دِین ادا شده تا شهادت
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «علیرضا قنواتی» در یازدهم بهمن ماه سال ۱۳۴۸ در شهر جایزان از توابع رامهرمز به دنیا آمد. دوران کودکیاش را همان جا گذراند، ۱۱ ساله بود که جنگ ایران و عراق شروع شد، کمی که بزرگتر شد به جبهه رفت. او ۶۰ ماه سابقه حضور در جبهههای دوران دفاع مقدس در مناطقی نظیر بستان، سوسنگرد، دهلاویه، شلمچه را در کارنامه کاری خود دارد.
سال ۱۳۶۱ بود که ازدواج کرد و حاصل آن چهار فرزند شد، یک دختر و سه پسر. پس از دفاع مقدس در لشگر ۲۷ محمد رسول الله خدمت خود را به پایان رساند و بازنشسته شد. بعد از دوران بازنشستگی نیز از کار غافل نبود و در تعاونی مسکن سپاه مسئول قسمت ترابری شد.
قائله سوریه که شروع شد فرصت دوبارهای بود برای حاج علی که خود را دوباره به صف مجاهدان برساند. در سوریه مستشار نظامی و فرمانده گردان زرهی بود. زمانی که در حمص فعالیت میکرد، محور عملیات توسط برخی نیروهای نفوذی از قبل فاش میشود. نیروهای داعش آنجا را مورد هجوم قرار میدهند و علیرضا قنواتی در ۱۱ مهرماه سال ۱۳۹۴ با انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش همان جا به شهادت میرسد. سه روز بعد هم پیکر مطهّرش به ایران منتقل و در زادگاهش شهر جایزان به خاک سپرده شد.
سنگ زیرین آسیاب
حاج علیرضا در لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) خدمت میکرد. چون من شاغل بودم در کارهای خانه و نگهداری از بچهها هم کمک حالم بود. صبر او زبانزد خاص و عام بود، همیشه سعی میکرد سنگ زیرین آسیاب باشد و در مشکلات پیش آمده سکوت میکرد تا راه حلی برای آن پیدا کند، هر وقتیام من عصبانی میشدم فقط سکوت میکرد. بسیار مهربان بود و دست دوست و همسایه را میگرفت، حتی برای معالجه پدرش شخصاً به اهواز میرفت و تمام کارهایش را انجام میداد.
راوی: همسر شهید
خریدار یوسف
آخرین آرزویش اقامه نماز جماعت پشت سر رهبر معظم انقلاب در بیت المقدس بود و با تمثیلی انگیزه خود را از رفتن به سوریه اینگونه عنوان میکرد که وقتی حضرت یوسف را برای فروش به بازار بردهفروشها آوردند، عدهای برای خرید ایستادند، در میان آنها فقیری بود. به او گفتند تو برای چه ایستادی؟ تو که پولی نداری. گفت: «من پولی ندارم، اما حداقل نامم درلیست خریداران یوسف ثبت میشود.» مدافعین حرم نیز اگر شهید نشوند حداقل اسمشان در لیست مدافعان حرم زینبی ثبت خواهد شد.
راوی: همرزم شهید
منم میخوام برم!
یک روز در خانه بحث جنگ عراق و سوریه شد. پدر گفت: «منم میخوام برم.» مادرم گفت: «شما کجا میخوای بری! دیگه دِینِت رو به کشور ادا کردی.»، ولی پدر گوشش بدهکار این حرفها نبود. در اولین فرصت از محل کارش تسویه نمود و اوایل تیرماه سال ۱۳۹۴ به مدت ۴۵ روز به سوریه رفت، پس از این که برای چند روز به مرخصی آمد، به او گفتیم: «دیگه نرو»، ولی او میگفت: «برای ما نظامیها تا زمانی که دشمن وجود دارد، باید بجنگیم و تا ظلم باقی است باید جلوی آن بایستیم و ما نباید پشت رهبری را خالی کنیم.»
راوی: امیر قنواتی؛ پسر شهید
چه جوابی بدهم؟
پدر همیشه میگفت اگر روزی من به مرگ طبیعی بمیرم و امام حسین (ع) آن دنیا ازمن سؤال کند هنگامی که خانه خواهر من را خراب میکردند تو بچه شیعه چه کار میکردی؟ من چه جوابی بدهم؟ اگر از من سؤال کند که هنگام محرم در هیئت حسین حسین میکردی، چطور اجازه دادی به حریم خواهر من تجاوز شود؟ من چه جوابی بدهم؟! شما چه جوابی میخواهید بدهید؟
امیر قنواتی: پسر شهید
دستور سردار
یکی از آرزوهای من دیدار با رهبر معظم انقلاب بود، به همراه برادران، خواهر و مادرم به بیت رفتیم، من به رهبری گفتم که بسیار خوشحالم که کنار شما هستم و آرزویم دیدن شما بود، ایشان از کار من پرسیدند، من گفتم در وزارت دفاع هستم، سپس برادرم رضا گفت: «ما میخواهیم اعزام شویم به سوریه ولی مسئول اعزام که در این جلسه هستند نمیگذارند.» آقا از مسئول اعزام سوال کردند دلیل آن چیست؟ او نیز گفت: «این دستور مستقیم سردار قاسم سلیمانی است که فرزندان شهدا اجازه رفتن ندارند.» رهبر معظم انقلاب نیز به ما گفت: «شما بمانید و به نظام خدمت کنید.»
راوی امیر قنواتی: پسر شهید
فرودگاه
همیشه با دوستام که صحبت میکنم، میگم: «چرا شهید شد؟! اگه من نمیذاشتم بره، اگه من رضایت نمیدادم...» آخه همیشه خودش میگفت: «اگه تو رضایت نداشته باشی شهیدم بشم ارزشی پیش خداوند نداره، باید تو راضی باشی.» گفتم: «نه! مشکلات زندگی سخته اگه تو بری من چیکار کنم!» خیلی دوست داشت بره خیلی هم تلاش میکرد بره، اما نمیبردنش که! خیلی زحمت کشید اینور... اون ور... تا تونست بره. بخاطر اینکه من ناراحت نشم از سوریه هیچی نمیگفت. عربی بلد بود، اما کم. یه کتاب بهش داده بودن که عربیش رو تقویت کنه. یه ۳۵ روزی که رفته بود گفت: «دارم میام. با رضا بیایید فرودگاه امام» ساعت یازده رفتیم، ساعت سه، پروازشون نشست. خیلی خوشحال بودم که برگشته، اما همانجا از فرودگاه بیرون نیومده گفت: «دوباره میخوام برم.»
گفتم: «دیگه پشت گوشات دیدی سوریهام دیدی! دیگه نمیزارم بری.»، چون ۳۵ روز خیلی من سختی کشیدم، تنهایی، سختی زندگی و... ولی علیرضا کسی نبود که با این حرفها کوتاه بیاد، هر طور شده باز رفت. ولی اینبار هرشب ساعت ده و نیم، یازده از سوریه به هم زنگ میزد و دلداریم میداد.
راوی: همسر شهید
غبطه
پارسال دعای عرفه مهمون داشتیم. گفتم: «علی آقا خواهر زادم که از دکتر آوردیم من سریع چایی آماده کنم تا به دعای عرفه برسم.» اونم کمکم کرد و با هم رفتیم دعای عرفه. از نظر اعتقادی خیلی بهم نزدیک بودیم این باعث میشد خیلی از مراسمها رو با هم شرکت کنیم. یه بار میگفت: «فاطمه من به تو غبطه میخورم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «تو اصلا زیارت عاشورات ترک نمیشه.»
راوی: همسر شهید
سلام آخر
علی آقا کار با تانک را بلد بود، داشت محموله میذاشت داخل تانک که نیروهای داعش که حمله کردند. گفتم: «بیا بریم تو تانک بشینیم.» گفت: «ما اومدیم اینجا بجنگیم یا تو تانک بشینیم؟!» گفت: «برو سیم بوکسر از انبار بردار بیار این تانک بوکسرش کنیم.» من رفتم سیم بوکسر بیارم، چند متری راه رفتم که یک دفعه دیدم یه خاکی بلند شد. خمپاره میخوره کنارش و ترکشاش پهلوش رو مجروح کرده بود. رسیدم بالای سرش شنیدم گفت: «السلام علیک یا امام حسین.» همین قدر زنده بود. آنقدر خونریزیش شدید بود که همانجا شهید شد.
راوی: همرزم شهید
وفای به عهد
وقتی خونه بود خیلی هوام رو داشت. روزایی که حالم خیلی بد بود. خودش همه کار میکرد. خونه رو جارو میکرد، لباسها رو میانداخت داخل لباسشویی، حتی سرویس بهداشتیها رو هم میشست.
یه بار گفت: «فاطمه این دفعه که سفر سومم بود، دیگه اجازه میدن تو رو ببرم سوریه. حرم حضرت رقیه (ع) حرم حضرت زینب (س) خیلی باصفاست.»، اما دیگه برنگشت. دو ماه بعد از طرف سپاه ما رو بردن سوریه، حتی بعد از شهادت هم به عهدش وفا کرد.
راوی: همسر شهید
انتهای پیام/