در سالروز شهادت شهید «رمضانعلی مصباح» منتشر می شود:
با جلوتر آمدن پدرم ، رفتم جلو ،سلام كردم و پرسيدم : بابا براي چي اومدي ؟! اومدم برم جبهه. برق از سرم پريد ! هر چند كه بعيد نبود اما ترسيدم به بهانه رفتن خودش، مرا غال بگذارد....
روایت جهاد پدر در کلام پسر / بخش اول

نوید شاهد البرز: شهید «رمضانعلی مصباح» فرزند «محمد اسماعیل» در تاریخ پانزدهم آذر ماه 1314، در کرج متولد شد . وی پس از سپری کردن دوران کودکی در کانون گرم خانواده در اوان کودکی به کشاورزی مشغول شد و امرار معاش می کرد. وی طبق سنت پیامبر در سال 1344، ازدواج نمود که ثمره این ازدواج هفت فرزند می باشد. با شروع انقلاب و فعالیتهای اسلامی در تظاهرات و راه پیمائیها شرکت می کرد و در پی شروع جنگ تحمیلی به همراه فرزند خود به جبهه های حق علیه ظلمت شتافت تا در برابر استکباران متجاوز به مبارزه بپردازد که پس از رزمی بی امان سرانجام در تاریخ دهم دیماه 1360، در منطقه عملیاتی «کرخه نور» بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر شهید در «امامزاده محمد» به خاک سپرده شد.

روایت جهاد پدر در کلام پسر

در سال تحصيلي 60ـ61 سوم راهنمايي بودم که از بسيج محله به ما گفتند هر كسي بخواهد به جبهه برود بايد رضايت نامه از پدر و مادر داشته باشد. شوق و ذوق رفتن آن رهايم نمي كرد، آن شرایط گيج و منگم كرده بود چون مي دانستم كه بايد با چه مشكلاتي دست و پنجه نرم كنم. شب به خانه آمدم ، شنيدم برای شام میهمان يكي از اقوام هستيم، قلبم به شدت مي زد. چگونه موضوع را بگويم دل را زدم به دريا در همان مهماني گفتم، با چنان اعتراضي روبه رو شدم كه حسابي در جا زدم .بعد از آمدن به خانه، پدرم را تنها ديدم فرصت را غنيمت شمردم و باز هم ماجرا جبهه رفتنم را به پدرم بازگو کردم. گفت: چرا رضايت ندهم آن قدر خوشحال شدم كه مي خواستم بال در بياورم. چون پدرم سواد نداشت يك متني را نوشتم و زيرش را انگشت زد. روز بعد؛ صبح، مادرم فهميد در كمد اتاق را قفل كرد تا نتوانم عكس بردارم.

به هر كلكي بود عكس را گرفتم وبه واحد اعزام نيروي سپاه كرج رفتم، غلغله بود همراه با دوستاني كه از يك محله بوديم، در صف ايستادم.  هنوز چيزي نگذشته بود كه ديدم پدرم دارد مي آيد، چشم هايم چهار تا شد. خدايا چي كار داره؟! نكند اومده من رو برگردونه؟!

غير از تعجب خيلي هم ترسيده بودم هه ....هه..... هه اين صداي خنده يكي از بچه ها بود مي دانستم الآن است كه دستم بيندازد. از شما چه پنهان، اين چنين نيز شد! اسماعيل ! بابات اومده برت گردونه ! آمدن پدرم از يك طرف و صداي هرهر خنده و متلك هاي دوستانم از طرف ديگر كلافه ام كرده بود! با جلوتر آمدن پدرم ، رفتم جلو ،سلام كردم و پرسيدم : بابا براي چي اومدي ؟! اومدم برم جبهه. برق از سرم پريد ! هر چند كه بعيد نبود اما ترسيدم به بهانه رفتن خودش، مرا غال بگذارد.

دوستانم گفتند: حاج آقا ! يا شما يا اسماعيل. جواب داد: من مي يام اون خودش مي دونه مي خواد بياد مي خواد نياد.

خيالم راحت شد با كمي گفتگو به اين نتيجه رسيديم كه هر دو راهي شويم پس از ثبت نام خيلي سريع ما را به تهران ، پادگان امام حسن(ع) فرستادند. شب همان روز، در پادگان امام حسن (ع)جمع شديم. عده اي از بچه ها را از همان جا برگرداندند در همان لحظه كه اسم ها را خواندند دلم تاپ توپ كرد كه نكند اسم من هم جز آنها باشد كه بالاخره به خير گذشت از پادگان راهي شديم به طرف راه آهن، خانواده ما هيچ اطلاعي از ما نداشت اتفاقاْ حامد نعمتي در راه آهن بود و مي خواست برگردد محل. به او گفتيم كه به خانواده مان خبر برساند. حامد تعجب كرده بود كه چرا به اين تندي و با شتاب دارند ما را اعزام مي كنند!

رسيدن به ميدان راه آهن، منتظر بودن در ايستاده نظامي،سوار شدن به قطار و رسيدن به پادگان دوكوهه ،هر يك خاطرات شيرين و زيبايي بودند كه خيلي سريع ورق خوردند.شور و نشاط بچه ها در پادگان گل كرد. آنها با هم مي گفتند و مي خنديدد و به شوخي به من مي گفتند: اسماعيل من چريكه، هفتا قاتلو حريفه!

اين جمله شده بود ورد زبان بچه ها كه با آهنگي خاص آن را به تنهايي يا با هم تكرار مي كردند. هر چند هم بي دست و پا نبودم كه چيزي در آستين نداشته باشم خود آنان نيز طعم بذله گويي ها و بگو بخنديم را چشيده بودند اما با حضور پدرم چاره اي جز صبر و سكوت نداشتم، با خود مي گفتم اين زمان بگذار تا وقت دگر! ماندن در دو كوهه چند روز طول كشيد ما آموزش مخصوص ميدان هاي رزم را نديده بوديم و فقط يك سري آموزش هاي عمومي را در بسيج محل گذرانده بوديم اما چون احتياج بود، همه را اعزام كرده بودند.

از دو كوهه به اهواز رفتيم. در مدرسه پروين اعتصامي كه شبيه به يك پادگان نظامي شده بود مسلح شديم به هر نفر يك كلاهش و چند خشاب دادند. من وضعم خيلي بهتر از پدرم بود چرا كه يك سري آموزش هاي عمومي نظامي را ديده بودم كه پدرم از همان نيز بي اطلاع بود اين بود كه سريع يك آموزش ابتدايي از طرز كار اسلحه كلاش را به پدرم دادم .
غروب بود كه حركت كرديم به طرف «كرخه نور» با رسيدن به منطقه عملياتي شب چادرش را به سركرد و همين باعث شد كه به اشتباه برويم به خط طراح 2 آن قدري جلوي رفته بوديم كه رسيديم به سنگر خمپاره هاي ارتش يك ارتشي از سنگر آمد بيرون وگفت اين جا خطه چرا تا اين جا با اتوبوس اومديد؟راننده خيلي سريع سروته كرد . رفتيم به طرف طرح پشت يك خاك ريز پياده شديم و همه به صف روبه روي آن ايستاديم هر كس چيزي مي گفت و چنان پچ پيچي به راه افتاده بود كه انگار يك دسته زنبور جلوي خود هستند.گرومپ .....صداي سنگين انفجار رشته صحبت ها را قطع و همه ميخكوب كرد.
ما كه تا آن وقت چنين صدايي را نشنيده بوديم از هم پرسيديم اين ديگر چي بود ؟! بعضي ها كه سابقه جبهه داشتند با تعجب پرسيدند :يعني شما نمي دونيد اين صداي چيه ؟! خب صداي چيه مثلاْ ؟خمپارس ديگه،خمپاره 120. اولين آموزش عملي را همان جا ديديم وفهميديم كه به محض شنيدن سوت آن بايد خيز برويم. از پشت آن خاكريز حركت كرديم و به طرف خط در حين حركت متوجه شديم چيزهاي قرمز رنگي به طرف آسمان مي رود. البته گاهي نيز مي آمد به طرف ما. نمي دانستيم چيست وقتي پرسيديم فهميديم كه به آنها تيررسام گويند .در حال سوال وجواب با ديگران بودم كه متوجه پدرم شدم داشت از تيري كه از كنار گردنش به فاصله يك انگشت رد شده بود وحتي يك نفر پيراهن خاكيش را سوراخ كرده بود با خنده ديگران را مطلع مي كرد .با رسيدن به خط ،آن را از برادران گروه شهيد چمران تحويل گرفتيم .اولين نگهباني رسيد به من و يكي از برادران . عراقي ها كه انگار متوجه جابه جايي نيرو شده بودند باراني از خمپاره ،گلوله مستقيم تانك ،تير دوشكاو..... را ريختند روي خط براي ما كه بار اولمان بود وقبلاْ چنين حجمي از آتش را نديده ونه حتي صدايش را شنيده بوديم خيلي وحشتناك بود ! آن شب ،من و آن برادر در سنگر نگهبان چنان به هم چسبيده بوديم كه ديدني بود ! درهمان حال ،از لاي درزهاي سنگر جلو را مي پاييديم.
ادامه دارد...

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده