شهیدی که پیکر همرزمانش را تنها نگذاشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمدرضا فرجی به نام پدرش کربلایی محمود از در سال ۱۳۳۸ در اشتهارد چشم به جهان گشود. از شهدای دوران دفاع مقدس است که در تنگه چزابه ۲۸ بهمن ۱۳۶۰ به شهادت رسید. مزار مطهرش در قبرستان محله قاضیان اشتهارد است.
آنچه در ادامه میخوانید خاطره و روایتی از شهید فرجی است.
«محمدرضا در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و کودکی و نوجوانی اش در شور و نشاط و ورزش سپری شد. هر روز با دوستش محمدتقی ملامحمدی ورزش میکرد و هر دو جوانهایی ورزیده و با ایمان بودند. او با جدیت درس خواند و در کنار آن در امور کشاورزی کمککار پدر شد. وی اخلاقی نیک و رفتاری پاک داشت. هیچ کس از او جز خیر و خوبی ندید. برای به جای آوردن دستورات دینی اهتمام زیادی داشت. وقتی دیپلم گرفت به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول به کار شد و از آنجا که دوره های مقدماتی دامپزشکی را گذرانده بود. برای رفع مشکلات دامداران روستایی به مدت ۷ ماه به عنوان کمک دامپزشک به روستاهای دور افتاده رفت و خدمت کرد.
سپس او به شکل رایگان در بخش تربیتبدنی آموزش و پرورش انجام وظیفه کرد. برای تدریس به روستای گنگ در اطراف اشتهارد رفت. محمدرضا با بسیج نیز در نگهبانی و حراست از شهر همکاری داشت به ورزش اهمیت زیادی می داد و می گفت: عبادت و ورزش از ارکان مهم زندگی فرد هستند.
وقتی طبل جنگ نواخته شد. محمدرضا شیرمردی بود که راه حق را برگزید و پا در رکاب رهروان راه حسین گذاشت و در سال ۱۳۵۹ به خدمت سربازی رفت و بعد از گذراندن دوره آموزشی به جبهه جنوبی اعزام شد و چند بار به جبهه رفت. وی سرانجام در منطقه چزابه در حالی که دو تن از همرزمان مجروحش را حمل می کرد، به شهادت رسید.
پدرش میگوید: پسرم در جبهه بود که خبردار شد دوستش محمدتقی ملامحمدی به شهادت رسیده است. فوری مرخصی گرفته به اشتهارد آمد و در مراسم شرکت کرد.
در این مرخصی به یکی از سازندگان حجله مزار شهدا گفت: قبر مرا از اینهایی که ساختی بهتر بساز!
مادرش می گوید: پسرم از همان بدو تولد، با نشاط و شاداب بود. تفریحش کار در مزرعه پدر بود و کمک کار خوبی برای همسرم بود. وقتی از کار برمیگشت سراغ ورزش میرفت. او نمی توانست یک جایی آرام بگیرد. وقتی به شغل مقدس معلمی مشغول شد. صبحها در مدرسه بود و بعد از ظهرها به صحرا می رفت و مدتی هم در دامپزشکی جهاد کرج کار میکرد. اسمش برای سربازی در آمد، اما گفتند بخشیده شد. او هم داوطلبانه به جبهه رفت. در جبهه در هنگام عملیات، پسرم مشغول انتقال دو رزمنده مجروح شد؛ اولین مجروح را برد اما وقتی خواست مجروح دوم را ببرد بر اثر گلوله دشمن به شهادت رسید.
سفارش به رعایت حجاب
خواهرش میگوید: تمام زندگی برادرم خاطره است. نمازهایش، عبادتش، احترام ویژه پدر و مادر، تواضع از احترام و فروتنی به معلم ها و دبیرانش، صله ارحامش برای ما افتخار بزرگی به حساب میآمد. همیشه به من و خواهرانم سفارش میکرد: حجاب را رعایت کنیم. میگفت: مردان بزرگ در دامن زنان پاکدامن و اسید رشد میکنند.
یکی از همرزمانش میگوید: یک بار در جبهه وقتی با شهید محمدرضا خواستیم چند مجروح را به پشت جبهه برسانیم یکی از بچههای رزمنده گفت: مگر نمی بینید مثل باران خمپاره می بارد؟! بهتر است به جلو نرویم اما محمدرضا در پاسخ گفت: این گلولهها مثل توپ فوتبالاست. ما نباید از اینها ترس داشته باشیم باید برای نجات برادرانمان از جان مایه بگذاریم این کار برای رضای خدا است و مانعی ندارد.
پدرش میگوید: به ما خبر دادند محمدرضا به شهادت رسیده اما جنازه اش پیدا نشده است. خودم به منطقه اهواز رفتم و همراه گروهی راهی تنگه چزابه دربوستان شدم در آنجا به ستاد ارتش رفتم و نتیجهای نگرفتم. بعد به جایگاه مجروحان و شهدای ارتش و سپاه مراجعه کردم. در چادری که مقرر مجروحان سپاه بود پیگیر پسرم شدم. گفتند: دو تن از برادران پاسدار بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شده بودند. وسیلهای برای حمل آنها به درمانگاه نبود. شهید فرجی حاضر شده با ماشینی که در اختیار داشت آنها را به درمانگاه برساند. یکی از مجروحان را در بغل گرفته بود که توی ماشین بگذارد ناگهان خمپاره ای در نزدیکی و منفجر شد و با موج انفجار بیهوش شد. در همین حین مواد محترقه و خمپاره که در سنگر بود آتش گرفت. او و همراهانش به شهادت رسیدند ما پیکر آنها را به درمانگاه بردیم اما چون هویتشان معلوم نبود نتوانستیم به واحدها ایشان اطلاع بدهیم.»
منبع: مسافران بهشت