فردا مرا درون یک جعبه به اشتهارد میآورند!
يکشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۴۲
نوید شاهد - شهید «مجتبی کاویانی از شهدای دوران دفاع مقدس است. نوید شاهد البرز در سالگرد شهاتش گذری بر سیره و خاطره این شهید دارد. در بخشی از این خاطرات آمده است:... دایی رو به خواهرش گفت: فردا مرا درون یک جعبه بهاشتهارد میآورند!» همان شهر خبر بازگشت استخوانهای او را به ما دادند.
به گزارش نوید شاهد البرز؛ تو طلبه با اخلاصی بودی که در مدرسه اهل بیت علیه السلام درس میخواندی و در مقابل قرآن زانوی ادب میزدی. کلامت حدیث معرفت بود و دلت از ضَرَبَ ضَرَبای نجابت انباشته بود. جنگ که شد، شهید چمران گفت: «وقتی شیپور جنگ نواخته میشود آن وقت است که مرد از نامرد تشخیص داده میشود.»
جوانمردی برای ثبتنام به بسیج محلهشان رفت. او دست از درس و بحث حوزه شسته بود و به الفبای تکرار گلوله میاندیشید؛ به واژگان لبیک به امام زماناش. او کسی نبود جز تو مجتبی کاویانی، که دوشادوش همرزمانت، مهمان خاک گرم جبهه شده بودی.
مادرش میگوید: پسرم در کودکی با دیگر فرزندانم فرق بسیاری داشت. هیچ وقت یادم نمی رود. هفت ساله بود که او را همراه پدرش برای معالجه به کرج برده بودیم. در حال رد شدن از خیابان بودیم که ناگهان ماشینی به سرعت از راه رسید و به پدر مجتبی زد. همسرم جلوی چشمان من و مجتبی از دنیا رفت و پسرم در کودکی یتیم شد.
اخلاق مجتبی ممتاز بود و به خواندن قرآن و نماز خیلی اهمیت میداد. کمی که بزرگتر شد، هر شب چهارشنبه با شوق و علاقه در دعای توسل مسجد محلمان شرکت میکرد. پسرم تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و با اشتیاق به حوزه علمیه رفت. بعد از مدتی هم برای ادامه درس ها به مسجد جامع کرج رفت و در آنجا مشغول درس و بحث شد. سال ۱۳۶۰ بود. ما آیتالله شهید بهشتی را به خوبی نمی شناختیم. وقتی خبر شهادت او به مارسید، یادم میآید مجتبی دم در خانهمان نشست و زار زار گریه کرد. او سرش را به در میکوبید و بلند بلند می نالید.
یک بار در یکی از اعزام هایش کمردرد شدید گرفت. من با اصرار از او خواستم به جبهه نرود تا خوب شود. مجتبی زیر بار نرفت و گفت: اگر نروم، من هم مثل تماشاچیان تلویزیون میشوم و این کار درستی نیست!»
او هر بار که اعزام میشد، به عنوان بسیجی به جبهه میرفت. مأموریتهایش همیشه چهل روزه بود. پسرم یک بار هم مجروح شد. مجتبی برای ما نامههای زیادی مینوشت و همیشه در همه حال به فکر من بود. در اعزام آخر، رو به من گفت: «اگر من شهید شدم، برایم گریه نکنید.» او در آن اعزام، همراه بچه های محل به منطقه رفت. بعد از مدتی که دوستان همرزمش برگشتند، دیدم او همراهشان نیست. آنها از شهادت پسرم خبر داشتند، اما به من چیزی نمیگفتند. سرانجام من هم خبردار شدم. پسرم در سال ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر یک در فکه مفقودالاثر شد و بعد از ۱۱ سال دوری در سال ۱۳۷۳ پیکرش را به اشتهارد آوردند.
شبی که قرار بود پسرم را به اشتهار بیاورند، یکی از نوه هایم که اصلاً او را ندیده بود، گفت: خواب دیدم دایی مجتبی به خانه آمد و کمی نشست وقتی خواست بلند شود من و بچههای دیگر اصرار کردیم بماند و نرود وقتی اصرار ما زیاد شد، دایی رو به خواهرش گفت: فردا مرا درون یک جعبه اشتهارد میآورند!» همان شهر خبر بازگشت استخوان های او را به ما دادند.
برگرفته از کتاب "مسافران بهشت"
نظر شما