فرماندهای که به آسمان رفت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ "نجی الله" در خانه ای تولد و رشد یافت که معطر به ذکر "یا حسین" بود. او تا دیپلم درس خواند و در یکی از روستاهای اشتهارد در کسوت معلمی مشغول خدمت به نونهالان شد. با شنیدن صدای امام در یاری جبهه ها، سرازپا نشناخت و لباس رزم پوشید.
او چند بار به جبهه رفت و در آخرین دفعه در منطقه عملیاتی "ماووت" پیکر پاکش برای همیشه جا ماند. پدرش نیز بعد از شش سال دوری و فراق او از دنیا رفت. حالا خانواده دوستان و آشنایان نجی الله هنوز هم منتظرند تا از او خبری بیاورند و اثری!
مادرش می گوید: پسرم نجیالله، آخرین فرزندمان بود و از همان دوران کودکی به قرآن و ائمه اطهار علیه السلام عشق می ورزید. خیلی هم خوش اخلاق و شوخ طبع بود. بعد از گرفتن دیپلم در تظاهرات شرکت فعالانه ای داشت. روزی مامورها به خانه ما آمدند تا او را دستگیر کنند اما او پنهان شد و آنها برادرش را به جای او دستگیر کردند.
پسرم به دلیل علاقه زیاد به اسلام و انقلاب در همان اوایل جنگ رهسپار جبهه شد. وقتی اولین گروه از شهدا را به اشتهارد آوردند، آرزو کردم؛ کاش پسر من هم شهید بشود و من حداقل یک قربانی به اسلام تقدیم کنم. نجی الله، پدرش را هم به مدت ۳ ماه همراه خودش به جبهه برد.
قرار بود؛ نجی الله، پدرش و برادر سه تایی خانهای را شریکی درست کنند اما هر سه با هم در جبهه بودند و شریک هم در نبرد با دشمن نجیالله به دور و بری ها توصیه می کرد که راهی جبههها شوند چرا که درس و زندگی در جبهه است.
در آخرین اعزامش، به پیغام دادم؛ پسرم، قرار است به مکه بروم؛ به بدرقه ام بیا! جواب داد: مادر جان، بازگشت من به دست خداست. شاید بیایم و شاید هرگز بازنگردم!
یکی از دوستانش، برایم تعریف کرده: شب عملیات، او فرمانده بود و برادرش نیز همراهش بود. نجیالله به برادرش گفت: تو عقب بمان، چون زن و بچه داری و آنها چشم انتظارت هستند. همان شب سنگری برای خودش درست کرد و مشغول خواندن نماز شب شد. بعد از آن به دستانش حنا زد و همراه رزمنده ها جلو رفت وقتی صبح عملیات بچه ها به عقب برگشتند، برادرش از دوستان او پرسیده بود: «پس برادر نجی الله کجاست؟ چرا با شما بازنگشت. آنها گفته بودند: «الان می آید» اما هرچه صبر کردند؛ خبری از او نشد. برادرش اصرار می کرد که به آن منطقه برود و همه جا را دنبال او برگردد اما به او اجازه نداده بودند چون هر کس به آنجا میرفت، دیگر برگشتی نداشت.
خواهرش می گوید: من از نجی الله بزرگتر بودم. برادرم مهربان بود و شوخطبع. او با من خیلی شوخی میکرد. در جبهه که بود پدرم اصرار داشت او برگردد و به شغل معلمی اش ادامه بدهد اما نجی الله می گفت: «روزی دهنده همه ما خداوند است. هنگام آخرین اعزامش خیلی گریه کردم. پدرم هم خیلی گریه کرد. ما همه اصرار داشتیم که او برگردد. نجیالله برنگشت حتی جنازهاش!
همرزمش حاج پرویز نجفی می گوید: مرحله عملیات نصر ۴ در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۶، انجام شده بود و قسمت ما حضور در مرحله دوم آن بود. سوار بر چند کامیون از مرز عراق گذشتیم. برای آنکه ستون پنجم و خبرچین ها حرکت ما را به عراقی ها گزارش ندهند؛ جلوی کامیون های ما، روی پلاکاردها نوشته شده بود: «کمک های مردمی اهدایی....» اما ما مخفیانه بر پشت آن کامیون ها سوار بودیم . دو سه شبی در خاک عراق نزدیک شهری به اسم "ماووت" بود، مستقر شدیم. من در آنجا از واحد ۱۰۷ بیرون آمدم و به گردان امام سجاد رفتم. شهید نجی الله نقدی فرمانده گروهان ما بود. بچه های اشتهاردی هم زیاد بودند. شاید حدود شی چهل نفر. گردان ما هم گردانی تابستانی بود یعنی تعداد نفرات ما در زمستان به سیصد تا ۴۰۰ نفر می رسید اما در آن موقع فکر نمی کردم. حدود ۱۰۸ نفر بودیم. یک روز غروب راه افتادم تا به نماز جماعت برسم. معمولاً در صف های اول و دوم جماعت چند تکه موکت میانداختند اما بقیه صفها روی خاک نماز می خواندند یا هر کس چیزی می آورد و روی زمین پهن میکرد. وقتی به صفهای نماز رسیدم، دیدم همه جا پر است. ناگهان دیدم؛ شهید نجیالله نقدی دارد به من اشاره میکند بیا این طرف، جا هست خودش از روی موکت کنار رفت و بر زمین خالی ایستاد اما جایش را به من داد. گفتم: این چه کاری است که شما می کنی من عقب می ایستم اما زیر بار نرفت.
یک شب هم در حال مسواک زدن بودم که شهید نقدی پیش من آمد و گفت: داری چه می کنی؟ فردا رفتنی هستی و میپری! یک شب که دیگر مسواکزدن نمیخواهد. با خنده گفتم: اشتباه گرفتهای، کسی که قرار است بپرد، تو هستی نه من.
شهادت در نصر چهار
شب عملیات نصر ۴ از راه رسید. فکر کنم؛ ساعت ۳ بامداد بود که فرمانده اعلام کرد؛ ستون حرکت کند. ستون که حرکت کرد عراقیها متوجه شدند و سر و صدای ایشان بلند شد؛ بعد هم انفجار و آتش و گلوله ... سرستون ما شهید نجی الله بود اما کسی نفهمید چه شد؛ فقط صدای انفجاری آمد و بچه ها داد زدند: نجی الله! نجی الله!
بعد از آن دیگر از او خبری نبود. اصلا نفهمیدیم چه شد و به کجا رفت هر چه گشتیم از فرمانده مان اثری نبود. گویی بال درآورده بود و به آسمان رفته بود. من به تمام مسیر و اطراف آن خیره شدم. برایم بهتآور بود! او سرستون ما بود و پیش از آن حرف های دلنشین و آرامَش گوش نوازمان بود اما بعد از آن صدای مهیب، ما دیگر او را ندیدیم؛ حتی اثری هم از او باقی نمانده بود.
درباره پیکر پاک نجی الله نقدی، آخرین حرف این است که گلوله مستقیم آرپیچی ایشان را با خودش برد! محل مفقودیت شهید نجی الله روی "یال کوه" بود.
موقع برگشتن همه بچه ها مجروح بودند البته من سالم بودم به من گفتند: نجی الله در این نقطه مفقود شدهاست. پایین آن کوه شیب خیلی تندی داشت و تک و توک درختهای دیده می شدند. بچه ها گفتند برویم پایین دره دنبال نجی الله بگردیم اما فرمانده نگذاشت، گفت: آن پایین معلوم نیست چه خبر است. ممکن است شما هم بروید و چند نفر دیگر مجبور بشوند دنبال شما بگردند.
همرزمش فخرالدین بیگلر میگوید: تنها کسی که چگونگی شهادت شهید نقدی را دیده، شهید جعفری یزدی بود. اوهم تا پیش از شهادتش در این باره چیزی نگفت و در همان عملیات به شهادت رسید. پس از اعلام حمله با اولین حرکت که بچه ها الله اکبر گفتند و راه افتادند؛ نخستین آرپی چی دشمن به شکل مستقیم به شهید نجی الله نقدی اصابت کرد که جعفر کنارش بود و او هم حدود یک ساعت بعد به شهادت رسید.
همرزمش حجت الاسلام عباسی می گوید: شهید نقدی هیچ وقت نمی گذاشت کسی بفهمد که ایشان در جبهه چه میکند و به چه خدمتی مشغول است. یک شب، در یکی از مناطق غرب کشور که بودیم با او روبهرو شدم. دیدم سر حال نیست. تازه همراه چند تا از بچه ها از عملیات شناسایی برگشته بود.
گفتم: شاید به خاطر شناسایی خسته و بی حال شده است. پرسیدم: برادر نجی الله چه شده؟ چرا سرحال نیستی بی حال و بی رمق جواب داد: «نه، حالم خوش نیست، حاجی... مریضم.» با آن حال بیماری، مسیری طولانی را در خاک دشمن به شناسایی رفته بود. فردا صبح، وقتی با او روبهرو شدم از دیدنش جا خوردم. برادر نجیالله داشت برای بچه ها دستشویی درست می کرد. انگار نه انگار که فرمانده است. وقتی به اعمال و رفتارش نگاه میکنم. نشان میداد؛ بسیجی ساده و بی غل و غشی است.
شهید نجیالله نقدی فرزند نبی الله ۱۳۴۲ در اشتهارد چشم به جهان گشود. ۲۳ فروردین ۱۳۶۶ در ارتفاعات ماووت عراق چشم به جهان گشود و او هنوز هم مفقودالاثر است.
منبع: مسافران بهشت