سیری در حیات طیبه و خاطرات شهید «محسن کمالی دهقان»:
نوید شاهد البرز در هفته مقاومت زندگی‌نامه و خاطرات شهید «محسن کمالی‌دهقان» از شهدای مدافع حرم استان البرز را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز: شهید «محسن کمالی دهقان» در نهم بهمن ماه سال ۱۳۶۳ در خانواد‌ه‌ای مذهبی در محله‌ی حصارک کرج به دنیا آمد. او سومین فرزند خانواده بود. از کودکی در مسجد و پایگاه بسیج فعالیت‌های گسترد‌ه‌ای داشت. بعد از گرفتن مدرک دیپلم جذب سپاه پاسداران شد و با گذراندن تحصیلات نظامی به درجه سرگردی رسید. خوش اخلاق و مهربان بود و به پدر و مادرش بسیار احترام می‌گذاشت. به عنوان یک بسیجی فعال در بخش‌های آموزشی بسیج، کار‌های فرهنگی، برپایی نمایشگاه کتاب و دیگر برنامه‌ها فعالیت می‌کرد. مدتی به عنوان سرپرست منطقه ۱۰ شهرداری کرج منصوب شد. از مستشاران ورزید‌ه‌ای بود که آموزش‌های ویژ‌ه‌ای مثل چتربازی، کوهنوردی، غواصی و آموزش انواع اسلحه را گذراند.
مدافع حرم

وارد سپاه شد تا بتواند به سوریه اعزام شود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. قبل از اعزام به سوریه، مسئول آموزش اعضای فاطمیون بود. در سوریه به نیرو‌های مردمی و حزب الله آموزش می‌داد. در درگیری مستقیم با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. مزار این شهید بزرگوار در بهشت سکینه (س) شهر کرج است.

استقلال طلب
محسن از بچگی بچه صبور و به قول معروف بدون آزار و اذیتی بود و کارهایش را خودش انجام می‌داد. از همان بچگی استقلال طلب بود. دیپلمش را که گرفت وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و بعد مستقیم وارد سپاه شد. درجه سروانی گرفت و بعد‌ها درجه سرگردی. من با شغل پسرم هیچ گونه مخالفتی نداشتم. اتفاقا الگویش خود بنده بودم. چون من قبل از پیروزی انقلاب جزء اولین کسانی بودم که در تظاهرات شرکت میکردم. بعد با شروع جنگ با این که کارم چیز دیگری بود مدتی در سپاه در جبهه غرب و جنوب رزمنده بودم و آخرین مسئولیتم در پادگانی درلبنان بود که هر چهار ماه به مرخصی می‌آمدم. محسن یک بسیجی واقعی بود. در واقع او تربیت شده شجره طیبه بسیج بود. دوستانش اغلب از هم‌فکر‌های خودش بودند و در بسیج فعالیت می‌کردند.
راوی: پدر شهید

محبوبیت
محسن همیشه شیک و تمیز بود. به نظافت خیلی اهمیت می‌داد و همیشه به خودش عطر می‌زد. روزی که پیکرش را از سوریه آوردند، مسئولین معراج الشهداء می‌گفتند: شهید محسن کمالی بسیار معطر بوده. محبوبیت عجیبی بین فامیل داشت. چون اخلاقش جوری بود که ما هیچ وقت عصبانیتش را ندیدیم. مهربان، جوانمرد و سخاوتمند بود. امکان نداشت کاری از او بخواهی و او انجام ندهد. روش خاصی داشت. اگر می‌دید کسی هم مخالف عقیده‌اش است. با او تند برخورد نمی‌کرد. با ملایمت برخورد می‌کرد. محسن با عملش همه را مجذوب خودش می‌کرد.

راوی: مادر شهید

زبان عربی
محسن کنجکاو بود و در مورد شهدای دفاع مقدس زیاد سوال می‌پرسید. اتاقش پر از عکس شهدای جنگ تحمیلی بود. از من می‌خواست خاطرات جنگ را برایش تعریف کنم. از دورانی که در لبنان بودم، بگویم. زمانی که لبنان بودم با یکی از دوستان من از مهندسان حزب الله دوست شد. این دوستی دوطرفه بود. در زمینه ایثار و شهادت بر محسن اثر گذاشت. یکی از دلایل موفقیت پسرم در مأموریت‌ها، تسلطش بر زبان عربی بود.
راوی: پدر شهید

آخرین دیدار
آخرین باری که اعزام شد صبح زود بیدار شدیم و نماز صبح را خواندیم و از زیر قرآن ردش کردیم. با برادر کوچکترش تا محل کار رفت و از آن جا اعزام شد. دو سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت. مسافرت عید بودیم که زنگ زد. مادرش در آن تماس به محسن گفت: «این بار که بیایی برات دختر خوبی نشون کردم، می‌ریم خواستگاریش.» شب جمعه بود که که خبر شهادتش را دادند. پسر کوچکم با دوستانش رفته بود شمال. قرار بود چند روزی در شمال بمانند که دیدیم نیمه شب به خانه آمد. هر چه پرسیدیم: «چه شده؟» گفت: «حال پدر یکی از بچه‌ها بد شده و مجبورشدیم برگردیم.» نگو خبر مجروح شدن محسن را در تلگرام منتشر کرده‌اند و او دیده و خبردار شده. همه با شنیدن خبر در مسجد جامع دست به دعا بودند که محسن شفا پیدا کند. صبح پسرکوچکترم گفت: «قصد داریم به پدر دوستم سر بزنم.» از خانه بیرون رفت و بعد از چندساعت به خانه برگشت. گریه می‌کرد. در آن لحظه از شهادت محسن گفت. دوتا ترکش به سر محسن خورده بود. یکی از ترکش‌ها را درآورده بودند، اما با در آوردن ترکش دوم محسن به کما می‌رود و بعد هم شهید می‌شود.
راوی: پدر شهید

سقف خانه

تقریبا بیشتر حقوق ماهیانه‌اش صرف خانواده‌های بی‌سرپرست می‌شد. محله‌های فقیرنشین محسن رو خیلی خوب می‌شناختند. محسن با کمک خیرینی که می‌شناخت برای آنها خانه اجاره می‌کرد. نیازشان را برطرف می‌کرد. حتی یک مورد برای خانوادهایی که حمام نداشتن حمام ساخت. یک روز که رفته بود بهشت زهرا، مادر شهیدی را دیده بود که فرزندی نداشت و همسرش هم به رحمت خدا رفته. وقتی متوجه شد که سقف خانه آن شهید بر اثر باران از بین رفته، بلافاصله برای ترمیم خانه پیش قدم شد و سقف خانه را ترمیم کرد.

راوی: پدر شهید

نماز جماعت

وقتی همراه شهید کمالی به عراق رفته بودیم، محسن مقید بود نمازهای یومیه را به جماعت در حرم حضرت علی (ع) بخواند. ما صبح زود می‌رفتیم سرکار و ظهر تنها دو الی سه ساعت وقت استراحت داشتیم و به علت خستگی کمتر به حرم می‌رفتیم، اما محسن با توجه به خستگی زیاد، تمام نمازها را در حرم ادا می‌کرد.

راوی: همرزم شهید

کرج را می‌ترکانم

قبل از رفتنش می‌گفت: «من میرم و وقتی برگردم کل کرج رو می‌ترکانم.» ما همگی تصور می‌کردیم محسن بعد از بازگشت از منطقه حتما می‌خواهد تا چند وقت از خاطرات سوریه بگوید و به اصطلاح خودی نشان دهد. اما در روز تشیع جنازه‌اش وقتی خیل عظیم جمعیت را دیدیم فهمیدیم که منظور محسن چه بود.

راوی: هم‌رزم شهید

 

افکار بزرگ

آخرین روزهای حضور ما در جمع بر و بچه‌های شیعه عراقی بود. محسن گیرداده بود یک پرچم عراق می‌خواهد. با هر زحمتی بود برایش پرچم جور کردیم.

چند ساعت بعد دیدیم هیاهو بلند شده و همه نیروهای عراقی که با آنها کار می‌کردیم، هلهله می‌کنند. شعارهای مذهبی و محلی می‌خواندند. جلو رفتیم.

دیدیم محسن پرچم را سریک شاخه نخل بسته و آن را دست عراقیها داده و هلهله می‌کنند و رجز می‌خوانند. تعجب ما را که دید گفت: «باید به اینها شخصیت بدیم. اینها نیاز دارن معنی و مفاهیم وطن، شرافت و استقلال برایشان دوباره زنده بشه.» محسن افکار بزرگی در سرداشت. ظاهر آرام و ساده‌اش، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، همیشه متفکر به نظر می‌رسید.

راوی: هم‌رزم شهید

وادی آرامش

اصلاً توی حال و هوای خودش نبود. دائماً زیر لب صلوات می‌فرستاد. به هر قبری می‌رسید می‌ایستاد و می‌گفت: «این جا بهترین جای زمینه، این جا وادی آرامشه.» خلاصه چند ساعتی را در وادی السلام ما را به دنبال خود کشاند، توقف می‌کرد و سلام می‌داد و دعا می‌خواند. سر مزار آقای قاضی که رسیدیم دو رکعت نماز خواند، آرام نشست و زیارت عاشورا خواند. و به اسم برای همه دعا کرد. محسن خیلی روح بزرگی داشت، حیف که نشناختیمش.

همرزم شهید

الگوی بسیجی‎‌ها

دهه هشتاد بود. سن و سال زیادی نداشتیم. آن موقع آقا محسن مسئول یکی از گروههای بسیج بود. من شناخت کمی نسبت به بسیج داشتم، اما به خاطر بودن آقا محسن در بسیج ثبت نام کردم. وقتی که وارد گروه شدم، دیدم خیلی‌ها مثل من هستند. آقا محسن نه تنها فرماندهشان، بلکه مثل برادر کنارشان بود. شبها ماندن در پایگاه و رفتن به خانه، اختیاری بود. اما آقا محسن فضایی ایجاد کرده بود که همه پتوی سربازی پایگاه را به تشک گرم و نرم خانه ترجیح می‌دادند. یکی از بهترین الگوهای بسیجی‌ها بودند. با اخلاق خوبش همه را مجذوب خودش می‌کرد. او به بسیج اجتماعی خیلی عقیده داشت. می‌گفت: «بسیج باید در خدمت همه‌ی مردم باشد.»

راوی: همرزم شهید

دست‌نوشته شهید

وقتی خاطرات شاهرخ ضرغام را خواندم. به خودم گفتم: ناامید مباش؛ چون منم مثل شاهرخ خیلی از عمرم رو به گناه و نافرمانی گذراندم ولی در آخر خدا شاهرخ را خرید، منم امیدم فقط به خداست. اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر و پرستویی که مقصد را در پرواز می‌بیند از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.

چگونه دم از شهادت بزنم نه لیاقت دارم نه در حدش هستم و چگونه دم از زندگی بزنم در حالی‌که از آینده‌ی خود خبر ندارم.

راوی: محسن کمالی دهقان

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده