دو رکعت نماز شکر بر پیکر پسر
به گزارش نوید شاهد البرز؛ ابوالحسن در کودکی آرام و دوست داشتنی بود و به دیگران محبت داشت. همیشه به مسجد می رفت و بر نماز و احکام دین پایبند بود. او تا پایان سوم راهنمایی در تهران درس خواند. در روزهای پرشور انقلاب در صحنه بود و به تظاهرات می رفت. بعد از انقلاب، عضو بسیج شد و به جبهه رفت. در جبهه با بچههای اشتهارد مانوس شد و همراه آنان بود. وقتی به اشتهارد می رفت، یا در پایگاه بسیج بود و یا در مسجد محل فعالیت داشت. اگر از جبهه برمیگشت هیچ گاه در خانه نمی ماند، یا به عیادت مجروحان جنگ می رفت و یا در گلزار شهدا هم سخن با مزار شهیدان میشد.
شهید ابوالحسن اصلانی سرانجام در بیست و سوم اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر مفقودالاثر شد و بعد از ۱۴ سال استخوان های پاکش به آغوش خانواده بازگشت.
مادرش می گوید: پسرم سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت هر چه من و پدرش اصرار کردیم اول درست را تمام کن و بعد برو، قبول نکرد. یک بار در عملیات خیبر از ناحیه پا مجروح شد و در بیمارستانی در مشهد بستری شد. یک بار هم در کردستان مجروح شد.
خواهرش می گوید: ابوالحسن از کودکی آرام و با خدا بود. با نماز و دعا انس و الفت داشت و به حجاب ما خواهرهایش حساس بود. جوان که شد بیشتر اوقاتش را در مسجد و پایگاه محل می گذراند. بیشتر هم به مسجد حجت در خیابان حسام السلطنه تهران می رفت.
سال ۶۳ من و همسرم در تهران در حال اثاث کشی به کرج بودیم که ابوالحسن از راه رسید با تعجب پرسید: آبجی کجا می روید؟ گفتم: کرج آدرس منزل جدید را میدهم که به خانه ما بیاید. گفت: آبجی جان، این بار که به جبهه بروم دیگر برنمیگردم و شما مرا نخواهی دید با تعجب پرسیدم: چه میگویی از کجا خبر داری؟ گفت: صددرصد مطمئنم که دیگر برنمیگردم. همینطور هم شد الان هر خانوادهای را در حال اثاث کشی می بینم به یاد این خاطره می افتم.
شهیدی که با فرمانده شهید شد
داداش در عملیات بدر مفقودالاثر شد اما هنوز اطمینان داشتیم برمی گردد، وقتی بهمان خبر دادند فرماندهاش شهید شده است، مادرم گفت: ابوالحسن هم شهید شده است. گفتم: مادر حرفش را نزن! انشالله سالم برمیگردد. جواب داد: در عملیاتی که فرماندهان شهید بشود، نیروهایش هم شهید میشوند. از آن پس خیلی چشم به راه برادر بودیم. پدر خدابیامرزم خیلی برای پیدا کردنش تلاش کرد. گاه شبانه روز به پایگاه مقداد میرفت که شاید خبری از ابوالحسن به او بدهند. اوایل کارمان این بود که همه خانواده در منزل ما جمع میشدند و پدرم هم میآمد و رادیو عراق را میگرفتیم. وقتی اسامی اسرای ایرانی را اعلام میکرد خوب گوش میدادیم ببینیم شاید اسمی از ابوالحسن ببرد اما خبری نبود که نبود.
پدر هر روز قند و روغن و بساط مهمانی را آماده میکرد. وقتی میپرسیدم: پدر جان، چرا اینقدر چیزمیز میخری جواب میداد: من باید همه چیز را آماده کنم تا اگر پسرم آمد دیگر دنبال فراهم کردن این ها نباشم. پدرم خیلی امیدوار بود چند وقت بعد که متوجه شد هلال احمر عکسی از اسرای ایرانی آورده به پایگاه مقداد رفت. نگاهی به عکس کرد و پرسید: این عکس چند وقته که اینجاست، گفتند: ۳ سال چون از نیمرخ گرفته شده بود درست قابل تشخیص نبود. پدر عکس را گرفت و به خانه آورد. تمام فامیل و آشنایان و دوستان که عکس را دیدند، گفتند: عکس ابوالحسن است تا جایی که ما هم مطمئن شدیم عکس برادرم است. این شد که گفتند: ابوالحسن اسیر شده است. این خبر باعث ناراحتی دوچندان مادرم شد. چون شنیده بود عراقیها اسرا را شکنجه میدهند و غذایی در اختیارشان نمیگذارند و با این حال، صددرصد به اسارت برادرم اطمینان نداشتیم، حاضر بودیم پلاک یا نشانه کوچکی از او پیدا شود و ما را از این سردرگمی در بیاورد.
شکرگزاری بعد از بازگشت پیکر پسر
چهارده سال بعد مصادف با بیست و هشتم صفر بود که خبر آوردند چند جنازه تفحص شده به شهر آوردند و یکی از آنها که از روی پلاک شناسایی شده، ابوالحسن اصلانی است. بعد هم به ماچند تکه استخوان و یک پلاک تحویل دادند. هر کار کردیم که مادرمان برای تحویل گرفتن جنازه بیاید، نیامد. روزی که قرار بود پیکر برادرم را به خانه ما بیاورند، پدرم خیلی بیقرار بود. در حیاط خانه نشسته بودیم که مادر آمد و به پدرم گفت: حاجی چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ خودت از خداوند خواسته بودی که بچه ات را برگرداند. خَب حالا که حاجتت را از خدا گرفتی و بچهات برگشتهاست پس دیگر نیازی به بیقراری نیست. به جای این کار بلندشو دو رکعت نماز شکر بخوان. پدرم برخاست و نماز شکر خواند. همان وقت جنازه برادرم را هم آوردند و بعد هم به اشتهارد انتقال دادند. مردم اشتهارد هم هنگام تشییع سنگ تمام گذاشتند دستشان درد نکند خیلی باشکوه بود.
شهید ابوالحسن اصلانی فرزند مرحوم حاج حمدالله سوم خرداد ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود. در بیست و سوم اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید. بعد از ۱۴ سال پیکرش در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب مسافران بهشت