سیری در حیات طیبه و خاطرات شهید «سعید قارلقی»:
نوید شاهد البرز در هفته مقاومت زندگی‌نامه و خاطرات شهید «سعید قارلقی» از شهدای مدافع حرم استان البرز را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «سعید قارلقی» در ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در محلهی جنوب شهری امامزاده حسن(ع) در خانواد‌ه‌ای مذهبی به دنیا آمد. مردم مؤمن این محله با امام و انقلاب همراه بودند، سعید هم خیلی زود وارد جریان انقلاب شد. او از نوجوانی به عضویت بسیج درآمد و به فعالیت‌های انقلابی پرداخت.

مدافع حرم

با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و ۴۹ ماه در جبهه‌های حق علیه باطل در برابر دشمن بعثی ایستاد. در عملیات آزادسازی خرمشهر بود که به مقام جانبازی نائل آمد. پس از بازنشستگی از نیروی هوا فضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برای تأمین معاش خانواده به شغل رانندگی مشغول شد. اما به گفته اطرافیان، هیچگاه روحیه رزم و جهاد در او خاموش نشد. با شنیدن تجاوز داعشی‌ها به عراق و سوریه و تعرض آن‌ها به حرم اهل بیت (ع) تاب نیاورد و خود را برای مقابله با دشمن آماده کرد.
با پیگیری‌های زیاد به عراق اعزام شد و پس از ۲۸ روز حضور در سامرا و فعالیت‌های مستشاری، زمانی که مشغول احداث پلی در فلوجه بود، خودروی ایشان توسط داعشی‌ها تله گذاری می‌شود. سعید قارلقی در ششم خرداد ۱۳۹۴ به همراه مترجم و هم‌رزم عراقی اش شهید فاضل، به شهادت می‌رسد. سه روز بعد پیکر مطهرش را به ایران آوردند و در کنار مزار برادر شهیدش حمید قارلقی در قطعه ۲۷ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

لباس خاکی

همسرم در دوران انقلاب خیلی فعّال بود و یک لباس خاکی داشت که خیلی به آن علاقه داشت. خواهرش هم میگفت: در همهی تظاهراتهای قبل از انقلاب همان لباس را میپوشیده است. بعد از پیروزی انقلاب هم تازه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شده بود که رفت و عضو سپاه شد .

رقیقه قارلقی(همسر شهید)

خواستگار رویایی

مراسم خواستگاری و ازدواج به صورت کاملاً سنتی بود. ابتدا مادرش که خالهام باشد موضوع را با مادرم مطرح کرد. این را هم بگویم که من از اول فضای سپاه را خیلی دوست داشتم و دختری بودم که از کودکی سفت و سخت مقید به حجاب بودم. عاشق این بودم که چادر سر کنم و بگویم که بزرگ شدهام. اتفاقاً یک ساختمان سپاه سر کوچه ما بود. من وقتی سپاهیها را که جوانانی مذهبی و متدین بودند ،میدیدم یک آرامش خاصی به من دست میداد و در دلم میگفتم اگر آدم بخواهد ازدواج کند چقدر خوب است که با این سپاهیها ازدواج کند. خیال میکردم هر کس با آنها ازدواج کند به بهشت میرود. تا اینکه سال 64 آقا سعید که پاسدار بود به خواستگاریام آمد.

رقیقه قارلقی (همسر شهید)

 

روحیه انقلابی

انگیزه‌های دینی و انقلابی نیروها در آن موقع با الان خیلی متفاوت بود .انگیزه‌هایی به مراتب بالاتر از خانواده و دنیا داشتند. سعید یک هفته بعد از ازدواج رفت و تا سه ماه نیامد!

با اینکه من تازه از شهرستان به تهران آمده بودم و اینجا آشنایی نداشتم. فقط خانواده همسرم بودند، اما به دلم هم خطور نکرد که مانع بشوم. خدا مرا دوبار امتحان کرد، یک بار در دوران دفاع مقدس و اوایل ازدواج و یک بار هم در دوران کنونی و جنگ با داعشی‌ها. آن موقع جوان بودم. 15، 14 سالم بود. وقتی دلتنگش مي‌شدم می‌رفتم با آینه صحبت می‌کردم. آینه رو فرض می‌کردم آقا سعیدِ  و با او درد دل می‌کردم، گریه می‌کردم. وقتی هم که از جبهه می‌آمد، یک هفته بیشتر نمی‌ماند. اولین باری که داشت می‌آمد ما یک خانه جدید گرفته بودیم، مستأجر بودیم و با برادر شوهرم می‌رفتیم خانه را تمیز کنیم. آن موقع مثل الان تلفن و موبایل نبود که لحظه به لحظه از یکدیگر خبر داشته باشیم. هر وقت می‌خواستیم زنگ بزنیم باید می‌رفتیم مخابرات. چقدر معطل می‌شدیم تا زنگ بزنیم و با یکدیگر صحبت کنیم. همسرم داشت می‌آمد در حالی که ما خانه جدید گرفته بودیم و او آدرس خانه را نداشت. تماس گرفتیم و آدرس خانه را دادیم. آمد یک هفته ماند و دوباره رفت. حتی فرزند اول ما که سال 65 به دنیا آمد بابایش کنارمان نبود نتوانست بیاید. نیمه دوم ماه رمضان و ایّام تولد امام حسن مجتبی (ع) بود، فقط سفارش کرد حتماً اسمش را متناسب با نام امام حسن (ع) انتخاب کنیم. ما هم اسمش را "مجتبي" گذاشتیم.

راوی: همسر شهید

نه عروس می‌بینم نه داماد

زندگی مشترک ما در یک اتاق زیرزمینی شروع شد. مثل الان نبود که جوان‌ها همه چیز را آماده می‌خواهند. من جهیزیه خیلی مختصری داشتم، چون خواهرم هم تازه ازدواج کرده بود و دست خانواده تنگ بود. هر دو خانواده همراهی داشتند. چیزهایی همسرم آورد و چیزهایی من و زندگی را شروع کردیم. مراسم عروسی ما خیلی ساده برگزار شد، غذای عروسی را هم مادرم درست کرد. در همان شهرستان به مهمان‌ها شام دادیم و با مینی‌بوس و چادر مشکی روی سر و با صدای نوحه آقای آهنگران به تهران آمدیم. برادر شوهرم ناراحت شد و به راننده گفت: «بابا مثلاً عروسیه! یه چیز شاد بذار.» راننده گفت: «عروسیه؟ من که نه عروس می‌بینم و نه داماد.» داماد که تسبیح دستش بود و پیراهن بلندش روی شلوار ، عروس هم که چادر و روسری و همه لباسش مشکی. راننده گفت: «من از کجا باید بفهمم عروسیه!»

راوی: همسر شهید

طواف دور خورشید

همیشه می‌گفت: من کربلا نمی‌رم تا اول شما را بفرستم. وقتی رفته بود سامرا، همه امام‌ها را زیارت کرده بود جز حرم امام حسین (ع). یک‌ماهی که آنجا بود هروقت زنگ می‌زدم می‌پرسیدم: «زیارت امام حسین (ع) رفتی آقا سعید؟» می‌گفت: «نه، سرم خیلی شلوغه، خیلی کار دارم. حالا سوم شعبان که روز پاسداره، شاید رفتم.»روز پاسدار شد و گفتم: «رفتید؟» گفت:« نه! خیلی کار دارم، نمی شه. اصلا تا شما نرید من نمی‌رم.» تا اینکه شهید شد و نتونست بره زیارت. دوستاش گفته بودند سعید تا آخرین روز حسرت زیارت امام حسین (ع) رو داشت ولی نشده که بره زیارت. برای همین بعد از شهادت، سعید رو میبرن زیارت امام حسین(ع) و دور حرم طواف می‌دهند.

راوی: همسر شهید

ده دقیقه آخر

قرار بود در منطقه فلوجه پلی احداث کنند، چون ایشان در معماری و عمران سررشته‌ای داشت گفته بود؛ مسئولیت آن با من .یک شب تا صبح کار می‌کنند. بعد برای نماز صبح و استراحت به محل استقرار خود برمی‌گردند. بعد از چند ساعت دوباره به محل احداث پل می‌روند. ساعت ۷ یا 8 صبح به وقت ایران بود که دلم شور افتاد. به دخترم فاطمه گفتم: «با بابا تماس بگیر ببین چه کار می‌کنه؟» اونم تماس گرفت و سعید گفت: « خوبم الان هم می‌خواهیم ادامه کار احداث پل را شروع کنیم. شما تلفن را قطع کن من 10 دقیقه دیگه تماس می‌گیرم.» الان 3 سال از آن 10 دقیقه گذشته است. ظاهراً آن یکی، دو ساعتی که اینها برای نماز و استراحت رفته بودند، داعشی‌ها زیر ماشین‌آلات آنها مواد منفجره کار گذاشته بودند. اینها هم بی‌خبر تا ماشین را روشن می‌کنند منفجر می‌شود.

راوی: همسر شهید

بعد از جنگ

پدرم بعد از جنگ و بازنشستگی دلتنگ شده بود. مرتب یاد رفقای شهیدش می‌افتاد. او یک بسیجی خستگی‌ناپذیر بود و نمی‌توانست در خانه بند شود. گواهینامه پایه یک را گرفت و راننده کامیون حمل و نقل مصالح ساختمانی شد. هیچ ادعایی هم نسبت به دوران جبهه و جنگش نداشت. سر به زیر و آرام زندگی‌اش را می‌کرد، اما روحیه بسیجی را حفظ کرده بود. انگار منتظر یک اتفاق بود تا دوباره به دوران جهاد برگردد.

راوی: پسر شهید

رهسپار سامرا

وقتی از جنایات دشمن در کشور همسایه‌مان عراق شنید، دیگر تاب ماندن نداشت. ابتدا خواهر زاده‌اش عباس که با پدرم از دوران دفاع مقدس همراه و هم‌رزم بودند برای دفاع از حرم اعزام شد. پدر هم با اصرار از او می‌خواست ترتیبی بدهد تا بتواند همراهی‌اش کند. خودم شنیدم که یک بار او می‌گفت: «عباس تو نامردی! مگه ما زمان جنگ با هم نبودیم، حالا چرا باید خودت بری و من اینجا بمونم!» پدر آن قدر پیگیری کرد تا اینکه قرار شد در خصوص رفتنش اقداماتی صورت گیرد و اطلاع بدهند. خوب یادم است روزی که خبر دادند کار پدرم جور نشده و نمی‌تواند برود داخل آشپزخانه منزلمان بودیم. ایشان از وقتی تلفن را قطع کرد، از فرط ناراحتی دستش را روی دلش گذاشت و ناخودآگاه یک دور کامل زد. هیچ وقت ایشان را آنقدر ناراحت ندیده بودم. بعد به بالکن خانه رفت و همانجا مشغول دعا شد .نمی‌دانم چه به خدایش گفت که روز بعد تماس گرفتند و گفتند برای چهارشنبه بلیت گرفته‌ایم و باید رهسپار سامرا شوی. تنها دو روز فرصت باقی مانده بود و پدر از شوقش خیلی زود مقدمات را فراهم کرد و رفت.
راوی: پسر شهید

تواضع

خوش اخلاقی پدر واقعاً زبانزد همه بود، رفتار خوبش با مردم طوری بود که هرکس یک بار با او ملاقات می‌کرد، شیفته‌اش می‌شد. پدرم فردی فوق‌العاده خاکی و متواضع هم بود. به جرأت می‌توانم بگویم از نظر تواضع کسی را مثل ایشان ندیده‌ام! طوری که گاه من اعتراض می‌کردم و می‌گفتم: چرا باید اینقدر بی‌غل و غش با همه رفتار کند. شاید برخی سوءاستفاده کنند، اما اخلاق باصفای پدر باعث نمی‌شد زیربار این حرف‌ها برود و همچنان در نهایت ادب و تواضع با دیگران رفتار می‌کرد، نه اینکه پدرم باشد و بخواهم زیاده‌روی کنم، واقعا این طور بود.

راوی: پسر شهید

 

ترکش سیار

بابا در مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شده بود، اما دنبال پرونده جانبازی نمی‌رفت. یکبار در خانه ترکشی از کنار بینیاش خارج شد. آن روز به من گفت: یک خال سیاه بالای لب و کنار بینی‌اش درآمده است. چون ناگهانی این اتفاق افتاده بود. گفتم: حتماً اشتباه می‌کنی. مگر می‌شود در یک آن خال به این بزرگی دربیاید. اما بابا گفت: «برو یک پنس بیار انگار یه ترکش که می‌خواد از بینی‌ام خارج بشه!». جلوی چشم ما ترکش را درآورد. هنوز هم آن ترکش را یادگاری نگه داشتهایم. این ترکش زخم دوران جنگ بود که رفته‌رفته جابه‌جا شده بود و از صورت بابا خارج شد.

راوی: پسر شهید

 

تشنه شهادت

تا پایان جنگ حضور داشت. یعنی تا سال 6۷ که قطعنامه پذیرفته شد ایشان در جبهه بود. اکثر این دوران پیش ما نبود. البته برخی سالها ما هم همراهش می‌رفتیم و در نزدیکترین شهر به جبهه‌ای که بود مستقر بودیم، اما دیگه آرزوی من شده بود که جنگ تمام شود.

سال 6۷ مجتبی دو سالش بود که عمویش آقا حمید شهید شد. آقا سعید آمد، اما مراسم سوم برادرش که تمام شد، دوباره رفت، اما این بار همه جوان‌های فامیل با ایشان رفتند. هر چه جوان در فامیل ما بود؛ برادرانم، پسرخاله‌هایم، همه رفتند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم مادر همسرم چه صبری داشت. یک پسرش شهید و تازه مراسم سوم پسرش برگزار شده بود، پسر دیگرش هم دوباره راهی جبهه شد. خود سعید هم در شهادت برادرش خیلی صبور بود. الان عکسهایش هست. لباس سفید پوشیده و مجتبی دو ساله را بغل کرده و کنار حجله برادرش ایستاده است. من اصلاً گریه‌اش را ندیدم. آنها چیزی از شهادت می‌دانستند که ما نمی‌دانستیم. همیشه شاکی بود که چرا حمید شش ماه در جبهه حضور داشت و به شهادت رسید، اما من سال‌های سال است که به جبهه می‌روم، اما شهید نشدم.

راوی: همسر شهید

 

عکس‌های یادگاری

حدود یک ماه می‌شد، اما تقریباً  هر روز یک بار یا دو بار تلفنی با همه اعضای خانواده صحبت می‌کرد. همیشه طوری سخن می‌گفت که انگار جنگی نیست و همه چی آرام است. اصلاً نمی‌گفت: جایی که هستیم خطرناک است یا الان عملیات داریم، اما عکس‌هایی که می‌فرستاد بیشتر کنار تانک، نفربر و مهمّات جنگی بود. می‌گفتیم این عکس‌ها چیه می‌فرستی، می‌گفت: یک روزی شاید لازم بشه.                                           راوی: همسر شهید

خداحافظی

روز سه شنبه 8 اردیبهشت، صبح اول وقت بابا برای کارهای اعزامش به تهران رفت و ظهر برگشت، کمی بعد گوشیاش زنگ خورد و گفتند مشکلی پیش آمده و معلوم نیست اعزامش چه زمانی انجام شود. بابا عمیقاً  ناراحت شد و به گفته خودش، به حضرت رقیه (س) متوسل میشه.

غروب که شد با بابا تماس گرفتند و گفتند: فردا صبح ساعت 6 فرودگاه باش برای اعزام؛ بابا زمان زیادی برای خداحافظی نداشت و فقط می‌توانست با اقوام تماس بگیره و حلالیت بطلبه؛ از همه خداحافظی کرد و مارو هم به شوهر عمه ام و عمو عباس سپرد.

با بابا سعید مشغول جمع کردن ساک لباساشون شدیم و هرچیزی که به ذهنم می رسید براش می‌گذاشتم، زمان اذان مغرب بود که مادرم رفت مسجد و من و پدرم تنها شدیم. ازم حلالیت طلبید، دلم لرزید، اشک توی چشمام حلقه زد، ولی یک ثانیه هم به برنگشتن بابام فکر نمیکردم. بابا حلالیت طلبید، ولی من نتونستم حلالیت بطلبم. دلم راضی نمیشد حتی یک در صد به نبود بابام فکر کنم، بابا بغلم کرد و با اون خنده مهربونش بهم اطمینان داد تا دنیا دنیاس حواسش به من هست و بعدم رفت...

راوی: دختر شهید

زیارت عاشورا

عموی شهیدم حمید قارلقی سه سال از بابا کوچکتر بود و سال 6۷ شهید شد. ما خیلی به زیارت مزار عمو می‌رفتیم و بابا خیلی دوست داشت که کنار برادرش به خاک سپرده بشه. عاقبتم همین طور شد. به منم وصیت کرده بود که قبل از خاکسپاری‌اش، زیارت عاشورا در مزار او قرائت کنیم. همیشه می‌گم بابا واقعا لیاقت شهادت داشت و حیف بود که به مرگ طبیعی از دنیا بره.

راوی: پسر شهید

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده