در روایت از شهید حقدان مطرح شد:
نوید شاهد - «شهید حسن حقدان» از شهدای دوران دفاع مقدس است. برادرش در روایتی از او می‌گوید: «برایم قابل وصف نیست که بگویم منافقان نامرد و بی‌رحم چه بلایی بر سر حسن آورده بودند. او و دیگر مجروحان را چگونه به شهادت رسانده بودند.»

خاطره

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن حقدان، شهريور 1346، درروستاي جارو از توابع شهرستان كرج چشم به جهان گشود. پدرش ملك‌محمد و مادرش بالاخانم نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم تير 1367، در مهاباد توسط نيروهاي عراقي بااصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در زادگاهش قرار دارد.

 

آنچه درادامه می‌خوانید روایتی از شهید حقدان است.

برادرش می‌گوید: به ما خبر دادند در زمان انجام عملیات مرصاد، وقتی منافقین کوردل به داخل خاک کشورمان آمدند، بیمارستان سرراهی در اسلام آباد غرب قرار داشت و مجروحان بسیاری در آنجا بستری بودند. حسن هم در آنجا بستری بود. منافقان به آن مجروحان هم نکردند و همه را به شکل وحشتناک و فجیعی به شهادت رساندند! درست یک هفته بعد از دفن برادرم بود که فرمانده اش به همراه سه نفر دیگر به منزل ما آمدند و به مادرم گفتند : "مادر جان، مرا حلال کنید! شهید حسن حقدان از نیروهای خوب من بود."

هم‌رزمش عرب علی صفایی می‌گوید: دو روز قبل از شروع عملیات مرصاد، در مهران بودم. بچه ها به من خبر دادند: "یکی از هم‌شهریان شما، مجروح شده و در بیمارستان اسلام آباد غرب بستری است." رفتم بیمارستان و از او عیادت کردم. حال و روز خوبی داشت. فقط قسمتی از ران پای راست و صورتش زخمی بود، اما روحیه خوبی داشت. چند روز بعد از ماجرای حمله منافقان به اسلام‌آباد و آن بیمارستان، به ما خبر دادند: "حسن به شهادت رسیده." من و برادر طیب قره‌بابایی، فوری خودمان را به بیمارستان رساندیم. روی شهید حسن، پرچم انداخته بودند. من آرام پرچم را کنار زدم. حالا که به یادش می افتم، برایم قابل وصف نیست که بگویم منافقان بی‌رحم چه بلایی بر سر حسن آورده بودند و او و دیگر مجروحان را چگونه به شهادت رسانده بودند؛ فقط جزئی اشاره کنم که شکمش را پاره کرده بودند....!

مادرش می‌گوید: یک بار به خوابم آمد. دیدم جلوی در اتاق ایستاده. گفتم: "حسین جان، پسرم، آمدی؟" گفت: "مادرجان، داری چه کار می‌کنی؟ چرا اینقدر ناراحتی؟!" با اندوه گفتم: به خاطر تو ناراحتم." با شوق گفت: "جای من خیلی خوب است. نگران من نباش." ناگهان از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن.

 الان از پسرم می خواهم که در آن دنیا از ما شفاعت کند. همیشه می‌گویم: "شیرم حلالت  پسرم که مرا سرافراز کردی، خوش‌حالم کردی! خوشا به سعادتت!"

 

منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده