در روایت سیره و خاطرات شهیدهادی مطرح شده‎است:
نوید شاهد - شهید "ابوالقاسم هادی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت خاطره و زندگی او آمده است که بی‌سیم‌چی والفجر یک بود که به شهادت رسید. روایت‌ها و خاطره این شهید را درنوید شاهد البرز بخوانید.

شهید

به گزارش نوید شاهد البرز؛ "شهید ابوالقاسم هادی"، چهارم مرداد 1339، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان کرج چشم به جهان گشود. نام پدرش مرحوم سیف‌الله است. تا اول راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه ي
حضور یافت. بیست و ششم فروردین 1362، در فکه به شهادت رسید. پیکر وي مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در گلزار شهداي زادگاهش به خاک سپرده شد.

مبارزات انقلابی
ابوالقاسم دلاورمردی از تبار مالک اشتر، عمار و حبیب بن مظاهر بود. او در آغوش خانواده‌ای پلک به دنیای هستی باز کرد که نام و یاد حسین علیه السلام زندگی‌شان را معطر ساخته بود. تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی سپری کرد اما به علت بیماری و رنجوری پدر از ادامه تحصیل باز ماند و کمک کار خانواده شد. او پیش از انقلاب مردانه در تظاهرات شرکت می‌کرد.  بعد از انقلاب هم با شروع جنگ مشتاق و خداجوی پوتین رزم پوشید. لباس نبرد بر تن کرد و بارها به جبهه رفت و در خط مقدم حضور یافت تا آنکه در عملیات والفجر جسم پاکش در خاک خون رنگ فکه به یادگار افتاد و سال‌های سال مفقود شد. پدر که تاب شهادت پسر او را نداشت کمی بعد از او از دنیا رفت.


مادرش می‌گوید: پسرم ابوالقاسم از کودکی همیشه به من و پدرش احترام می گذاشت و فرزند قانعی بود و هیچ‌گاه در مورد خواسته هایش پافشاری نمی کرد. وقتی از جبهه به مرخصی می آمد به امامزاده اشتهارد می‌رفت و خالصانه در بنایی آنجا کمک می‌کرد.
ابوالقاسم عضو بسیج بود. وقتی موضوع رفتن به جبهه را به من گفت. من زیر بار نرفتم اما او با قاطعیت تمام گفت: «مادرجان، چه شما اجازه بدهید و اجازه ندهید. من راه خودم را انتخاب کردم و می روم.»

بی‌سیم‌چی والفجر یک
او همیشه در جبهه بود و بیشتر ماموریت‌هایی ۴۵ روزه داشت که بعدش به مرخصی می آمد. ما هر زمان که درباره ازدواج با او صحبت می کردیم، ناراحت می‌شد و می‌گفت: من زندگی نمی خواهم پسرم درآخرین اعزامش تا دم در خانه رفت و سپس برگشت و گفت: من می‌روم و باز نمی گردم. جنازه هم به دست شما نمی رسد.
هم‌رزمش یحیی صدری می‌گوید: من و شهید هادی در عملیات والفجر یک در کنار هم بودیم. ساعت ۱۰ صبح بود که از طرف فرماندهی به کلیه نیروهای حاضر در منطقه فرمان عقب‌نشینی داده شد اما ما که فرمانده گروهان و بی‌سیم‌چی نداشتیم تا از دستور عقب‌نشینی خبردار شویم. بنابراین با چنگ و دندان رودرروی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم.

شهادت
ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا آنقدر داغ بود که به سختی می‌شد، نفس کشید. ناگهان یکی از تانک‌ها موشکی به سمت من و شهید هادی شلیک کرد. موشک به جلوی خاکریز ما خورد. خودم را بین آسمان و زمین دیدم. سبلند کردم اما او را ندیدم. صدایش کردم ابوالقاسم! ابوالقاسم!...
 با فروکش شدن غبار، نگاهم به او افتاد. در گوشه‌ای به زمین افتاده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. از هیچ جای بدنش، هیچ خونی بیرون نمی زد، اما سیاه شده بود! با صدایش کردم، هیچ جوابی نداد. موج انفجار باعث ترکیدن رگ‌های خونی بدنش شده بود و او جان در بدنش نداشت. شهید ابوالقاسم هادی در آسمان بود و من تنها مانده بودم!

 

منبع: کتاب مسافران بهشت
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده