حال و روز عجیبی داشتم. وقتی خوابید، تا صبح چند بار به صورت مهربان و آرامش خیره شدم. انگار به دلم افتاده بود که این شب، آخرین شبی است که پسرم مهمان ماست! آن شب، آخرین شب حضور او در خانه ما بود. پیش از آن که خبر شهادتش را به ما بدهند، سه شبانه روز بی قرارش بودم و دلشوره داشتم. گویا همه اطرافیان ما خبر داشتند و ما نمیدانستیم! صبحِ روز سوم پدرش داشت به مزرعه می رفت که چند نفر از اقوام او را نگه داشتند. همسرم با تعجب از آن ها پرسید: "چیزی شده؟" پدربزرگ اسماعیل گفت: میگویند اسماعیل تیر خورده..." همان جا غرق عرق سردی بر تنم نشست و غمگین و غصه دار شدم. پدر اسماعیل سربلند و با روحیه، رو به آنها گفت: "خدا را شکر... امانتی بود که خدا از ما پس گرفت!" من با حرف همسرم آرام شدم.
وقتی بالای سر پیکر پسرم رفتم، فهمیدم به خاطر زخمهای عمیق سر و دست و سینه به شهادت رسید. انگار در خوابی ابدی، آرام گرفته بود. اسماعیل تعداد تعدادی کبوتر داشت. وقتی به امامزاده سلیمان رفتیم و تابوتش را به اشتهارد آوردیم، مردم اسماعیل رااول به خانه ما آوردند و توی حیاط گذاشتند. ناگهان کبوتر ها به سمت پیکر پریدند و دور تا دور آن نشستند. ما با تعجب نگاهشان می کردیم. کبوترها بال و پرشان را بر پیکر اسماعیل میکشیدند و بیقرار بودند. صحنه عجیبی بود. من هیچ وقت آن صحنه را از یاد نمی برم!»
منبع: کتاب مسافران بهشت