سیری در حیات طیبه و خاطرات شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار»
شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار» از شهدای مدافع حرم استان البرز است، با خواندن چند خاطره روایت شده از این شهید با سیره و سبک زندگی این شهید آشنا شوید.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار» در بیست و سوم دی‌ماه سال ۱۳۴۷ در محله حاجی آباد کرج در خانواد‌ه‌ای مذهبی به دنیا آمد. مادرش معلم قرآن بود و پدرش باغدار و خادم مسجد محله. او فرزند چهارم خانواده بود. از کودکی به هئیت و حضور در مسجد علاقه داشت. ده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. شوخ طبع و با اخلاق بود. زمان شروع جنگ تحمیلی خیلی تلاش کرد تا برگه اعزام به خدمت بگیرد. در سال ۱۳۶۱ پانزده ساله بود که به جبهه اعزام شد و در عملیات کربلای هشت در شلمچه حضور پیدا کرد. او مدت سی‌ماه در جبهه حضور مستمر و فعال داشت و فرمانده پدافند هوایی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود.

رضا ایزدیار
در سال ۱۳۷۳ ازدواج کرد که ثمره ازدواجش دو پسر به نام‌های جواد و مرتضی و یک دختر به نام زینب است. پس از جنگ نیز او بیکار ننشست و همواره نسبت به حفظ آرمان‌ها و دستاورد‌های انقلاب اسلامی اهتمام می‌ورزید. در جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضرت زینب و کشتار وحشیانه داعش، با اصرار زیاد به طور داوطلبانه به این کشور اعزام شد. از آنجایی که یکی از گروهان‌های لشکر فاطمیون فرمانده نداشته، رضا ایزدیار به عنوان فرمانده یکی از گروهان‌های لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد و ۳۵ روز پس از اعزام، در ۲۵ بهمن ماه ۱۳۹۴ در حومه شهر حلب در ۴۷ سالگی بر اثر اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسید.

داعش که قصد مبادله‌ی پیکر شهید با ۱۰ تن از اسرای خود را داشت، با مخالفت همسر شهید مواجه شد. سرانجام پیکر او که از طریق DNA شناسایی شد و یکسال بعد به آغوش میهن بازگشت و در هجدهم بهمن ماه ۱۳۹۵ در گلزار شهدای جوادآباد به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطراتی از شهید رضا ایزدیار بیان می شود.

عشق

بر سر مسائل اخلاقی و مذهبی پافشاری خاصی داشت. از واجبات، نماز اول وقت و امربه معروف و نهی از منکر تا انجام مستحبات را فراموش نمیکرد. روی حلال و حرام حساس بود. احترام به پدر و مادر را بسیار رعایت میکرد. برای اطرافیانش احترام خاصی قائل بود. با این که فرمانده پدافند سپاه بود با نیروهایش با عشق و محبت رفتار می‌کرد. پدری دلسوز و مهربان بود. بسیار خوش اخلاق و اهل سفر بود. ساده زیستی را بسیار می‌پسندید. وجودش مالامال از عشق و محبت بود.

(همسر شهید)

غیرت

وقتی جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضرت زینب (س) و کشتار وحشیانه داعش در همه جا پیچید، غیرت رضا به جوش آمد. دیگر تاب ماندن نداشت. هر روز اخبار سوریه را پیگیری می‌کرد. رضا مرد جنگ بود. عشق و شور شهادت از همان سالهای دفاع مقدس در وجودش مانده بود. بعد از دو سال دوندگی با اصرار توانست ثبت نام کند. بعد از ثبت نام هر روز منتظر تماس بود تا به سوی معشوق بشتابد.

(همسر شهید)

گریه‌ی مرد

رضا برای رفتن خیلی اصرار داشت، حتی با مخالفت مسئول ثبت نام که او را با لحن تندی از اتاق بیرون کرده بودند و گفته بودند شما دینت را به اسلام ادا کردی. شما برادر شهید هستید این سفر به احتمال زیاد بدون بازگشت است و از شما این مسئولیت سلب شده است. گویا با شنیدن این حرف رضا با صدای بلند گریه می کند و کسانی که در آن اتاق بودند تحت تاثیر قرار می‌گیرند. این گریه رضا، مرا یاد خاطره ایی می اندازد که قبلا برایم تعریف کرده بود.

در سال 136۷ منطقه ماووت عراق، در ارتفاعات تپه شیخ محمد، رضا و برادرش مجید در یک گردان باهم بودند. شب عملیات فرمانده گردان او را صدا میزند و به او می گوید رضا تو و برادرت مجوز شرکت در عملیات را ندارید احتمال مجروحیت و شهادت در این عملیات وجود دارد خانواده شما داغدار برادرت داود است و مادر، تحمل داغ دیگری ندارد. با این شنیدن حرف فرمانده، رضا زار زار شروع به گریه می کند و مجید سعی در آرام کردن او می نماید. رضا مرد جنگ و پر تلاطم بود عشق و شور شهادت از همان سالهای دفاع مقدس در وجودش نهادینه و درونی شده بود.

(دوست شهید)

ترس

من و همسرم در ایام نزدیک اعزامش در تشیع جنازه شهدای مدافع حرم شرکت می‌کردیم. او بسیار درونگرا بود. هیچ پیش نزد و من و فرزندانم از شهادت حرفی به میان نمی‌آورد. روز تشییع شهید تمامزاده حس عجیبی به من دست داد. خودم را جای همسر شهید گذاشتم و در دلم ترسی ایجاد شد. این که اگر او شهید شود در نبودش چه کنم ؟ وقتی همسرم متوجه ترس من شد، گفت: «ساکم رو پشت ماشین میذارم و روز اعزام بدون اطلاع میرم. وقتی رسیدم شما رو مطلع میکنم.»

(همسر شهید)

روز موعود

روز سردی بود. برای نماز صبح بیدار شدم. دیدم همسرم با چشم گریان بچه‌ها را بوسید و از در اتاق بیرون رفت. این آخرین وداع با او بود. غروب همان روز با منزل تماس گرفت و خبر رفتنش به سوریه را داد. روزهای اول روزی دو بار تماس می‌گرفت. یک هفته مانده به شهادتش خبری از او نبود. انگار که میخواست از دنیای مادی دل بکند. آن یک هفته از بی‌خبری، حال بدی داشتم. در دلم آشوبی به پا بود. جرأت نمیکردم تماس بگیرم. ترسی که در درونم بود، بیمارم کرده بود. تپش قلب گرفته بودم. همه جا برایم غم انگیز شده بود. هیچ چیزی از خدا نمیخواستم ،جز این که خبری از او برسد. چند روز بعد برادر همسرم از مجروحیت رضا خبر داد. با شنیدن خبر گویی سقف خانه روی سرم خراب شد. چهار الی پنج روز بعد خبر شهادتش را از طریق ستاد فرماندهی دادند و گفتند که مفقودالاثر است.

(همسر شهید)

شهادت

همسرم قبل از شروع عملیات به زیارت حضرت زینب (س) می‌رود. نیم ساعتی در حرم ایشان می‌ماند و وقتی بیرون می‌آید به دوستانش میگویدچقدر خوب میشد اگر در این عملیات برویم و دیگر برنگردیم جوری که آثاری از ما نماند.»  همسرم در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1394، در روز ولادت حضرت زینب (س) به شهادت رسید.

(همسر شهید)

 

سکوت زیبا

برادرم عاشق شهادت بود. خبر به سوریه رفتنش را از مادرم شنیدم. یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که رضا بخواهد به سوریه برود. چند ماه تا بازنشستگی‌اش مانده بود. روزهای آخر خیلی ساکت شده بود. سکوتش حرص مرا درمی‌آورد.

شوخی می‌کردم تا شاید کمی حرف بزند. مادر شاکی می‌شد و می‌گفت اذیتش نکن. نمیشد روزی یک بار تماس نگیرد. مادر منتظر تماسش بود و میگفت میخواهم صدایش را بشنوم. دلم شور میزد. با پادگان که تماس گرفتم، گفتند رفته سوریه. بعد دیگر خودش روزی یک بار زنگ میزد. بعد تماس گرفتند و گفتند به خاطر مسائل امنیتی تماس نگیرید. آقا رضا خودشان با شما تماس می‌گیرند. بعد از سی سال که از شهادت برادرم داوود می‌گذشت، تازه مادر آرام شده بود که خبر شهادت رضا را دادند.

(برادر شهید)

الگو

ایشان یک الگوی تمام کمال، برای من و دیگر دوستانم بودند. چه به عنوان یک رزمنده و چه به عنوان یک فرمانده گروهان. عاشق اهل بیت بود. در کارهایش جدیت داشت. زمان محدودی در عملیات آزادسازی شهر نبل و الزهرا در خدمتش بودم. «نبل و الزهرا» یکی از شهرهای شیعه نشین منطقه حلب است. در بخش اول عملیات موفقیتهایی کسب کردیم، در بخش دوم عملیات به شهادت رسیدند.

(همرزم شهید)

اردوگاه

در اردوگاه شهید ابوحامد بودیم. شب خیلی سردی بود. صبحش عملیات داشتیم. بچهها هر چه لباس داشتند پوشیده بودند و از سرما پتوهایشان را هم محکم دورشان پیچیده بودند. بخاریها گازوئیلی بودند. شهید رضا و شهید حمزه و مهدی قاسمی دورتر از بخاری میخوابیدند. پتوهایشان را به بچهها میدادند. صبح که برای نماز بلند میشدیم تمام لوله ها از سرما یخ زده بود. سه بزرگوار با هزار مکافات جهت آماده سازی بچهها برای عملیات، آب تهیه میکرند. کمتر با خانوادهشان تماس میگرفت. میخواست ارتباط مادی روی تصمیم و علاقهاش تأثیری نگذارد .

صبح قبل از عملیات به زیارت حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) رفتیم .

غافل بودیم از اتفاقی که قرار بود سرمان بیاید.

(همرزم شهید)

شرط

به ما اطلاع دادند که داعش، تحویل اجساد شهدا را منوط به آزاد کردن ده اسیر داعشی و یا مقدار زیادی پول کرده. با شنیدن این خبر گفتم: «همسرم برای رضای خدا به این راه رفت. چیزی که دادیم را پس نمیگیریم.»

(همسر شهید)

 

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده