نوید شاهد - شهید "قنبر آقایی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در داستان زندگی این دانشجوی شهید آمده است که او در جستجوی شهادت بود و در پاییز 61 به شهادت رسید. در ادامه بخش چهارم این خاطره را بخوانید.
پاییز

عملیات به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "قنبر آقایی" از دانشجویان دانشگاه خوارزمی کرج است. او درهفدهم خرداد ماه 1338 در بجستان ار توابع خراسان رضوی چشم به جهان گشود. دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه خوارزمی کرج بود که از دانشگاه به جبهه اعزام شد و در هفتم مهر ماه 1361به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید داستان زندگی این دانشجوی شهید است که  بخش پایانی آن با نام «عطر پاییزی شهادت» را می‌خوانید.

بیت المقدس در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آغاز شد. از هر طرف صدای شلیک خمپاره به گوش می‌رسید. قنبر در سنگر نشسته بود و در نور فانوس، آنچه را که در دل داشت روی کاغذ می نگاشت: «دعا کنید پیامی دیگر از او خدا، فردا که همپای همسنگر هایم به دشمن می تازم و ۲۰ سالگی‌ام را در خشاب تفنگ می‌گذارم و قلب دشمن را نشانه می گیرم فقط خدا با من باشد و کمکم کند و سعادتی بزرگ را نصیبم کند وگرنه بی‌او همه‌ام هیچ، حرکتم سکون، فریادم سکوت و مرگم پوزخند است.»

عکسی از جیبش بیرون آورد. عکس سفر مشهد بود که با خانواده اش رفته بود. ننه معصومه و آقاجان دست به سینه ایستاده بودند و قنبر و خواهرانش مقابل پدر بودند. دلش برای بجستان، با آن باغ‌های پر از انار که به یاقوت سرخ معروف بودند، به هی‌هی کردن برای گوسفندان در صحرا، آسمان پر از ستاره کویر، قلب مهربان ننه و نان‌های خوش عطرش، دستان زحمتکش آقاجان و خنده‌های آرام خواهرانش تنگ شده بود.

یادش آمد زمانی در یکی از عملیات ها، به شدت مجروح شده بود و برای استراحت به بجستان آمده بود اما برای آنکه خانواده نگران نشوند از مجروح شدنش حرفی به آنها نزده بود.

با آن که نیاز به استراحت داشت، در بستر نمی ماند و خود را کاملا سرحال نشان می‌داد. یک روز تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود. در حالی که برای حفظ تعادل دستش را به دیوار گرفته بود، وارد کوچه شد و آرام آرام از روستا بیرون رفت. ضعف شدیدی داشت که از دور چشمش به گوشه های طلایی گندم زار افتاد که زیر نور خورشید می درخشیدند. فصل برداشت گندم بود. آقاجان و ننه، زیر نور شدید آفتاب، عرق ریزان مشغول کار روی زمین کشاورزی بودند. قنبر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد پا به پای آنها کار کرد. ننه بارها قربان صدقه اش رفت و گفت:

_ الهی دورت بگردم ننه جان! ان‌شالله دامادیت را ببینم.

آقاجان در حالی که عرق پیشانی اش را با دستار سپید رنگش پاک می کرد، لبخندی مهربانانه زد و گفت: برای قنبرم عروسی‌ای میگیرم که در بجستان زبانزد همه باشد. قنبر به نشانه محبت، به یک لبخند بسنده کرد، اما او برای خود عالمی دیگر ساخته بود. پدر خوشه‌های گندم را دسته کرد و روی هم گذاشت و گفت:
- من خانه‌ای خریده‌ام که دو متر بیشتر نیست.

آقا جان دوباره حرف هایش را تکرار کرد و خندید. ننه معصومه خسته روی زمین نشست و چهره رنگ پریده پسرش نگریست. قلبش لرزید اما به روی خود نیاورد. قنبر متوجه نگاه سنگین ننه شد. سرش را بالا گرفت. نگاهش با نگاه ما در تلاقی کرد و هر دو در سکوت با یکدیگر صحبت کردند. اینها خاطراتی بود که چونان شهابی از غم بر گذشت. قطره اشک چکیده شده روی کاغذ را پاک کرد و دوباره به نوشتن ادامه داد: «جایگاه خویش را در بین انگشت امام خویش حسین علیه السلام در قرآن ندیده‌ام و نمی‌توانم وصال جاوید خدایی را به دنیای فانی بفروشم و دیر می شود. باید هرچه زودتر به لقاءالله بشتابم و شهادت را که زیباترین و نزدیک‌ترین و باصفا ترین راه رسیدن به لقاءالله است، برگزیده‌ام. به جای عکس منعکس پدرم را بزرگ کنند و مستکبران بگویند که این مستضعفان و محرومان پشتوانه انقلاب هستند، نه سرمایه‌داران.»
صدای هیاهوی بچه‌ها از بیرون سنگر به گوش رسید. غوغایی به پا بود. قنبر اسلحه‌اش را برداشت و سوار ماشین شد و با بچه‌ها به خط مقدم رفت. در سنگر دیده‌بانی بود که با اصابت تیر مستقیم و چند ترکش به شکمش پس از خونریزی زیاد به شهادت رسید.

حالا او آرام گرفته بود. پیکرش را به زادگاهش بردند. ننه با دستان خود قبرش را در قبر گذاشت تا دشمن شاد نشود و همگان بدانند که آنها از شهادت باکی ندارند. پس از شهادت قنبر، مجلس یادبودی از طرف دانشگاه برای او برگزار شد. پدر با دیدن عکس قنبر قلبش شکست. همان شب در خواب سیدی را دید که به همراه بانویی به منزلشان آمده‌اند. آن سید بزرگوار رو به ایشان کرد و گفت:

- برای شهادت پسرت گریه نکن و ناراحت نباش. هر کس از تو پرسید: قنبر چه شد؟ بگو اورا قربانی سیدالشهدا (ع) کردم.

بعد از آن خواب بود که قلب پدر آرام گرفت و دردا و هجر فرزند صبوری پیشه کرد. قطرات ریز باران، روی شیشه دفتر انجمن اسلامی واقع در ساختمان جغرافیا در طبقه چهارم نم‌نم بارید. پس از مصاحبه با دوستان قنبر، از روی صندلی بلند شدم و پنجره را باز کردم، چند قطره باران روی صورتم چکید و چشمانم را بستم صدای جیک جیک گنجشکان از داخل های درختان حیاط دانشگاه به گوش می‌رسید.

فصل پاییز آغاز شده بود. هوا پس از باران بسیار لطیف شده بود. ما دیگر جذابیتی برای من نداشت، چون دیگر قنبر و آن ۳۰ نفر بچه های انجمن اسلامی نبودند تا حماسه‌ای دیگر خلق کنند. آرام پنجره را بستم و رادیو را روشن کردم. گوینده مردم را به نفس کشیدن در هوای زیبای پاییزی دعوت می کرد. منتظر دوست قنبر بودم که قرار بود برای مصاحبه بیاید و زاویه روایتی دیگر از زندگی روستازاده شجاع و دلاور و بجستانی باشد.

پایان

منبع: کتاب ترم عاشقی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده