در سالروز شهادت شهید «رمضانعلی مصباح» منتشر می شود:
او شهيد شده بود و براي دلداري من ،مي گفتند هنوز زنده است، رفتم محل شهادتش را ديدم، سيني غذايش پر از خون بود...
روایت جهاد پدر در کلام پسر / بخش اول

نوید شاهد البرز: شهید «رمضانعلی مصباح» فرزند «محمد اسماعیل» در تاریخ پانزدهم آذر ماه 1314، در کرج متولد شد . وی پس از سپری کردن دوران کودکی در کانون گرم خانواده در اوان کودکی به کشاورزی مشغول شد و امرار معاش می کرد. وی طبق سنت پیامبر در سال 1344، ازدواج نمود که ثمره این ازدواج هفت فرزند می باشد. با شروع انقلاب و فعالیتهای اسلامی در تظاهرات و راه پیمائیها شرکت می کرد و در پی شروع جنگ تحمیلی به همراه فرزند خود به جبهه های حق علیه ظلمت شتافت تا در برابر استکباران متجاوز به مبارزه بپردازد که پس از رزمی بی امان سرانجام در تاریخ دهم دیماه 1360، در منطقه عملیاتی «کرخه نور» بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر شهید در «امامزاده محمد» به خاک سپرده شد.


روایت جهاد پدر در کلام پسر

با تمام شدن مدت نگهباني رفتيم سنگر گروهي و با گذاشتن سر بر روي زمين چيزي نفهميديم تا صبح. صبح رفتيم سراغ پدرم او را با دامادمان و پسر عمويش که در يك سنگر بودند دیدم. سنگر آنها حدود پانصد متر با ما فاصله داشت .آن روز هم سنگر براي بهداري و حسينيه را شناسايي كردم و هم خوش و بش جانانه اي با پدرم و ديگران داشتم. تقويم روزها يكي يكي ورق مي خورد و اوضاع روز به روز برايم عادي تر مي شد. در كنار برو بچه هاي هم محله اي بودن و توپ و تانك و آتش ريزي عراقي ها را به مسخره گرفتن، با هم گفتن و خنديدن در كارها به هم كمك كردن، نمازهاي جماعت و  حديث و قرآن خواندن شيريني و جذابيت خاصي بر آن روزهاي زندگيمان داده بود. غروب روز دوازدهم بود كه رفتم سراغ پدرم ريش هايش را كوتاه كرده بود و داشت غسل مي كرد بعد از غسل مقداري با هم گپ زديم و زود برگشتيم به سنگر خودمان فرداي آن روز ،من با رمضان رفتم به سنگر تداركات، براي گرفتن شام... پدرم نيز آمده بود غذايمان را گرفتيم، بگو بخندي كرديم و به سنگر آمديم. عقربه هاي ساعت، پنج بعداز ظهر را نشان مي داد. خورشيد سرش را به طرف ساحل خون رنگ افق خم كرده بود داشتيم در سنگر صحبت مي كرديم كه ناگهان يكي از برادران بي هوا وارد شد و در حالي كه نفس نفس مي زد گفت: بچه ها باباي اسماعيل شهيد شد. دريك لحظه نفهميدم چه كردم، از سنگر بيرون آمده بودم و داشتم مي دويدم به طرف عراقي ها كه بهرام يكي از بچه هاي سنگر خودمان جلوي من را گرفت و يك سيلي آبدار نيز نثار آن خبر دهنده كرد كه:اين چه طرزه خبر دادن .......

از سنگر خودمان تا بهداري را نمي دانم چه جوري رفتم پدرم را خوابانده بودند و داشتند سرش را باند پيچي مي كردند او شهيد شده بود و براي دلداري من ،مي گفتند هنوز زنده است، رفتم محل شهادتش را ديدم، سيني غذايش پر از خون بود. همان برادر خبر دهنده مي گفت كه پدرم در آخرين لحظه ها نام مرا مي برد و با گفتن چند يا ابوالفضل شهيد شده است.

پیکرش را در آمبولانس گذاشتيم و با حسين برديمش اهواز .در راه احساس كردم كه مسئوليت من تازه دارد شروع مي شود. مسئوليت كسي كه پدرش را از دست داده و پسر بزرگ خانواده است در همين حال و هوا بودم كه انگار صورت در اندوه فرورفته و چشم هاي خشكم، نگاه راننده آمبولانس را چرخاند به طرفم با لحني كه معجوني از تمسخر و تعجب بود در آمد كه :براي چه جبهه اومدي؟سوالش را با يك كلمه جواب دادم كلامي كه از همان ابتدا،همه بودن و آمدنم را در او يافته بودم براي خدا.

فرداي آن روز برگشتم خط تا يك بار ديگر دوستانم را ببينم و از آنها خداحافظي كنم. جدايي از دوستانم يك طرف و بردن پيام شهادت پدر از طرف ديگر هاله اي از اشك و اندوه را در دشت چهره ها دواند هر چه بود، فاصله برگشتن از خط تا رسيدن به ايستگاه قطار در اهواز ،گذراندن مسافت اهواز تهران، رفتن به پزشك قانوني و آمدن به كرج و سرزدن به بسيج محل ،خيلي زود گذشت. از بسيج آمدم جلوي خانه پدر بزرگم ،همه اقوام آنجا جمع بودند و با ديدن من احوال پرسي شروع شد .به به داداش اسماعيل !

كجايي بابا؟ از بابات چه خبر ؟ من هم مي گفتم و مي خنديدم. به آنها گفتم كه پدرم تا يك هفته ديگر مي آيد خودم هم باور نمي كردم كه بتوانم بخندم روحيه ام خدايي بود. اما بالاخره يكي از فاميل ها متوجه شد و دايي جوادم بود چيزي نگذشت كه همه متوجه شدند و فرياد و شيون و زاري را از هر طرف بلند شد. چيزي كه آن روزها نگراني همه را بيشتر كرده بود مادرم بود .مادرم باردار بود. بارداری كه آن روزها ،شكوفه اي هفت ماهه بود و همه مانده بودند كه چه طور خبردارش كنند جدايي از همه اين ها چيزي كه در همان گير و دار گل كرد و شايد از زبان آنهايي كه خبر از دنياي با اخلاص شهادت نداشت در زبان ها افتاد،اين بود كه تو بابات رو به جبهه بردي و باعث كشته شدنش شدي خدايا چه مي شنوم من ،كشتن پدرم ،.........اشك ديگر نتوانست خودش را پشت پرده چشمانم پنهان كند .اين اشك به خاطر پدرم نبود .اشكي بود كه از كوره قلبم بر مي خاست و با درد و داغ بيرون مي ريخت...

انگار پدرم از غربتم خبر داشت او درهمان ايام به خواب يكي از همسايگان آمده وگفته بود :با اسماعيل كاري نداشته باشيد من خودم مي خواستم به جبهه بروم... آری این بود قصه زندگی پدرم ، و چقدر عاشقانه به سوی معبود خود شتاقت..
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده