شهیدی که حاجت میدهد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن نمکی که نام پدرش مرحوم حاج صفت الله است در سال ۱۳۴۷ چشم به جهان گشود. در دوران دفاع مقدس؛ سوم اسفند ۱۳۶۵ به شهادت در اردوگاه کوثر در یک اقدام منافقانه به شهادت رسید. مزار مطهرش در گلزار شهدای اشتهارد است.
آنچه در ادامه می خوانید روایتهایی از این شهید است.
گنجشکها بر تابوت حسن آواز عشق میریزند و آسمان با حریر آبیاش او را می پوشاند. شهر پر از بوی شهید شده بود. کودکیهایش مهربانی و سرشار از شیطنتهای شیرین بود. دوران ابتداییاش را در مدرسه شهید سادات فروغی بسطامی سابق سپری شد و وارد مدرسه راهنمایی فتح شد. پس از آن در دبیرستان شهید چمران مشغول به تحصیل شد. حسن در درس کوشا و موفق بود و معلمها از او رضایت داشتند. با شروع جنگ لباس رزم بر تن کرد و به ندای امام خمینی لبیک گفت.
عملیات کربلای پنج و اردوگاه کوثر
سن و سال کمی داشت اما مردانه به خط مقدم جهاد رفت و رودرروی دشمن ایستاد. وقتی عملیات کربلای ۵ شروع شده بود. گروهی از رزمندهها در منطقه کوثر در حال آماده باش بودند. حسن نیز در کنار دوستانش داخل چادر بود. ناگهان چادر اسکان آنها آتش گرفت و تلاش دیگر رانندگان در کمک به آنها موثر نیفتاد. او و چند تن از دوستانش در آتش کینه و منافقان ستون پنجم دشمن سوختند و به شهادت رسیدند. در آن اتفاق تلخ حسن به همراه دوستانش؛ شهیدان حبیبی و نقدی آسمان نشین شد. بعد از چند روز پیکرهایشان اشتهارد آورده شد و در میان حزن و اندوه جمعیت بیشمار مردم تشییع شد.
مادرش میگوید: پسرم قبل از رفتن به جبهه عضو بسیج محل بود. هر شب در پایگاه محل حضور پیدا میکرد و داوطلبانه برای گشت شب به شهرمان خدمت می کرد. او در مراسم مذهبی بهخصوص برپایی عزاداری های محرم خیلی فعال بود و بیشترین نمازهایش را در مسجد شهدا به جماعت می خواند. در آن ایام وضعیت خانواده ما چندان خوب نبود لذا هر کدام از پسرانم به نوعی کمک کار ما بودند. حسن هم در کنار رفتن به پایگاه بسیج به کوره های آجرپزی میرفت و کار میکرد.
سایه شوم منافقان
پسرم در دو مرحله به جبهه اعزام شد. اولین اعزام شده برای عملیات کربلای ۲ بود که در منطقه مهران انجام گرفت. او ۱۸ سال بود که پا به میدان جنگ گذاشت. اعزام دومش هم برای عملیات کربلای ۵ بود که به عملیات نرسید. برای اعزام اولش از من اجازه گرفت اما من گفتم اجازه نمیدهم مدتی تلاش کرد تا من و پدرش را راضی کند سرانجام موفق شد به جبهه رفت و حدود ۵ ماه در آنجا بود وقتی آمد معرفت دینی اش خیلی زیاد شده بود بار دوم که رفت خیلی خوشحال بود حدود یک هفته بیشتر نبود که رفت و خبر شهادتش را برای ما آوردند.
خواهر بزرگش زهرا نمکی می گوید: برادرم خیلی مهربان با خدا و اهل عمل بود. همیشه به ما درباره حجاب اسلامی و رعایت آن تذکر می داد و در بحث های مذهبی و اعتقادی خیلی قوی بود.
یکی از خواهرانش میگوید: بار دوم که می خواست برود به مادرم گفتم مادر جان ناراحت نباش بگذار بروم قول میدهم وقتی شهید شدم جلوی در بهشت بیستم و تو را با خودم به بهشت ببرم.
خواهر دیگرش همسر آقای احمدی می گوید: آن روز که اعزام می شد پدرم همه اهل خانه را جمع کرد و گفت: همراه او تا دم بسیج بروید و بدرقه کنید. من میدانم که این بار برود دیگر برنمی گردد. گفتم: پدرجان، این چه حرفی است که می زنید اگر قرار است هرکس به جبهه میرود دیگر برنگردد، گفت: نه دخترم من دیشب خواب دیدم که دیگر حسن برنمیگردد بروید بدرقه اش کنید. رفتیم برادرمان را با دلی پر از بغض و قصه بدرقه کردیم و برگشتیم به پدر گفتم: حالا خیالت راحت شد که در راهی کشید و گفت: بله حالا باید منتظر باشید اولین بار که از جبهه برگشت به ما گفت: اصلاً فکر چیزهای نداشته را نکنید و غصه آنها را نخورید. در غم مال دنیا اسیر نباشید به این فکر کنید که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند در جنگ پیروز بشویم.
حسن اولین بار که از جبهه برای برگشت. به ما میگفت: اصلاً فکر چیزهای نداشته را نکنید و غصه آنها را نخورید. در غم مال دنیا اسیر نباشید به این فکر کنید که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و در جنگ پیروز بشویم زمانی بود که هستند و برادر بزرگم آن ابراهیم با هم در جبهه بودند. محل استقرار شان دور از هم بود آنها با همدیگر نامهنگاری داشتند یک بار در نامه به هم سفارش کرده بودند. هرکدامشان شهید شد دیگری هوای برادر و مادرمان را داشته باشد. حسن به پدر و مادرم خیلی احترام می گذاشت و کمک کارشان بود به ما هم سفارش می کرد احترام پدر و مادر را نگه داریم به ورزش کاراته علاقه داشت و شاگرد مرحوم استاد اصلانی بود به ورزش والیبال هم می رفت.
وقتی جنازه اش را آوردند و بدنش خیلی سوخته بود. طوری که دست و پایش جمع نمی شد به همین دلیل تابوتش را بزرگتر ساخته بودند.
یکی از خواهرانش می گوید: من یک عصر پنجشنبه نرفتم سر مزارش، شب به خوابم آمد و از من گلایه کرد. چرا نیومدی سر قبرم پرسیدم: از کجا می دانی؟ جواب داد: ما هر عصر پنجشنبه سرمزارم آن منتظر شما بیایید لباس خیلی قشنگ و مرتب ای بر تن داشت و روی قبرش نشسته بود.
خواهر بزرگش می گوید: من زودتر از بقیه خانواده خبر دار شدم که برادرم به شهادت رسیده اما به پدر و مادرم و خواهرم چیزی نگفتم: شب رفتم منزل پدرم خوابیدم حسن به خوابم آمد و گفت: خواهرم بلند شو وقتی برخاستم نگاهم به افتاد. حسن گفت: من رفتم اما از او میخواهم مراقب پدر و مادرمان باشی و نگذاری آنها از دوری من بی طاقت شوند.
خواهر بزرگش می گوید: من زودتر از بقیه خانواده خبر دار شدم که برادرم به شهادت رسیده اما به پدر و مادرم و خواهرم چیزی نگفتم. شب رفتم منزل پدرم خوابیدم، حسن به خوابم آمد و گفت: خواهرم بلند شو وقتی برخاستم نگاهم به افتاد حسن گفت من رفتم اما از او میخواهم مراقب پدر و مادرمان باشی و نگذاری آنها از دوری من بی طاقت شوند.
رویای ملاقاتی شیرین
در اولین سالگرد دشمن در بیمارستان بستری بودم. همه رفته بودن مراسم و آن روز کسی به عیادت من نیامد. خیلی دلم شکست و از اینکه نتوانستم در مراسم حسن شرکت کنم. ناراحت شدم تا این که به خواب رفتم دیدم برادرم با یک جعبه شیرینی آمد. بالای سر تخت من صدایم کرد و گفت: خواهر جان، من آمدم و یاد تو و این جعبه شیرینی را هم برایت آوردم. صحبتهایی بین ما رد و بدل شد و من از خواب پریدم چشمانم را که باز کردم، دیدم کنار دستم یک جعبه شیرینی است. درست شبیه همون جعبه ای که برادرم برایم آورده بود ولی پرستار را صدا کردم و پرسیدم: وقتی خواب بودم کسی به ملاقاتم آمدهاست؟ گفتند: کسی نیامدهاست. من آنقدر گریه کردم تا بیهوش شدم. وقتی بهخواب آمدم خوابم را برای پرستار تعریف کردم آنها همان شیرینی را برای تبرک در بیمارستان تقسیم کردند.
یک روز آمدم کنار مزار برادرم دیدم مردی گریه کنار قبر حسن است و دارد با او صحبت می کند. فکر کردم همرزم قدیمی او باشد. جلو رفتم، پرسیدم: ببخشید آقا شما در جبهه با این شهید بودید؟ جواب دادن خواهر من اصلاً شهید را نمیشناسم اما یک هفته قبل که من مریضی داشتم و دکترها جوابش کرده بودند. شبی این جوان به خوابم آمد و گفت: اصلا نگران نباشید. همه چیز درست میشود. من و یا حتی پول عمل برای درمان بیماران را نداشتم. از او پرسیدم: شما کی هستید؟ گفت: مرا می توانی در گلزار شهدای اشتهارد پیدا کنیم. بیمارت خوب شده است. آن را به منزل ببرید که احتیاجی به عمل ندارد و بعد از آن خواب بیمار ما خوب شد. تصمیم گرفتم هر طور شده این شهید را پیدا کنم. اول سراغ شهر اشتهارد را گرفتم، به اشتهارد که آمدم سراغ گلزار شهدای شهر را گرفتم و حالا هم آمدم سر قبر این شهید همین که عکسش را دیدم. او را شناختم و یاد خوابم افتادم. حالا برای تشکر و قدردانی از این شهید یک عدد فرش برای امامزاده اشتهارد آوردهام.
عروس خانواده می گوید: من تازه نامزد برادر حسن شده بودم از آنجا که گلزارشهدای اشتغال در مسیر رفت و آمد خانه ما بود. همیشه به شهداد سلام می دادم اما بعد از ازدواجم با اسماعیل به حسن هم یک سلام ویژه می دادم. ۱۰ روز از نامزدی ما می گذشت، حسن به خوابم آمد. در خواب داشتم به سمت گلزار شهدا میرفتم که او به من سلام کرد، گفت: من برادر اسماعیل هستم. اسم من محسن است حتماً مرا میشناسی. فکر نکن که من نیستم من همیشه کنار شما هستم. هر وقت برایتان مشکلی و کاری پیش آمد، می توانید روی من حساب کنید. من در خواب واقعا زبانم بند آمده بود که چه بگویم. حالا هر وقت مشکلی برای من پیش می آید، می روم سر قبر این شهید و با او صحبت میکنم و هر مشکلی که بوده چه کوچک و چه بزرگ برای من حل کرده است.
منبع: کتاب مسافران بهشت