پدری مشتاقتر از پسر، شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز: شهید «رمضانعلی مصباح» فرزند «محمد اسماعیل» در تاریخ پانزدهم آذر ماه 1314، در کرج متولد شد . وی پس از سپری کردن دوران کودکی در کانون گرم خانواده در اوان کودکی به کشاورزی مشغول شد و امرار معاش می کرد. وی طبق سنت پیامبر در سال 1344، ازدواج نمود که ثمره این ازدواج هفت فرزند می باشد. با شروع انقلاب و فعالیتهای اسلامی در تظاهرات و راه پیمائیها شرکت می کرد و در پی شروع جنگ تحمیلی به همراه فرزند خود به جبهه های حق علیه ظلمت شتافت تا در برابر استکباران متجاوز به مبارزه بپردازد که پس از رزمی بی امان سرانجام در تاریخ دهم دیماه 1360، در منطقه عملیاتی «کرخه نور» بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر شهید در «امامزاده محمد» به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید خاطرهای از این شهید است.
شش فرزند قد و نیم قد، و هفتمین که در راه بود... اما جنگ هم بود، از دست رفتن آب و خاک هم بود، تهدید شدن دین و آیین و... و مهمتر از همه، پیام و فرمان امام خمینی (ره) که بر زمین نماند، برباد نرود و ... حس ادای دین و احساس مسئولیت و روح بیدار و روحیه دیندار و ... و اینکه این همه چون موج های خروشان در درونش می جوشید و می خروشید و دمی ساحل دلش را آرام نمی گذاشت؛ خصوصاً حالا که در برابر خواست پسرک ۱۵ ساله اش هم قرار گرفته بود: بابا! رضایت میدی برم جبهه؟ نه شک کرد و نه تردید. وقتی خیلی زود جواب "بله" را به پسر از جلو و مشتاقش داد، باز دید دلش این دریای متلاطم که حاجی را در سن ۴۶ سالگی به شور و شوق انداخته، قرار نیست آرام بگیرد، که نگرفت؛ او را بندِ زن و فرزند و باغ و کارش کند، که نکرد. پس چه باید می کرد؟ باید خودش کاری میکرد، باید خودش دستی می جنباند، قدمی برمی داشت، حرف میزد و ... این بود که وقتی اسماعیل را راهی کرد، خودش هم پشت سرش راه افتاد. دوستان اسماعیل دستش انداختند که "بابات اومده برت گردونه اسماعیل !" اما نه، او محکم ایستاد و گفت که میخواهد به جبهه برود. وقتی به حاج رمضان گفتند یا شما بیا اسماعیل جواب داد: "اسماعیل خودش میدونه؛ میخواد بیاد، میخواد نیاد، اما من می خواهم برم جبهه.".
معرفت و بصیرت دینی، وجدان سالم، کردار درست و ... که از قلب بی غل و غش فران کند، حالا سواد داشته باشی یا نداشته باشیم ازدواج نکرده باشی و شش فرزند داشته باشی؛ باغدار باشی یا راهدار، معلم باشی یا ...، تو حاج رمضان زمان خودت هستی و پشت خاکریز های دفاع از کشور و ناموس و دینت، بهانهگیر هم نیستی، نه، به هیچ وجه؛ تو مثل اویی، که نه شمار زیاد فرزندانش را بهانه کرد، نه نداشتن سواد را؛ نه همزمانی و همراهی پسرش را در جبهه، نه ...؛ تو چه دانی؟ گویی این آیه های نور را به گوش هوش شنیده بود که سرتاپا سوز بود و شور : "...الذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم سیهدیهم و یصلح و بالهم و یدخلوهم الجنه .....
چه زود با قدم گذاری به سنگر خاکریزهای خط اول در جبهه کرخه نور، مزد اخلاصش را گرفت؛ آن روز که یک ترکش خمپاره مأموریت داشت تا کبوتر جان حاج رمضان را راهی آسمان کند، به اذن الله ماموریتش را به پایان برد؛ اما نام او و یاد او و راه او و درد ما ورنج ما و آه ما؛ آن شور و شوق سرمستانگیاش و ذوق جاودانگی اش تا روزگار روز و هر چه روز، تازه تازه است و زنده تر از تازه است...
هر که رفت از دیده، داغی بر دل ما تازه کرد / در زمین نرم، نقش پا نمایان میشود
چه زود با قدم گذاری به سنگر خاکریزهای خط اول در جبهه کرخه نور، مزد اخلاصش را گرفت؛ آن روز که یک ترکش خمپاره مأموریت داشت تا کبوتر جان حاج رمضان را راهی آسمان کند، به اذن الله ماموریتش را به پایان برد؛ اما نام او و یاد او و راه او و درد ما ورنج ما و آه ما؛ آن شور و شوق سرمستانگیاش و ذوق جاودانگی اش تا روزگار روز و هر چه روز، تازه تازه است و زنده تر از تازه است...
هر که رفت از دیده، داغی بر دل ما تازه کرد / در زمین نرم، نقش پا نمایان میشود.
انتهای پیام/