همسر شهید «عین‌الله مصطفایی» در اثنای روایت از همسر شهیدش بیانم می‌کند: «چندماه پیش از شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی ایشان به منزل ما آمدند. آن روز یک روز خاص بود. یک روز به یاد ماندنی. وقتی به منزلمان آمدند متوجه شدم که ایشان یک انسان خاصی هستند، معمولی نبودند.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «عین‌الله مصطفایی»، چهارمین فرزند خانواده که در روز عید قربان در بیمارستان کمالی کرج به دنیا آمد، نامش را عین الله گذاشتند. پدر به یمن تولدش قربانی کُشت. از همان دوران کودکی روز‌های جمعه در کنار چهار برادر دیگرش همراه پدر به نماز جمعه می‌رفت. در هیئت‌های مذهبی و مراسم‌های دینی شرکت می‌کرد. قرائت قرآن در خانه از برنامه‌های معمول خانواده بود. منطقه اسلام آباد کرج که از مناطق کم برخوردار شهر است، میزبان روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی عین‌الله بود.

مدافع حرم
دبیرستان را در مدرسه شهید آخوندی واقع در خیابان برغان گذراند. پس از آن برای حضور فعال و همه جانبه در پایگاه بسیج و مسجد، خیلی زود به عضویت سپاه امام حسن مجتبی (ع) استان البرز درآمد. آوازه اخلاص و بی‌ادعایی‌اش زبانزد عام و خاص بود.
مسجد پنج تن آل عباء در منطقه اسلام آباد، کانون فرهنگی هنری کوثر (س) پایگاه بسیج مسجد و هیئت انصارالعباس (ع) به مدد پیگیری‌های او رونق پیدا کرد. سال ۱۳۸۲ ازدواج کرد. سال ۱۳۸۵ صاحب فرزندی شد که خودش می‌گفت نذر امام رضا (ع) است و به همین علت نامش را امیررضا گذاشت. این دوران همزمان با فعالیت گروه‌های تکفیری و داعش در منطقه سوریه و عراق بود. عین الله به عنوان مربی نظامی مسئولیت آموزش نیرو‌های اعزامی را برعهده داشت. همچنین به عنوان یکی از مستشاران زبده نظامی در جریان نبرد با تکفیری‌ها در چندین مأموریت شرکت کرد.

سال ۱۳۹۴ آخرین مأموریت اعزامی او به سوریه بود. ولی برگشت از این مأموریت ۶ سال طول کشید چرا که اثری از او یافت نشد. تنها نشانی از او صدایی بود که در بی‌سیم آمد: «من تیر خوردم، در منطقه قراصی حلب گیر افتادم.» او در منطقه تنها بود. اکثر نیرو‌های سوری و افغانی در آن نبرد شهید شده بودند. پس از این اتفاق اثری از او نبود تا اینکه ۶ محرم ۱۴۴۳ پیکرش شناسایی شد و به آغوش خانواده بازگشت. هر چند دیگر امیررضا تنها فرزندش ۱۴ ساله بود و همسرش فرزندی را که در زمان مأموریت عین الله باردار بود به خاطر دلنگرانی‌ها و شنیدن خبر مفقودالاثر شدن عین الله از دست داده بود، ولی بازگشت این شهید بزرگواردر ماه محرم حسینی، حال و هوای شهر را دگرگون کرد و دیده منتظر مادر، همسر، فرزند و دیگر عزیزانش را شاد و آرام. پیکر مطهّر شهید عین الله مصطفایی درآستان مقدس امامزاده حسن (ع) شهر کرج با حضور حداکثری مردم تشییع و به خاک سپرده شد.


تربیت دینی عین‌الله با پدر بود

عین الله چهارمین فرزند از هفت فرزندم بود. پدرش بیشتر از من به او راه و روش دینداري را یاد داد. پدرش مرد متدین و دلسوزی بود. بیشتر مواقع در خانه با صدای بلند قرآن میخواند و بچههایم نیز کنار او قرآن میخواندند. هر جمعه که میشد، دست پسرها را میگرفت. هر پنج تایشان را با هم به سمت مصلی نماز جمعه میبرد. برنامه جمعه هایمان همین بود. دو دخترم با من بودند و پسرها با پدرشان .دوست داشت که درس بخوانند. دوست نداشت زود سرکار بروند. آرزو داشت به جایی برسند. کارگر بود. صبح ساعت 5 صبح سرکار میرفت و ساعت 9 شب برمی‌گشت خانه. مقید بود نان حلال درآورد.

راوی: مادر شهید

 

ماشین لباسشویی

بیمار شده بودم. خودش آمد و مرا دکتر برد. به خاطر کلیه هایم بستری شدم. هر روز با مهربانی و دلواپسی به من سر میزد. وقتی مرخص شدم خودش مرا به خانه آورد. فردای آن روز یک لباسشویی برایم خرید. گفتم: «چرا پسرم این را خریدی؟!

تو خودت زندگی داری! باید فکر ازدواج باشی. نباید درآمدت را صرف من کنی.

بعد هم من بلند نیستم با این ماشین لباسشویی کار کنم.»

گفت: «مامان جان برای همسرم هم در آینده تهیه میکنم، شما نگران نباش. شما کلیه هات ناراحت نباید نشسته لباس بشوری.» پس از آن کنارم ایستاد و آرام آرام به من یاد داد که چطور از آن استفاده کنم. پس از آن هر روزی که لباسشویی را روشن میکردم میگفتم: «خیر ببینی عین الله خیر ببینی مادر.» حالا هم همین را می گویم. خیلی با محبت بود. مخصوصا عبدلله را که ته تغاری خانه بود خیلی دوستداشت. دائم سفارش او را میکرد.

راوی: مادر شهید

آخرین ماموریت

هر روز امروز و فردا می‌کردم که عین الله آمد یا نیامد. آخرین تماس را که از فرودگاه امام خمینی(ره) تهران بود هربار به خاطر می‌آوردم، از من دلجویی کرد که مادر ناراحت نباش. از من راضی باش. باید به این مأموریت بروم. اگر من نروم چه کسی باید برود مادر؟! چه کسی باید از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند؟!

آن قدر گفت که در نهایت دلم راضی شد و گفتم: «همسرت باردار، چشم انتظار اومدن تو! تو را به خدا سپردم. تو را امام حسین (ع) سپردم. تو را به حضرت زینب (س) سپردم. دوست دارم صحیح و سالم برگردی.» پس از آن در طول این شش سال فراق و دوری اش، هر بار با خودم یاد می‌کردم که چگونه برای گرفتن رضایت در هر دوره مأموریت به سوریه دست و پاهایم را می‌بوسید. چقدر التماس می‌کرد که راضی شوم. گاه با خودم فکر می‌کنم ای کاش برای آخرین مأموریتش نارضایتی نمی‌کردم تا باز هم می‌آمد و می‌توانستم برای آخرین بار رویش را ببوسم.

راوی: مادر شهید

انتظار شش ساله

لحظه به لحظه این شش سال فقدان و هجران با سختی، نگرانی، دلواپسی و چشم انتظاری گذشت. عادت کرده بودم که کلید را پشت در خانه بگذارم که مبادا همسرم ساعتی بیاید و من خواب باشم. ترجیح میدادم این سال ها بیشتر خواب باشم چون دلتنگی و بی خبریهای محض، خودم و دیگران را آزار میداد. دوست داشتم او را داشته باشم. تصور اینکه اگر زنده باشد شاید در شرایط خوبی نباشد و یا در اسارت باشد. این ها تمام افکاری بود که مرا در طول سالهای مفعودلاثری عین الله آزار میداد. تناقضهای فکری لحظهای آرامم نمیگذاشت. انتظار در این سال ها برای من کورسو امید بود. انتظاری که من و امیررضا از هشت سالگی آن ها را به دوش میکشیدیم. دوست داشتم پسرم ناراحتی و دلتنگی‌اش را بروز دهد ولی او مانند پدرش خوددار و صبور بود و این مرا بی تاب میکرد. اطرافیان هر سالی که میگذشت میگفتند: «یکسال شداا» من با شنیدن شمارش ایام بی تاب تر از قبل میشدم. همواره از امید با فرزندم حرف میزدم، مطمئن بودم که تقدیر من بر این قرار گرفته است که با امید و انتظار زندگی کنم. مهمترین عاملی که مرا در طول این شش سال نگاه داشت، عشق و علاقه به امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) است .

راوی: همسر شهید

چهارده هزار صلوات

من نذری داشتم که تا زمان شهادت آقا عین‌الله هم انجام شد و به سرانجام رسید. هر کاری می‌کردم و به هر دری می‌زدم که به خواسته‌ام که برگشت همسرم بود، برسم. هر روز برای سلامت، آسایش و آرامش همسرم دعاها و ذکرهایی را می‌گفتم و به آن مداومت داشتم. نذر چهارده هزار صلوات هر روز به نیت یک معصوم (ع) را انجام می‌دادم تا به نیت آخرین معصوم که حضرت مهدی (عج) باشند را گرو نگه دارم که وقتی همسرم برگشت در هر شرایطی، آن نذر را ادا کنم. با اطمینان این نذر را شروع کردم به انجام دادن. به معصوم هفتم امام محمدباقر (ع) که رسیدم، آمار روزها را هم از دست داده بودم. آن روز از طرف همکاران و همرزمان همسرم با من تماسی گرفته شد. چون هم‌رزمان ایشان بر این باور بودند که شهید شدند ولی کسانی که مسئول اعلام خبر شهادت بودند این اطمینان را به من داده بودند که بی‌خبریم از آقا عین الله و شهادت محرز نشده است. آن روز تماس گرفتند و با لفظ اینکه شهید عین الله شهید شدن خطاب کردند و من چون امید داشتم کلام روی‌ام تأثیر می‌گذاشت. نشستم و اشک میریختم، همان لحظه پسرم تلویزیون را روشن کرد. متوجه شدم جشن ولادت است. خوب که توجه کردم دیدم امروز ولادت امام محمدباقر (ع) است. در دل خودم این را یک نوید و یک نشانه دیدم. همان وقت به امیررضا هم گفتم و مطمئن شدم که من و فرزندم به حال خودمان رها نشدیم و نظر اهل بیت (ع) را داریم. بهم ریختگی آن روز با همین نشانه از بین رفت و مطمئن شدیم که همانند همیشه خداوند محافظ ما است.

راوی:  همسر شهید

مرا عاشق خودش کرده بود

درد و ناراحتی‌ام در طول فراق نبودن عین الله این بود که چه کسی به من بگوید این راه درست یا غلط است. همسرم ولّی من بود. رهبر من بود. واقعا با او راه را از بی راهه می‌شناختم.

در طول شش سال فراق بزرگترین کابوس من این بود که مبادا خبر شهادت را بشنوم. حساس شده بودم. دوست داشتم سلامت برگردد. من با داشتن این ذره امید کنار آمده بودم. آن اندازه از این مسئله ترسیده بودم که نمی‌خواستم آن را بپذیرم. خواب همسرم را زیاد می‌دیدم. در خواب به او می‌گفتم: «حتی اگر شهید شدی نیا به من بگو. می‌خوام بدونم که هستی.» ولی در دو سه ماه اخیر عذاب وجدان داشتم .با خودم فکر میکردم که این چه خودخواهی است! چرا من به خاطر خودم می‌خواهم که او را داشته باشم و خبر شهادتش نیاید. چون دوستش داشتم نمی‌توانستم از او دل بکنم. به لطف خدا وقتی خبر شهادت عین الله را شنیدم به قرار و آرامش رسیدم. ناخواسته دیدم که چه آرامشی دارم. به سکون و آرامشی رسیده بودم. قانع و راضی بودم. به او تبریک گفتم که لایق این مقام بود. خیلی هم از خدا خواستم که بی قراری‌هایم را ببخشد چون تمام آنها براي این بود که عین الله مرا عاشق خودش کرده بود.

راوی: همسر شهید

لبخندی که همیشه در ذهنم ماندگار شد

ازدواج ما به صورت سنتی بود. یکی از اقوام آقا عین الله از همسایگان بود. ایشان ما را به یکدیگر معرفی کردند. مدت زمانی هم که برای اولین بار باهم صحبت کردیم یک ربع بیشتر نشد. من بیشتر شنونده بودم. عین الله از خودش و معیارهای ازدواج ،خصوصیات اخلاقی و زندگی‌اش می‌گفت و من می‌شنیدم. از همان لحظات اول جذب صحبت هایش شده بودم. اول بار همان دیدار بود. ولی کلام و رفتار و لحنشان به دلم نشسته بود. در خاطراتمان پس از آن آشنایی تعریف کرد که: «آن روز تماما من صحبت کردم. شما دائم نگاهت را از من می‌گرفتی. گاهی یک نگاه می‌کردی و سریع سرت را پایین می‌انداختی. تصمیم گرفتم تمرکز کنم و این بار که نگاهم کردی غافلگیرت کنم و این اتفاق افتاد و من خندیم.» همان لبخند عین الله در ذهن من ماند و از خاطرات ماندگار خوبم شد.

راوی: همسر شهید

نذر دوران جوانی

اسم پسرم نذر دوران جوانی عین الله بود. ماجرا به دوران سربازی عین الله برمی‌گشت. دورانی که در مشهد مقدس گذشت. یکی از روزها در حرم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) از خدا خواسته بود که همسرش به انتخاب امام رضا (ع) باشد و راه پیش رویش بگذارند و به مدد امام ازدواج موفقي داشته باشد. همان وقت به دلش افتاده بود که خدا فرزند اولش را پسری دهد که نامش را رضا بگذارد. پس از به دنیا آمدن پسرم نظری هم از من خواستند که در نهایت نامش را گذاشتیم امیرضا.

راوی: همسر شهید

دعاکن شهید شوم

چندماه پیش از شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی ایشان به منزل ما آمدند. آن روز یک روز خاص بود. یک روز به یاد ماندنی. وقتی به منزلمان آمدند متوجه شدم که ایشان یک انسان خاصی هستند، معمولی نبودند. در صحبت‌هایشان به من دلگرمی و آمادگی برای پذیرش شهادت دادند. پذیرش شهادتی که با تمام القائات هم‌رزمان و دوستان شهید متفاوت بود. در صحبت هاشون به من گفتند: «امروز مرا پدر خودت بدان، هرچه در دلت هست بگو من می‌شنوم و هرکاری که داری بفرما» وقتی اصرار مرا در نپذیرفتن آمادگی برای خبر شهادت عین الله دیدند، گفتند: «پس برای من دعا کن که من شهید بشم.» به حاج قاسم گفتم: من همواره دنبال خبری از عین الله بودم و مطمئن بودم که اگر شما را ببینم قطعا خبری از همسرم دارید.

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در آن دیدار مرا مطمئن کردند که خبری از عین الله نیست. ولی به نوعی واضح، هم به من و هم به امیررضا گفتند که آماده شنیدن هرخبری باشید. ما دوست داریم آنچه خواسته شما هست بشود ولی مطمئن باشید که از خواسته شما بالاتر این است که به شهادت برسند و اگر برای آقا عین الله نمی‌خواهید برای من این شهادت را بخواهید.

روزی که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدیم هم من و هم امیررضا احساس می کردیم که پشتوانه محکمی را از دست داده ایم. غروب خواستم که حال و هوایش عوض شود. رفتیم با هم لباس مشکی بخریم. آن روز حس شکنندگی را در خودم و فرزندم دیدم.

راوی : همسر شهید

آخرین نگاه پدر

پدرم همیشه خندان بود. هر مرتبه که با هم به هیئت و مسجد میرفتیم میفهمیدم که خوش اخلاق بودن او زبانزد عام و خاص است. نزدیکهای ظهر بود .پدرم وسائل خودش را آماده کرده بود. میدانستم به مأموریت میرود. سوار دوچرخهام مقابل در کوچه مشغول بازی بودم تا پدرم را هم بدرقه کنم. هشت ساله بودم. پدرم دستش را به علامت اشاره بالا آورد و گفت: «امیررضا همین جلو در خانه بازی کن. مبادا بروی سر کوچه.» قول دادم که نروم. ولی وقتی پدر به سر کوچه رسید، بی تاب شدم. رکاب دوچرخه را سریع بالا و پایین کردم تا به او رسیدم. مرا دید. اخم هایش درهم رفت. از ماشین پیاده شد. مرا تا در خانه همراهی کرد .صورتش مثل همیشه خندان شد و بار دیگر تأکید کرد: «مراقب مامان باش. از جلو در هم نیایی سر کوچه!» به او قول دادم. از آن روز آن نگاه مهربان پدرانهاش همواره مقابل چشمانم است .

امیررضا مصطفایی(فرزند شهید)

 

دست‏هایم را رها نمی‌کرد

تقریبا 6 ماه قبل از شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی بود. ایام نوروز سال 1398 سردار حاج قاسم سلیمانی به همراه جمعی از افسران سپاه به منزلمان برای عید دیدنی آمدند. آن روز احساسام این بود که پدرم کنارم نشسته است. دستام را گرفته بود و رها نمیکرد. دوست نداشتم نگاه ام را از چشم های مهربانش بردارم. آن روز غم دوری پدر را که از هشت سالگی بر دوش می کشیدم از یاد بردم. روزها پس از آن دیدار صمیمانه راحت تر میگذشت، ولی وقتی خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی آمد گویا تازه یتیم شده بودم. آن روز درد یتیمی را احساس کردم .

راوی: فرزند شهید

چرا ما در سوریه بودیم

خوب یادم هست نه یا ده فروردین سال 1393 بود که روی پشت بام یکی از خانههای تازه آزاد شده شهر حلب به هم رسیدیم. غروب بود ،اشک در چشمانمان پُر شده بود، آرام و با صدایی لرزان از او پرسیدم عین الله چرا ما اینجاییم؟ ایران الان نوروز 1393است، دنیای هزارتوی رنگارنگ تهران پر است از هیاهوی لذت و شادی، ولی من و تو در حلب در میانه جنگ و ترکش و گلوله چه میکنیم؟ صدای توپ 23 عجیب در فضا پیچید. عین الله نگاهم کرد و گفت بیا با هم به درون شهر برویم.

آرام آرام راهی شدیم، کودکان شهر، مساجد خراب و ویران شده، انگار روح مرگ را در اینجا پاشیده بودند، غربت، حسرت و جماعتی که بیسامان از هرجا نمیدانستند چه کنند، به چه کسی پناه ببرند و صدای خمپاره‌ها و توپ‌هایی که برسر مردم فرود می آمد؛ به قبرستان رسیدیم که کودکان و زنان و مادران برسر قبر عزیزان خود مویه می‌کردند. عین الله کودکان را جمع کرد و لحظاتی با لبخند برای آنها هم پدر شد و هم برادر، هم غمخوار شد و هم مدافع، چشمانش از اشک پر شده بود ولی خود را آرام نشان میداد. بعد از چند دقیقه که از آنها جدا شدیم رو به من کرد و گفت جوابت را گرفتی؟ ما اینجاییم که اینجا باشیم ما اینجاییم که تکلیف مان را عمل کنیم، ما اینجاییم که غمخوار باشیم ما اینجاییم تا صدای اذان اسلام برپا باشد. ما اینجا آمدهایم که معنی امنیت را بفهمیم، معنی لذت و آرامش را درک کنیم، ما اینجاییم تا لبخند بر لبان کودک مسلمان باشد. تا مدافع حرمت انسانیت در مقابل وحشیهای سیاه پوش باشیم، تا حامی زیبایی اسلامی باشیم که اصل آن بر وحدت،  صلح و مقاومت است. من در چهره عین‌الله غرق شده بودم، او یک رزمنده است یا یک عارف ،یک سرباز است یا یک فرمانده... هنوز هم نتوانستم آن روز عین‌الله را در وجود خود درک کنم، صفایش را، صمیمیت و مهربانیاش را  ...

راوی: همرزم شهید

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده