آخرین نمازِ اولین شهید امامزاده اشتهارد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمدرضا خلج فرزند مرحوم حاج غلامرضا (فدایی) در سال ۱۳۴۵ در اشتهارد چشم به جهان گشود. سوم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر طی عملیات بیتالمقدس که منجر به فتح این شهر شد، به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید روایت خاطرات این شهید است.
«پدر به محمدرضا محبت آموخت. او را مکتبی بار آورد و یادش داد و برلب، سرودخوان فتح و شهادت شود. محمدرضای باایمان در هفت سالگی به دبستان رفت و تا اول راهنمایی درس خواند. ۱۴ ساله بود که کشورمان درگیر جنگی بزرگ با دشمنان قسم خورده انقلاب شد. عشق به رفتن، آرام و صبر از او گرفته بود اما سن و سالش برای ثبتنام و اعزام به مناطق جنگی کم بود. محمدرضا شناسنامهاش را دست کاری کرد و از اواخر سال ۱۳۶۰ به مدت سه ماه در پادگان امام حسین (ع) تهران آموزش نظامی دید. سپس به جبهه رفت. روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱، روز عروج او به دیار لالههای ملکوت بود و او به عشق حقیقیاش دست یافته بود. شهادت محمدرضا با اصابت خمپاره بود.
مادرش میگوید: پسرم در روزهای انقلاب با آنکه سن زیادی نداشت، همیشه به ما میگفت: "بعد از نماز مغرب و عشا، ۱۰۰ مرتبه بگویید: مرگ بر شاه" چهارده ساله بود که می خواست به جبهه برود، اما بسیج محله و اجازه اعزام نمی داد. پسرم برای رفتن آنقدر اشتیاق داشت که شناسنامه اش را دستکاری کرد! با این کار توانست مجوز رفتن به جبهه را به دست بیاورد. در هنگام رفتن آن قدر عجله داشت که ما به او می گفتیم: اقلاً بگذارد برادر سربازت از منطقه بیاید، آن وقت تو برو !" اما او می گفت: "برادرم برای خودش رفته است و من هم برای خودم به جبهه می روم ."
محمدرضا همیشه از ما میخواست دعا کنیم در راه خدا شهید بشود. او بارها و بارها به من گفته بود: "مادر جان! من از خدا خواسته ام شهید بشوم، جانباز بشوم، اما اسیر نشوم. در یکی از اعزام هایش مجروح شد اما به هیچ عنوان نگذاشت ما خبردار شویم. حدود یک سالی بود که به جبهه می رفت؛ تا اینکه سرانجام در راه خدا جانش را تقدیم کرد. پسرم همیشه به نماز اول وقت، اهمیت بسیاری میداد. بعد از آنکه به جبهه رفت، با نماز انس و دیگری پیدا کرد. گاهی به پدرش پیشنهاد میداد راهی مناطق جنگی شود و از نزدیک آنجا را مشاهده کند.
اول قرار بود محمدرضا را در قبرستان صیادی خاک کنیم؛ حتی قبری هم برایش تدارک دیدیم. اما یکی از دوستانش آمد و وصیت او را به گوش ما رساند که؛ "مرا در امامزاده دفن کنید."
اولین شهیدی بود که در محل امامزاده اشتهارد دفن شد. دوستانش برایم تعریف کردهاند شب عملیات همراه چند روز مانده به شناسایی می روند. در راه او برای نماز اول وقت وضو میگیرد و بچهها اصرار میکنند نماز نخواند و همراه ایشان برود، اما او به نماز ایستد. وقت برگشت، وضعیت به شکلی می شود که آن چند نفر از یک راه میایند و از راهی دیگر، عراقی ها که به آن منطقه تسلط داشتند، با هلیکوپتر او را تعقیب می کنند و به طرفش راکت میاندازند. محمدرضا همزمان شهید میشود.
پدرش میگوید: زمانی که پسرم می خواست راهیِ جبهه ها شود، من اصرار کردم نرود و پیش ما بماند. او در جوابم گفت: "پدر جان! ما اول و آخر باید بمیریم؛ حال چه بهتر که در راه خدا شهید شویم!" حالا میفهمم که او چه میگفت.
خواهرش میگوید: من از برادرم خیلی کوچکترم. یادم میآید که او به امام خمینی علاقه بسیاری داشت. در زمان شاه وقتی مأموران شعبه اشتهارد آمده بودند، اما بچهها را تشویق میکرد دامن هایمان را از سنگ پر کنیم و به پشت بام برویم، بعد آنها را سنگباران کنید ماموران شاه به خاطر پرتاب سنگ از سوی جوانها و بچههای اشتهاردی خیلی زود از اشتهارد رفتند. محمدرضا همیشه به ما میگفت: "من تا خونین شهر (خرمشهر )را آزاد نکنم، باز نمی گردم !" برادرم در فتح خرمشهر به شهادت رسید.»
منبع: مسافران بهشت