شهیدی که نامش بر دیوارهای دوکوهه بهیادگار مانده است
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "علی رجبی" یکم آبان ۱۳۴۴ در شهر اشتهارد از توابع شهرستان کرج به دنیا آمد پدرش محمدعلی کشاورزی میکرد و مادرش حسنیه نام داشت تا اول راهنمایی درس خوان شغلش آزاد بود به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۲ در پنجمین عراق بر اثر انفجار مواد منفجره به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید روایت خاطراتی از شهید مذکور برگرفته از کتاب "مسافران بهشت" است.
پدر یک کشاورز با ایمان درستکار و مسجدی بود. او این شیوه زندگی را از منبر بزرگان دین آموخته بود. وقتی اسم اباعبدالله علیه السلام می آمد، چشمهایش بنای باریدن میگرفت و دلش به تاپتاپ میافتاد. به همین خاطر بود که پسرش علی مکتبی و عاشقان اهل بیت علیه السلام بار آمد؛ پسری که آرزوی همیشگیاش سربازی امام زمان (عج) بود.
روزنامهفروشی
علی تا اول راهنمایی درس خواند و بعد به کمک پدرش در کار کشاورزی شتافت. گاهی هم به کرج میرفت و روزنامه میفروخته تا به امرار معاش خانواده کمک کند. وقتی چراغ انقلاب فروغ بیشتری گرفت و فریادهای مردمی، پایههای ظالم شاهنشاهی را به لرزه درآورد، علی سینه اش را سپر تانکها و نفربرهای حکومت کرد و مرد و مردانه در تظاهرات حاضر شد.
بعد از انقلاب هم از همان ابتدای تاسیس نهاد مردمی و مقدس بسیج شهید علی رجبی در شمار بسیجیان مخلص قرار گرفت. سال ۱۳۶۰ بود که او برای اولین بار راهی جبهه شد یکبار دچار مجروحیت و موجب گرفتگی شد اما دست از جبهه نکشید و باز هم در اعزامهای بعدی، خودش را به حمص نگرانش رساند. سرانجام بر باره ملائک نشست و راهی خانه دوست شد. او پیش از شهادت قصد ازدواج داشت، اما به دلیل رفتن به جبهه وقت آن را نیافت، عروسی کند.
مادرش می گوید: پسرم در ۱۶ سالگی تصمیم گرفت برای رفتن به جبهه، در کرج ثبتنام کند. ما به او گفتیم: «تو را به دلیل سن کم ثبتنام نمیکنند»، اما او قبول نکرد و به کرج رفت. فردایش هم برگشت و گفت: «ثبتنام من کردند!» بعد از چند روز، در جای دیگری ثبت نام کرد تا به جبهه اعزام شود. بعد از آن یک نفر از طرف سپاه آمد و به ما گفت: «شما راضی هستید پسرتان به جبهه برود؟» ما راضی بودیم که به پسرمان به راه خدا و دین برود.
یک بار در جبهه دچار موج گرفتگی شد و به خاطر آن چند روز به خانه آمد تا استراحت کند اما طاقت نیاورد و زودتر از موعد به جبهه برگشت.
یکی از همرزمانش برای ما تعریف کرده: «یک بار در خط مقدم، چند تن از رزمندگان مجبور میشوند. در آن میان علی فقط قمقمه آب داشت که با آب آن لبهای مجروحان را تر می کرد. سپس آمبولانس از راه میرسد و به کمک دوستانشان مجروحان را در آمبولانس میگذارد. به دلیل آن اتفاق سرتاپای خونی میشود و دوستانش فکر میکنند و هم مجروح شده است! یکبار هم دو تا از دوستانش در سنگر نشسته بودند او برای کار از سنگر بیرون میرود در همان حین چند عراقی پا به آن سنگر می گذارند. دوستان علی که غافلگیر شده بودند میترسند. ناگهان علی از پشت سر آنها وارد سنگر می شود و آن عراقیها را اسیر می کند.
عکس برای حجلهشهادت
یکبار هم برای مرخصی به اشتهارد آمد. به عکاسی رفت و عکس انداخت. وقتی عکسش را به خانه آورد، گفتم: «پسرم! تو که عکس داشتی، چرا دوباره عکس انداختی؟» با مهربانی جواب داد: «مادر! این عکس را نگه دارید که یک روز به دردتان میخورد.» بالاخره آن عکسها را ما در اعلامیه شهادتش چاپ کردیم و در حجلهاش گذاشتیم.
علی ۳ یا ۴ ماه بعد از آخرین اعزامش به شهادت رسید. بار آخر وقتی پسرم در جبهه بود، پدرش برای دیدن او به جبهه میرود؛ اما هرچه می گردد او را پیدا نمی کند. از همرزمان علی میپرسد: «پسرم کجاست؟ شما او را ندیدید؟» آنها جوابی نمیدهند تا آنکه یکی میگوید: «من میروم ببینم علی کجاست.» او میرود، اما خیلی زود برمی گردد و می گوید: «علی مجروح شده. او را به کرج فرستادهاند.» همسرم فوری از جبهه کرج برمیگردد که در آنجا خبردار میشود پسرمان به شهادت رسیده است.
اسیرگرفتن با تفنگ بیفشنگ
پس از شهادت پسرم خواب دیدم از طرف او برایم نامه آوردهاند. پرسیدم: اگر پسرم شهید شده است گفتند بله علی به شهادت رسیده و فردای آن روز بود که خبر شهادتش به ما رسید. پدرش می گوید: «یک بار که علی به مرخصی آمده بود برای مان تعریف کرد: در یک عملیات وقتی پا به سنگر می گذارد. فوری چند عراقی را اسیر می کند. پسرم می گفت: در آن لحظه هیچ فشنگی نداشتم، اما بی آنکه بترسم، اسلحهام را عراقی ها گرفتم. آنها به وحشت افتادند و فریاد زدند: "دخیل الخمینی... دخیل الخمینی. الموت لصدام الموت لصدام! در آن میان یک سرباز عراقی خودش را به خواب زده بود که لگد محکمی به او زدم و او هم تسلیم شد.»
بعد از آن که ۲۰ ماه از جبهه رفتن پسرم میگذشت، یک بار به او گفتم: «علی جان! تو به اندازه خودت به جبهه رفتی. این برای تو کافی است. از این به بعد، به کمک من بیا که احتیاج به کمک دارم!» او در جواب گفت: «پدرم را ببین چی میگوید! جنگ که تمام نشده. پس اگر من و امثال من به جبهه نروند، چه کسی باید به جنگ برود و از وطنم آن دفاع کند؟!»
او حتی در آخرین اعزامش، چهار ماه در جبهه ماند و به مرخصی نیامد. ما بعداً فهمیدیم که چون عملیات درپیش بوده، علی به خاطر آن در جبهه مانده است. او از نیروهای زبده و خالص جنگ به شمار میرفت. میگویند: در همان عملیات، گردانشان محاصره میشود و عراقیها از پشت سر به آنها حمله میکنند. علی هم در آن میان به شهادت میرسد.
همرزمش نبیالله شاهبیگ میگوید: شهید غلامحسین شاهبختی درباره شهید رجبی میگفت: اکثر مواقع در منطقه حضور داشت و از آن دسته افرادی بود که دنبال شهادت بود. وارد دوکوهه کهمیشوی در یکی از ساختمان های قدیمیاش اسم شش شهید نوشته شده که از گردان عمار بودند. یکی از آن اسمها، اسم شهید علی رجبی است. از نیروهایی است که دائم در جبهه بوده و هر ۶ ماه یکبار، تسویه می کرده است.
به خاطر حضور مداومش در جبهه، جزء نیروهایی بود که به سوریه هم اعزام شد. یکبار به طور اتفاقی با هم از کرج به اشتهاردمی آمدیم. من مجبور بودم وقتی با ایشان صحبت میکردم فارسی جواب میداد احساس کردم از بس جبهه بوده، گویی زبان اشتهاردی را فراموش کرده است!
انتهای پیام/