در روایت خاطرات شهیدخدارحمی آمده است:
شهید «رضا خدارحمی» شهیدی که در دوران سربازی به شهادت رسید. در روایت از او آمده است: «وقتی دیپلم گرفت و دفترچه خدمت سربازی، همه به‌راحتی پذیرفتند که فرزند سوم خانواده، حالا مردی شده برای خودش و ناز و نیاز کشور می‌طلبد که به خدمت سربازی برود؛ حالا وقت آن رسیده بود که در این لباس آزموده شود.»

سربازی که رفت مرد شود، شهید شد

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید رضا خدارحمی، زاده پانزدهم مرداد 1362 است او سربازی بود که در سیزدهم آبان ماه 1381 به شهادت رسید. 

آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید گرانقدر است. 

نوزده‌سال و دو ماه و دوازده روز چقدر کم است برای بلندای قامت زندگی و برای محک زدن آنچه که در ترازوی دنیایی سنجیده می شود. اما رضا سنجیده شد؛ از همان وقتی که در کوچه های محله با بچه های همسایه فوتبال بازی می کرد؛ ان روزی که توپ چند لایه پلاستیکی شیشه خانه همسایه را شکست و وحشت و ترس بچه ها را فراری داد و تنها رضا روبه‌روی مرد همسایه ایستاد، سرش را پایین انداخت و با نوک پا سنگریزه های زیر پایش را جابه‌جا کرد! آن روز، روز حسرت رضا نبود؛ پول تو جیبی‌اش هزینه نصب شیشه شد تا مدیون همسایه چشم در چشم نباشد؛ مرهون جوانمردی خودش باشد و ایستادن پای خطای ناخواسته شیطنت‌های دوره نوجوانی اش.

 و مگر فقط همین‌هاست جوانمردی های رضای خوب بچه محل ما، نه؛ مثل همان روزی که در کلاس پنجم ابتدایی به معلمش گفت که امتحان علوم را تقلب کرده و این نمره، نمره واقعی‌اش نیست و یا وقتی در دبیرستان بارانی اش را به دوستش بخشید تا از سرما نلرزد. از همان روزها بود که مرام رضا با "خود" خودش، زمانه اش و اطرافیانش دیده شد و عیار و خلوص او، سنجیده. حالا این رضا بود با "خود" واقعی بزرگ و کامل شده اش؛ رضا خدارحمی، پسر برومند و درستکار محمد مراد و فاطمه.

 وقتی دیپلم گرفت و دفترچه خدمت سربازی، همه براحتی پذیرفتند که فرزند سوم خانواده، حالا مردی شده برای خودش و ناز و نیاز کشور می‌طلبد که به خدمت سربازی برود؛ حالا وقت آن رسیده بود که در این لباس آزموده شود. ۲۵ روز از مرداد ماه ۱۳۸۱ گذشته بود که به سربازی رفت و دوره آموزشی اش را در شهر اردکان یزد گذراند و بعد از پایان دوره به پایگاه هوایی فتح در کرج منتقل شد و بیشتر از همه و همیشه مادر رضا بود که از این پرنده خوش خبر انتقال به وجد آمد، خوشحال شد و خندان؛ دیگر نگران رفت و آمد رضا نبود؛ خیالش راحت شده بود که رضا جلوی چشمش است، اما همیشه خیلی زود اتفاق می افتد؛ زودتر از آنچه تصورش را بشود کرد؛ آن ناگهان، آن شگفت و آن خبر هراسان که بال در آورد، پر کشید و همه جا پیچید؛ بله، باورکردنی نبود، آمد هر چه بود، از آن تیر ناخوانده، آن حکایت ناشنیده و حول بی‌شمار بود که از پس لحظه ای غفلت آن اتفاق ناخوشایند را رقم زد و رضا را در محل خدمت از ما و خانواده اش گرفت؛ با گلوله‌ای که انگشت نشانه بر سرش گذاشته بود. چقدر زود یک پسر کوچک، مرد می‌شود؟ چگونه است که عدد ها نزد بعضی از آدم ها رنگ می بازند؟ رضا ۱۹ سال زندگی کرد، اما تصویری که در ذهن همه دوستانش باقی گذاشت، لبخندی بود که همیشه بر لبش بود. مگر می‌شد رضا را دید و شوخ‌طبعی را فراموش کرد؟ شاید رضا به دنیا آمده بود که این نقش ها را از خود به جا بگذارد. از طرفی دیگر، او شریک همه غم های شخصی و دردهای بزرگ دینی مان بود؛ همانطور که تمام زنجیر زن ها و سینه زن‌های حسینیه حضرت علی اکبر (ع) او را به خاطر دارند که در تمام شب های محرم ماه در حسینیه محل حضور گرم و پر تحرک داشت.
 خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید؛ و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد."


انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده