سیری در حیات طیبه و خاطرات شهید «عبدالرشید رشوند»:
نوید شاهد البرز در هفته مقاومت، زندگی‌نامه و خاطرات شهید «عبدالرشید رشوند» از شهدای مدافع حرم استان البرز را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «عبدالرشید رشوند» در یکم مهر ماه سال ۱۳۴۶ در روستای آوه الموت شرقی از توابع استان قزوین دیده به جهان گشود. دوران کودکی‌اش در همانجا سپری شد. پدرش در روستا دامداری می‌کرد و مادرش مثل تمام اهالی روستا مشغول خانه‌داری و کمک در کار‌های کشاورزی و دامداری.

مدافع حرم

بعد‌ها برای ادامه تحصیل به کرج نزد خواهرش آمد و از آنجا به جبهه اعزام شد و نه ماه در جبهه‌ها ماند. در بیست سالگی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک پسر به نام روح الله و یک دختر به نام مطهره است. قبل از ازدواج به عضویت سپاه درآمده بود و رشته‌های غواصی، چتر بازی و دریانوردی را تخصصی گذراند. عبدالرشید همزمان تا مرحله کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. خدمت صادقانه او در سپاه پاسداران باعث ارتقاء درجه‌اش تا سرهنگی شد. در طی مدتی که به عضویت سپاه درآمده بود، مأموریت‌های زیادی میرفت. فرمانده گردان امام حسین (ع) شهرستان کرج بود و آخرین مأموریتش اعزام شش ماهه به سوریه در اردیبهشت سال ۱۳۹۴ بود. در روز ششم آذر سال ۱۳۹۴ طی حمل‌های که از طرف گروه تکفیری داعش صورت گرفت، به شهادت رسید؛ و پیکرش روز اربعین به کشور بازگشت.
مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج است.


سه آرزو
همیشه سه تا آرزو، سه تا برنامه برای آینده‌اش داشت. دوست داشت ادامه تحصیل بدهد و به دانشگاه برود. دوست داشت برود لبنان برای جنگ. آرزوی سومش این بود که اعضای بدنش را اهداء کند. من هم می‌خندیدم و می‌گفتم: «مگر هنوز هم جنگ هست؟» لبخند غمگینی می‌زد و می‌گفت: «بله، هنوز هم توی کشور‌های اسلامی جنگ هست. دعا کن که برم و شهید بشم.». عاقبت به هر سه آرزویش رسید. درسش را تا کارشناسی ارشد ادامه داد، کلیه‌اش را به یکی از اقوامشان که به شدت بیمار بود، بخشید و در دفاع از حرم خانم زینب (س) به شهادت رسید.
راوی: همسر شهید


آموزش مستمر
در تمام دوران خدمت، مدام در حال آموزش و یادگیری بود. از آموزش‌های تکاوری و جنگل شناسی گرفته تا غواصی و دریانوردی و... دوست داشت که در هر کاری خِبره و توانمند باشد. بعد‌ها در پادگان شهید باهنر مسئول آموزش به نیرو‌های لبنانی و بوسنی و سایر کشور‌های عربی شد. حتی سیدهادی نصرالله فرزند سید حسن نصرالله هم جزو نیروهایش بود. در این زمان سعی کرد زبان عربی را به خوبی یاد بگیرد تا جایی که به طور کامل مسلط شد و گاهی هم درس عربی را تدریس می‌کرد.
راوی: همسر شهید


قاب عکس یادگار‌ی
در کنار آموزش به نیرو‌های لبنانی، با یکی از آن‌ها به اسم احمد مشلب خیلی اُخت شده و به نوعی بین هم صیغه برادری بسته بودند. وقتی هم که دوران آموزشی تمام شد، احمد به لبنان بازگشت. در مرحله دیگری که از لبنان نیرو برای آموزش آمده بود، اسم و رسم یک نفر عبدالرشید را درگیر خود می‌کند. وقتی از او سراغ احمد مشلب را می‌گیرد، گفته بود که برادرش است. عبدالرشید پرسیده بود که چطور می‌تواند با او ارتباط بگیرد؟ برادرش با ناراحتی می‌گوید: شهید شده. یک قاب عکس و یک کتاب زندگی نامه و خاطرات برادرش را هم به عبدالرشید یادگاری داد. عبدالرشید از شهادت آن دوستش لبنانی‌اش خیلی متأثر شد و قاب عکسش را به دیوار خانه نصب کرد. هنوز هم عکس یادگاری بر روی دیوار خانه است.
راوی: همسر شهید

آزاد باش
هربار که عبدالرشید به برادرش سر می‌زد، به او احترام نظامی می‌گذاشت تا زمانی که برادر آزادباش بدهد. برادرش آقا داود جانباز قطع نخاع بود و در بستر. بعد از شهادت زمانی که پیکر عبدالرشید را به منزل بردند، آقا داود خیلی ناراحت شد. قبول شهادت برایش سخت بود حتی به پیکر شهید نگاه نمی‌کرد. در آخر خواهرشان به آقا داود می‌گوید که آزادباش شهید را بده و ایشان هم آزاد باش می‌دهند و پیکر را می‌برند.
راوی: همسر شهید

بیت المال
وقتی که می‌خواست چیزی بنویسد یا پای برگه‌های امتحانی بچه‌ها را امضا کند، هرگز از خودکار توی جیبش استفاده نمی‌کرد. تا بچه‌ها می‌دویدند و آن خودکار را می‌آوردند، می‌گفت: «ببر بزار سرجاش و خودکار خودت بیار.» یا زمانی که نیاز به برگه سفید داشتیم و در کیفش بود، به هیچ عنوان به آن دست نمی‌زد و می‌گفت: پول می‌دهم بروید و تهیه کنید. این مال پادگان است نه مال خانه. به بیت المال خیلی احترام می‌گذاشت و حلال و حرام برایش از همه چیز مهمتر بود.
راوی: همسر شهید

گذرنامه
زمانی که می‌خواست گذرنامه بگیرد، محل کارشان اجازه نمی‌دادند و سفت و سخت می‌گرفتند. خیلی پیگیری کرد، ولی کارش خوب پیش نمی‌رفت. سر نماز بودم که به من گفت: برایم دعا کن. گوشی‌اش زنگ خورد و جواب داد. وقتی که نمازم تمام شد، دیدم که خیلی خوشحال است. گفت که کار سوریه رفتنش درست شده و فقط مانده گذرنامه. چند روز بعد دیدم که چیزی در دستش گرفته و مدام شعر می‌خواند و دور خودش می‌چرخد. گفتم: «چی شده؟ کبکت خروس می‌خونه!» گفت: «بالاخره درست شد، این هم گذرنامه.» ته دلم هُری ریخت.
راوی: همسر شهید

مأموریت
اولین بار بود که قرار شد برود سوریه. به هیچ کسی اطلاع نداد. ساکش را بست و گفت: «باید برای مأموریت برم بندر عباس و از آنجا هم احتمالا بریم کربلا.» به او گفتیم: «با همین یک عدد ساک.» گفت: «بله. مگر قراره چه کار کنم؟» از زیر قرآن ردش کردیم و رفت فرودگاه. بعد از ظهر ساعت سه و نیم چهار بود که پیامکی به گوشیم آمد. آقا رشید بود. با خوشحالی پیام را باز کردم: «سلام آذر خانم. حلال کن دارم می‌روم سوریه!»
راوی: همسر شهید

تو ببخش تا خدا هم ببخشه
مدتی بود که مشکلات مالی زیادی برایمان پیش آمده بود. از طرفی خانه‌مان آتش گرفت و از طرف دیگر درگیر و دار تهیه و تدارک جهیزیه برای دخترم بودیم. تا اینکه از طرف محل کارش پنج میلیون تومان وام گرفت. خیلی خوشحال شدم که حداقل می‌توانیم نیمی از مشکلاتمان را برطرف کنیم. در کمال ناباوری دو و نیم میلیونش را به همکارش بخشید که برایش مشکلی پیش آمده بود. وقتی اعتراض کردم که خودمان بیشتر به آن پول نیاز داشتیم و چرا آن را به دیگری بخشیدی؟ خندید و گفت: «تو ببخش تا خدا هم به تو ببخشه.»
راوی: همسر شهید

اگه ما نریم جنگ
اولین بار که رفته بود، از زیر نیمکت مدرسه‌های سوری، کتاب‌های بچه‌ها را که جا مانده بود، جمع کرده و با خود یادگاری آورده بود. وقتی به کتاب‌ها نگاه می‌انداخت خیلی غصه می‌خورد. مدام می‌گفت: «اگر ما نریم جنگ، فردا این سرنوشت برای بچه‌های ما هم تکرار می‌شه. این بچه‌ها حتی وقت نکردن که کتاب و خوراکی‌هاشون از زیر نیمکت بردارن و فرار کنن ...»
راوی: همسر شهید

پانزده روز شناسایی با یک بیسکوییت
بسیار جسور و نترس و بی‌باک بود. منطقه کوهستانی بود در سوریه که به شدت تحت سیطره داعش بود. یک نیروی ایرانی یا سوری نمی‌توانست از چند کیلومتری آنجا عبور کند. عبدالرشید پانزده روز تمام تنهایی و بی سر و صدا، فقط با یک بیسکوییت و آب به آنجا می‌رفت برای شناسایی. روز شانزدهم یکی از نیرو‌های مستندساز را هم با خود برد تا فیلم و مستند تهیه کند. هفت نفر داعشی در سنگر بودند که شش تای آن‌ها را به درک واصل می‌کند و یک نفر را زنده می‌گذارد تا برود و به بقیه‌شان پیغام ببرد. بعد اسلحه و مهمات را بر می‌دارد و اردوگاهشان برمی‌گردد. فرماندشان باورش نمی‌شد که او به تنهایی توانسته این کار شناسایی را انجام بدهد. فرمانده فیلم و عکسی را که تهیه کرده بود، برای تهران می‌فرستند تا همه بدانند که عبدالرشید چه کار بزرگی انجام داده!
راوی: برادر شهید

ابورشید
در آنجا خیلی معروف شده بود. همه به اسم ابورشید می‌شناختندش. نیرو‌های داعشی برای سرش جایزه گذاشته بودند و تک تیرانداز‌ها حریفش نمی‌شدند. روز جمعه به شهادت رسید، ولی هنوز به ما خبر نداده بودند، چون زمانی که شهید شد، یکی از هم‌رزمان بی‌سیم را برداشته و خودش را به اسم ابورشید معرفی کرده بود. به همین خاطر فرمانده هنوز مطمئن نبود که ابورشید معروف شهید شده، به همین خاطر چند روز بعد خبر شهادت را به ما دادند...
راوی: همسر شهید

انتهای پیام/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده