از کارخانه مقدم تا والفجر یک
بهگزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدکرمعلی آزادفلاح، سي و يکم فروردين1344، در روستاي شيخ حسن از توابع شهرستان نظرآباد به دنيا آمد. پدرش هاشم و مادرش حميده نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. پانزدهم مرداد 1362، در فكه توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. اثري از پیکر به دست نيامد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از زندگی و سیره این شهید گرانقدر است.
تیزبینی در مبارزات انقلابی
مهرماه سال ۵۷ فرا رسید و مدارس بازگشایی شدند. شور انقلاب میرفت با سراسر ایران عزیز را فراگیرد. دغدغه ها و دلهره ها نیز غنچه کرده بود. دم غروب بود که کرمعلی را دم در مسجد دیدم. بعد از خوش و بش، گفت: چند روزیه که میخوام یه حرفی رو به شما بگم، ولی احتیاط می کنم. گفتم: چرا؟ گفت: چون خیلی مهمه. گفتم: چیزی شده؟ گفت: اگر قولی بدی راز نگهدار خوبی باشی، میگم. قول دادم. باز پیمان موکد گرفت و قسم داد و بعد گفت: توی مدرسهی ما یک معلمی هست که یه جوری حرف می زنه. گفتم: مثلاً چه جوری؟ گفت: حرف هایش یه جوریه؟ گفتم: ضدشاه حرف میزنه؟ اول انکار کرد؛ ولی بعد گفت: رک و صریح که نمیگه؛ بلکه شعرهایی رومیخونه که مفهومش همین حرفیه که شما گفتی. گفتم: کدوم معلم؟ کلاس چند؟ گفت: صبر داشته باش، وقتش شد معرفیاش میکنم. گفتم: وقتش چه وقتیه؟ گفت: وقت نماز مغرب و عشا.
آن شب رفتی مسجد، ولی آن معلم گرامی نیامده بود. شهید کرمعلی گفت: قرارمان باشه فردا. همین موقع و همینجا. شوق مضاعفی داشتم تا از نزدیک با یک مبارز سیاسی دیداری داشته باشم، برای همین سر وقت سر قرار حاضر شدم. شهید کرمعلی دستم را گرفت و گفت: سر قولت هستی؟ گفتم: آره. مرا به داخل مسجد برود و گفت: «آقای فضیلتی» همان معلم است. آقای فضیلتی نزدیک ستون مسجد مشغول نماز خواندن بود. چاره ای جز صبر کردن نداشتیم. پس از پایان نماز، جلوی در مسجد منتظرش کمین کرده بودیم. او به همراه آقا «سیدمیرمحمد» از مسجد بیرون آمدند. مشغول صحبت بودند. سلام و احوالپرسی کردیم و کمی همراهشان رفتیم. آقا میرمحمد خداحافظی کرد و رفت. آقای فضیلتی و کرمعلی کمی خوش و بش کرد. کرمعلی هم من را معرفی کرد. آقای فضیلتی از شغل و تحصیلات هم سوال کرد گفتم: اول دبیرستانم و درس میخوانم. چند سال دیگر هم کردند و من هم جواب دادم. از شهید غلامعلی پرسید: او همان دوستان است که میگفتید؟ کرمعلی گفت: بله آقا. علاقه آقای فضیلتی خواست خداحافظی کند، از ایشان کتاب خواستم. گفت: چه کتابی؟ گفتم: سیاسی. گفت: الان در دست دسترسم نیست، فردا میدهم کرمعلی برایتان بیاورد، اما نباید کتاب را به کسی نشان دهید باید مخفیانه مطالعه کنید.
قبول کردم و برای اینکه اطمینان خاطری داشته باشم. گفتم اولین تظاهرات نظرآباد دیروز از دبیرستان ما شروع شد و بچهها به خیابان ریختند و شعار دادند. بعد به سمت مدرسه راهنمایی رفتیم. ابتدا مدیر مدرسه آقای تبریزی درب منزل سه را باز نمی کرد. یکی دو تا از بچه ها، آجر و سنگ پرت کردند. آقای مدیر هم مجبور شد در را باز کند و بچههای راهنمایی هم به ما ملحق شدند. تا چهارراه (بیمارستان امام حسن مجتبی فعلی) آمده بودیم که یک مغازه دار با موتور سیکلت به جلوی صف آمد و گفت: بچه ها پراکنده بشید که ارتشیها دارند میان و الان رسیدن به کارخانه مقدم. در یک لحظه همهی بچه ها طوری فرار کردند که گویی اصلاً کسی در آنجا نبوده است. وقتی با آقای
سید یوسف حسینی به شیخحسن آمدیم، پیرمردها جلوی ما را گرفتند و پرسیدند: چه خبره؟ ما هم خودمان را به کوچه علی چپ زدیم و گفتیم: نمیدونیم، میگن تظاهرات شده. با وجود اینکه پدربزرگم هم آنجا بود خیلی چیزی نگفتیم. ماه حتی خانواده هم نگفتیم که در تظاهرات شرکت داشتیم.
فردای آنروز، شهید کرمعلی کتاب "آزادی" را، که در رابطه با سرگذشت زندانی و تبعیدی مرحوم «آیتالله طالقانی" رحمة الله علیه بود، برایم آورد. بعد از آن رابطهی ما با معلم گرامی بیشتر شد و کتب بیشتری را برای مطالعه از ایشان گرفتم. اولین بار ایشان بودند که کتابهای مرحوم "دکتر علی شریعتی" را به من دادند. چند روز از این ماجرا گذشت و من از چند نفر از کلاس پنجمی ها و هم شاگردیهای شهید کرمعلی در مورد حرف های معلمشان سوال کردم. خیلی تو باغ نبودند و نمیدانستند منظور آقای فضیلتی چیست. اگرچه رفتهرفته وقتی مبارزات گستردهترشد و حرف های صریح به میان آمد، همه پی به حرفهای ایشان بردند؛ اما تعجبم از این بود که شهید کرمعلی به قدری تیزبین بود که در همان ابتدا منظور معلمشان را متوجه شده بود.
نحوه شهادت / کرمعلی خیلی نترس بود
سیدابراهیم حسینی، همرزم شهید روایت میکند: برای عملیات والفجر یک، ما را شبانه به سمت شمال فکه راهی کردند. فرماندهی ما در این عملیات، شهید مهدی یحیوی بود. نزدیکهای ساعت ۳ بامداد، ما به یاری خدا حمله را شروع کردیم. گردان ما خط را شکست و ما پیشروی کردیم.
طی پیشروی، فرمانده مهدی شهید شد و ولی میرتقی که معاون فرمانده بود، فرماندهی را بر عهده گرفت که او نیز شهید شد و گردان ما به فرماندهی حضرت صاحب زمان (عج) تا ساعت ۶ صبح همان روز، تپهی ۱۲۶ را از عراقیها پس گرفتیم. من در کنار شهید کرمعلی میجنگیدم. به کرمعلی گفتم: دیگر گلوله آرپیجی نداریم. کرمعلی گفت: سید بگرد پیدا کن، من نمی دونم. من رفتم پی گلوله آرپیجی و ۲ تا گلوله پیدا کردم و آوردم و گفتم: کرمعلی پیدا کردم. کرمعلی در حال تیراندازی با تیربار بود. گفت: سید بیا بالای خاکریز. رفتم بالای خاکریز. عراقیها را نشانم داد. کرمعلی خیلی نترس بود و به من هم روحیه میداد. گلولهی اول آرپی جی را از من گرفت و شلیک کرد. ناگهان دیدم یک تانک به سمت ما در حال پیشروی است. گفتم: کرمعلی تانک!!! گفت: گلوله رو بده! من وقتی گلوله را به او دادم. همان تانکی که به سمت ما میآمد، شلیک کرد. وقتی گلوله توپ به خاکریز خورد، دیگر نفهمیدم چه شد. من از ناحیه دست مجروح شدم و کرمعلی هم به درجه رفیع شهادت نائل شد. این چیزی بود که من دیدم.
منبع: کتاب مردان آسمانی