سیری در حیات طیبه شهید رضا کارگر برزی؛
نوید شاهد البرز در هفته مقاومت زندگی‌نامه و خاطرات شهید «رضا کارگربرزی» از شهدای مدافع حرم استان البرز را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «رضا کارگربرزی» یکم مرداد سال ۱۳۵۸ در شهرستان نظرآباد استان البرز به دنیا آمد. حضور و فعالیت اجتماعی او در پایگاه بسیج و مسجد سرآغاز تحولات معرفتی و شخصیتی نسبت به معارف دینی و الهی برای او بود. زندگی در خانواده پرجمعیت نیز زمین‌های را فراهم آورده بود که او را وظیفه شناس، قناعت کار، متعهد و مسئولیت‌پذیر سازد.

سیری در حیات طیبه اولین شهید مدافع حرم استان البرز؛ شهید رضا کارگر برزی
او بعد از پنج خواهر خود به دنیا آمد و اولین پسر خانواده شد. روحیه خستگی‌ناپذیری و تیزهوشی‌اش زبانزد بود. در عرصه ورزشی در رشته کونگ‌فو و شنا مهارت داشت. اوایل دهه هفتاد در پایگاه بسیج مسجد غدیریه نظرآباد فعالیت‌های فرهنگی خود را در بسیج شروع کرد. یکی از خطاطان برجسته انجمن خوشنویسان شهرستان نظرآباد بود.
دوران دانشجویی را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج در رشته برق در مقطع کارشناسی گذراند. همان دوران ازدواج کرد و زندگی او بر اساس عشق، محبت و همدلی آغاز شد. پس از ازدواج به دانشگاه امام حسین (ع) راه یافت.

هم زمان با شروع تحولات منطقه خاورمیانه و حضور نیروهای داعشی و تکفیری، در چند مرحله به سوریه و عراق اعزام شد و در برابر داعشیها و تکفیریها مردانه نبرد کرد. از سال 1389 به عنوان مستشار نظامی به سوریه می‌رفت و در زمینه جنگ‌های شهری و پارتیزانی و خنثی‌سازی تله‌های انفجاری به نیروهای رزمنده آموزش می‌داد. او مخترع نوعی از بمب‌های الکترونیکی و تله‌های انفجاری بود. اینطور نقل شده که شهید عماد مغنیه در خصوص اختراعات رضا کارگربرزی گفته است: «با اختراعات او جبهه مقاومت متحول شد.»

در زمان حضورش در سوریه، هفت نفر از شاگردان اهل سنت او، به مکتب تشیع مشرّف شدند. اخلاق خوب، اخلاص و ادبش، همینطور مقید بودن به نماز شب و روزه او را در میان هم‌رزمانش شاخص کرده بود. سرانجام رضا کارگربرزی در یازدهم مرداد سال 1392 مصادف با بیست و چهارم ماه مبارک رمضان، در جریان دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مردم سوریه در مدرسه ترکانِ روستایِ  کفرءکار واقع در جنوب حلب با زبان روزه به فیض شهادت نائل آمد.

مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای نظرآباد است.

در ادامه چند خاطره از این شهید مدافع حرم را بخوانید.

آخرین دیدار

آخرین دیدار حضوری ما روز دوازدهم تیرماه 1392 بود. آن روز رضا را برای آخرین بار دیدم و شب هم منزل برادرش با هم بودیم. خیلی از کارهای ما را سروسامان داد. مثلاً برای دستگاه تست قند خون من باتری خرید و دوچرخه محمدمهدی را درست کرد. انگار میخواست بیدغدغه برود. البته سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت و با من و پدرش صحبت کرد. مدام میگفت من حالم خوب است. خیلی با بغض با او صحبت کردم. به من گفت: «مادر هر وقت دسترسی به تلفن داشته باشم باز زنگ میزنم.» با خنده برای اینکه شرایط سخت آنجا را برایم تجسم کند گفت «مادر! من نه روز است که حمام نرفتهام.» در حالی که میدانستم ایران نیست، اما همیشه حضورش را کنارم حس میکردم. دیدار بعد ما شد روز چهاردهم مرداد ماه که پیکر رضا را برایم آوردند .از اینکه خدا من را هم لایق دانست تا در صف مادران شهید باشم، شکرگزار هستم. راضیام به رضای خدا.   
راوی: مادر شهید

اخلاص در جزئیات زندگی

یکی از روزها پس از شهادت رضا برای شهید سردار حاج قاسم سلیمانی خاطره پیاده روی از کرمان تا کربلا را تعریف میکردم که به یکباره حاج قاسم پرسید: «مگر شما اهل کرمان هستید؟! » گفتم: «بله»
اصالتا ما اهل کرمان هستیم و چندسالی است که به نظرآباد آمدهایم.» حاج قاسم رو کرد به فرمانده یگان و گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ما است؟!» آن فرمانده پاسخ داد: «واقعیت این بود که خود آقا رضا این را خواسته بودند. اینکه هیج جا این مطلب مطرح نشود.» اینجا بود که به یادم آمد که فرزندم همیشه در جزئیترین مسائل اخلاص داشت و دوست نداشت که آشکار کند.                                                                 راوی: پدر شهید

فلج شدن ناگهانی

رضا 15 سالش بود و یکباره بیمار و دچار فلج جسمی شد بدون هیچ دلیلی. یک ماه در بیمارستان امام خمینی)ره( کرج بستری شد. پزشکان قطع امید کرده بودند .ناامید و نگران بودم. نام بیماری را گیلنباره میگفتند که همان فلج یکباره بود. تا اینکه در قلبم اشارتی به حضرت زینب)س( شد. به ایشان توسل کردم. با خودم فکر میکردم حضرت زینب)س( از همه اهل بیت)ع( بیشتر مصیبت دیده اند و حتما میدانند که من چه رنجی را تحمل میکنم. نمازها و دعاهایم را به پیشگاه خدا با توسل به حضرت زینب)س( شروع کردم. مدتی نگذشته بود که به یکباره حال رضا دگرگون شد و رو به بهبودی رفت. بعد از آن دیگر هرگز دچار بیماری و یا بستری نشد .

راوی: پدر شهید

پشتوانه آغاز زندگی

با هر فردی مشورت و صحبت میکردیم نمیتوانست ما را خوب راهنمایی کند ،تصمیم گرفتیم با یکی از استادان دانشگاه مشورت کنیم، هنوز چند کلمهای بیشتر با استاد نگفته بودم ،که او هم آب پاکی را روی دست ما ریخت .آن استاد هم ازدواج ما را مناسب ندانست و تأیید نکرد .در نهایت رضا پیشنهاد داد، به یکی از افراد مؤمن و صاحب نامی که در قم زندگی میکند؛ بگویم برای ما استخاره کند، جواب هر چه شد به آن عمل میکنیم. تماس گرفته و تفسیر آیات به قدری روشن بود، که حاج آقا به رضا گفته بود حتما تفسیر را یاداداشت کند و نگه دارد، خبر از خیر عظیم و نعمت و رضای الهی داده بود .

آسمان

زمانی که ازدواج کردیم، رضا که خط زیبایی داشت تفسیر را با چند نوع خط و کاغذ زیبا نوشت و به چندجای دیوارهای خانه نصب کرد تا هیچوقت یادمان نرود که قرآن پشتوانه آغاز این زندگی بوده است. با توکل و توجه به سیره ائمه )ع( زندگی سادهای را در خانهای اجارهای آغاز کردیم. همسرم مردی همراه برای زندگی بود و نسبت به خانواده و پدر و مادرش فوق العاده احترام و توجه داشت.

راوی: همسر شهید

اقامه نماز شب عهد

از جمله شرطهایی که در دوران آشنایی و پیش از محرم شدن با رضا گذاشتیم اقامه نماز شب بود. البته خودش این پیشنهاد را داد. من متعهد شدم که هر شب نماز شب بخوانم. این دوران سه سال زمان برد. بعد از ازدواج خواندن نماز شب از طرف من به خاطر دغدغه رسیدگی به بچهها کمرنگ شد، ولی از طرف رضا هرگز ترک نمیشد. خیلی کم میخوابید. از ساعت ده و نیم تا دوازده و نیم شب درس میخواند و ساعت سه و نیم صبح برای نماز شب بلند میشد. توصیهاش به من این شده بود که در دوران مأموریتش من حواسم به نمازهای یومیه به ویژه نماز شب باشد. یکی از روزها گفت: « تو رو خدا اگر من مأموریت

بودم خواب نمانی. دوست دارم برای نماز شب بلند بشی. میخوام احساس کنم که در کنار من تو هم نماز شب میخونی.»

این را عادت کرده بودم که در مسیر اتوبان یا هر جای دیگر که اذان می‌گفت: ماشین را نگه می‌داشت.

زیراندازی می‌انداخت و نمازش را می‌خواند.

ذکر قنوت نماز هم معمولا این بود: «وَٱلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّـٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنࣲ وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِينَ إِمَامًا»

راوی: همسر شهید

ذکر همیشگی شهادت

از همان شروع زندگی مشترک دائماً حرف از شهادت میزد. انگار که بخواهد مرا آماده کند. بارها میگفت اگر من شهید شدم شما این کار را بکن. به این حرفهایش حساس شده بودم و در خلوت خودم گریه میکردم. یک روز از مزار شهداء نظرآباد رد میشدیم. ماشین را نگه داشت. رفتیم داخل گلزار و شروع کرد به زیارت قبور شهداء. من هم در کنارش حرکت میکردم. به یکباره گفت: «دوست دارم وقتی شهید شدم مرا اینجا در گلزار شهداء نظرآباد خاک کنید. اینجا را خیلی دوست دارم.» وقتی به صورت ناراحت من نگاهش افتاد گفت: «حالا کو تا شهادت!» ولی میفهمیدم که دیگر چیزی به شهادتش نمانده است و باید خودم را آماده کنم .

راوی: همسر شهید

تعهد و وقت‌شناسی

سرما و سوز شدیدی در اردوگاه نظامی و آموزشی میآمد. مسئول دوره آموزشی بودم و رضا کارگر برزی هم به عنوان مربی دوره بود. رضا وسیله شخصی نداشت .ولی باید ساعت هفت و نیم صبح خودش را به اردوگاه میرساند. با راننده هماهنگ کرده بودم که رأس ساعت هفت صبح خودش را به منزل او برساند. اما تماس گرفت و گفت که خواب مانده است. ساعت هشت صبح بود که زنگ زد. پرسید که یک ساعتی میشود در سرما ایستاده و منتظر راننده است. میدانستم که وسائل نقلیه عبوری هم نیستند که او را به اردوگاه برسانند. راننده که خواب مانده بود دیرتر از معمول خودش را به ایشان رسانده بود. بعد از آن بیشتر به تعهد و وقت شناسی رضا پی بردم. او جزء بهترین مربیان و متعهدترین آنها بود .

راوی: هم‌رزم شهید

انتهای پیام/




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده