شهیدی که لباس احرام بر تن پدر کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «مجید اعلمی» ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش غلامرضا و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت و کارگر فرودگاه بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دهه ۱۳۵۹ در سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از زندگی و سیره طیبه این شهید اعلمی است.
پدرش بعضی از روزهای زندگیاش را در مبارزه و زندان سپری میکرد. اینگونه بود که پسرش مجید راه او را ادامه داد و بزرگتر که شد در پخش اعلامیه ها و نوارهای امام خمینی (ره) فعالیت چشمگیری داشت. او دوره دبیرستان را در تهران در رشته برق سپری کرد و پس از آن به خدمت سربازی رفت اما وقتی فرمان امام را شنید که از سربازخانهها فرار کنید از سربازخانه شاهنشاهی گریخت.
مبارزات انقلابی شهید اعلمی
پدر که تازه از زندان ستمشاهی آزاد شده بود، او را به پادگان بازگرداند اما مجید پس از چندی دوباره فرار کرد و خود را به دریای خروشان ملت سپرد. در درگیریهای خیابانی تهران به خصوص در دانشگاه تهران و میدان آزادی نقش فعالی داشت تا آنکه به پیشواز امام خمینی (ره) رفت و در جشن پیروزی مردم سهیم شد.
بعد از انقلاب مدتی در کمیته انقلاب و مدتی را نیز به آموزش اصلی هم به جوانان مسجد و محله و حفاظت از بیت المال مشهور شد پس از آن در بسیج نخست وزیری برای تفتیش مشغول شد. در سال ۱۳۵۸ تشکیل خانواده داد. اولین پسرش در زمان زندگی او به دنیا آمد، اما پسر دوم بعد از شهادتش متولد شد که اسمش را مجید گذاشتند.
با شروع جنگ مجید لباس رزم پوشید و داوطلبانه به جبهه رفت و سرانجام در یکی از عملیات شناسایی هدف موشک نفرزن دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت رسید.
پدرش میگوید: یکی از دوستان مجید برایم تعریف کرد؛ روزی با مجید در سنگر بودیم و انجیر میخوردیم. ناگهان مجید یکی از انجیرها را ۱۰ متر دورتر از سنگر پرتاب کرد. دو نفری به سمت آن انجیر دویدیم تا آن را برداریم. در همان حال گلوله توپ از راه رسید و سنگر ما را منهدم کرد و ما سالم ماندیم.
روزی من عازم مناطق جنگی شدم. مجید هم آنجا بود. به او خیلی اصرار کردم که با من به تهران برگردد. قبول نکرد و گفت: پدر جان، من تا کربلا نروم برنمیگردم. دو روز بعد از آن بود که خبر شهادتش را برایم آوردند. بعد از شهادت او یک بار در خواب دیدم که لباسهایم کثیف است. مجید یک دست لباس سفید به من داد و گفت: بیا پدرجان لباسهایت را عوض کن! من لباس های کثیف را درآوردم و این لباسها را بر تن کردم. صبح آن روز فهمیدم که اسم برای سفر به مکه واجب در آمده و این چنین خوابم تعبیر شد.
مادرش می گوید: برای عروسی مجید جشن مفصلی گرفتیم بعد از آن او آماده رفتن به جبهه شد. پدرش گفت: تو تازه ازدواج کردی الان به جبهه نرو! مجید زیر بار نرفت و گفت: این یک وظیفه است و باید بروم اما وقتی اصرار او را دیدیم، دیگر مانع رفتنش نشدیم. او سه بار عازم مناطق جنگی شد. بار آخر به من گفت: مادر بیا و مرا ببوس من دیگر بر نمیگردم من صورتش را بوسیدم و تا سر کوچه همراهش رفتم. بعد هم با نگاههای غم آلود او را بدرقه کردم.