روایتی از ققنوس خاکسترنشین قله عشق
به گزارش نوید شاهد البرز؛ "شهید احمد نقدی" فرزند مرحوم صفت الله اول فروردین ۱۳۴۷ در اشتهارد چشم به دنیا گشود از شهدای دوران دفاع مقدس است که سوم اسفندماه ۱۳۶۵ در اردوگاه کوثر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
دلداده راه کربلا
احمد نقدی همراه با انس و الفت قرآن و نماز بزرگ شد به خاطر اخلاق خوب و کردار مهربانش بزرگترها دوستش میداشتند. با شروع جنگ اول دبیرستان بود که درس را رها کرد و مسافر دلداده راه کربلا شد. در پشت سرش نیز یادگاری از اصابت ترکش دشمن داشت مدتی را به این دلیل، در یکی از بیمارستان های اهواز بستری بود و سپس در تهران بستری شد.
تمنای شفاعت
احمد روزی از روزهای جنگ مثل پروانه در آتش سوخت و ققنوس خاکسترنشین قله قاف عشق شد. بعد از آن زمزمه نگاه پدر و مادر مهربانش همیشه در گوش زمان چنین نجوا داشت؛ چون احمدم شفیع بود روز رستاخیز.
پدرش می گوید: هنوز وقت سربازی پسرمان رسیده بود که او داوطلب جبهه شد. بعد از گذراندن دوره آموزشی به منطقه جنگی رفت، در اعزام آخر که منجر به شهادت شد. به او اصرار کردم و گفتم: هنوز جای زخمت التیام نیافته بمان و بعد از مداوا به جبهه برگرد اما او جواب داد: من بسیجی و سرباز امام خمینی کبیر هستم. مگر میشود سرباز امام به یاری مرادش نرود آن روز او برای اولین بار و آخرین بار بود که مرا راضی کرد و رفت.
پسرم به مادرش خیلی توجه داشت و او را کمک میکرد و سعی میکرد مادر را از خودش راضی نگه دارد. همیشه احترام به والدین را به دیگران تذکر میداد. در تابستانها به خاطر این که در کشاورزی اذیت نشوند به من کمک می کرد مادرش هم به او خیلی علاقه داشت. بعد از شهادتش همیشه به من میگفت که خواب پسرمان را می بیند همسرم طاقت دوری او را نداشت دوسال بعد از شهادت او از دنیا رفت.
خاله اش می گوید: احمد هیچگاه نماز اول وقت را فراموش نمیکرد خواندن نماز بر همه کارهایش مقدم بود.
همرزمش محمد صفری میگوید: وقتی عملیات کربلای ۵ تمام شد. در اردوگاه کوثر از طرف لشکر برای ما جشن پیروزی گرفتند. من آن شب همراه بچههای اشتهاردی به مراسم جشن رفته بودم. بعد از جشن هم به چادر هایمان برگشتیم و به خاطر خستگی زیاد به خواب رفتیم شاید نیمه های شب بود که آن اتفاق تلخ محل اردوگاه را به عزا واداشت آتش با بیدار شوید تا درمان سوخت.
شعلههای نفاق
وقتی چشم باز کردم دود زیادی چادرمان را پر کرده بود و قسمتی از آن در میان شعله های آتش میسوخت. بچه هایی که جلوی چادر خوابیده بودند، بیرون دویدند. من و چند تا از دوستانم که در انتهای چادر بودیم، گیر افتادیم. آتش با سرعت بسیار دهانه ورودی چادر را می سوزند و زبانه هایش به انتهای آن می رسید. دیگر کاری از دستمان بر نمی آمد و راه فراری نداشتیم. از جلو می شد گریخت. از پشت سر حسن نمکی، احمد نقدی، مظاهر حبیبی و من همدیگر را بغل کرده و منتظر سوختن بودیم. در بیرون چادر رزمندهها در تلاش بودند تا با آب و خاک آتش را مهار کنند اما تلاششان کند و بی فایده بود. شعلههای آتش گاهی به ۱۰ متر می رسید. با خودم فکر کردم هرطور شده باید از میان آتش رد شوم. پناه برخدا، فوری دل به آتش زدم. آن چادر تنها یک ورودی داشت که دهانه اش در حال سوختن بود. ورودی دوم آن هم که در پشت سر بود، محکم بسته شده بود و قابل باز کردن نبود. هر طور بود از میان انواع آتش و هرم سوزان آن گذشتم. لباسم آتش گرفته بود که به بیرون چادر رسیدم. بیرون که رسیدم باز هم دویدم. در آن هم چند تا رزمنده دنبالم دویدند تا آتش بدن را با آب و خاک خاموش کنند. آنها موفق شدند من بی حال و دل نگران روی زمین افتادم. از آن سه نفر دوست و همکلاسی صمیمی هم خبری نبود. آنها درون چادر گرفتار شده بودند و آتش از هر سو به سمت شان زبان میکشید. از آنجایی که اردوگاه ما چندین بار مورد حمله هواپیماها عراقی قرار گرفته بود. مسئولان تدارکات چادرهای اسکان رزمندهها را با چوبهای خشک های که رویشان ریختند استتار کرده بودند تا مورد شناسایی هواپیماهای دشمن قرار نگیرند.
آن روز آن سه عزیز اشتهاردی یعنی احمد نقدی، مظاهر حبیبی، حسن نمکی در آغوش هم سوختند تا به جاودانگی برسند. وقتی آتش مهار شد بچهها جنازه سوخته شهدا را از آنجا بیرون آوردند. من به دلیل درد شدید سوختگی به خودم می پیچیدم البته احمد و حسن به دلیل سوختگی زیاد هم آنجا شهید شدن و مظاهر کمی جان در بدن داشت آمبولانس من و مظاهر را به بیمارستان اهواز برد. سپس ما را به بیمارستان اصفهان منتقل کردند. مظاهر در بیمارستان اصفهان به دلیل سوختگی زیاد شهید شد اما من از میان آن جمع جا ماندم.
منبع: کتاب مسافران بهشت