در روایت خاطرات شهیدبهادری بیان می‌شود؛
نوید شاهد - غلامرضا بهادری از شهدای دوران دفاع مقدس است. نوید شاهد البرز در آستانه سی‌و نهمین سالگرد شهادتش چند پرده از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

پرواز در غبار

به‌گزارش نوید شاهد البرز؛ نقل است که غلامرضا از کودکی به قرآن علاقه خاصی داشت و با آن معروف بود و تا سوم راهنمایی در مدرسه دولتی درس خواند و پس از آن مجبور شد به شغل آزاد بپردازد اما خیلی زود به استخدام ارتش درآمد و به دلیل لیاقتش طولی نکشید که استوار یکم شد.

اولین اعزام در سال ۱۳۵۹ به کردستان بود. او در آذر سال ۱۳۵۹ در منطقه گیلان‌غرب به وصال دلدار رسید و راه عاشوراییان را در پیش گرفت. پدر و مادرش نیز مدتی بعد از شهادتش از دنیا رفتند.

برادرش می‌گوید: برادرم اخلاق خوبی داشت؛ به خصوص با من که از او کوچکتر بودم. صبور، صمیمی و مهربان بود. او به خاطر امکانات کمی که داشتیم، مجبور شد ترک تحصیل کند. در تهران مدتی در مغازه خشک‌شویی و سپس درساعت‌سازی کارکرد. سرانجام به استخدام ارتش درآمد. او پس از اعزام به جبهه، ازدواج کرد و حاصل ازدواج یک دختر و دو پسر است.

یک بار غلامرضا و دوستانش، داخل هواپیما، در آسمان کردستان مشغول عملیات می‌شوند. ناگهان دشمنان به هواپیما حمله می‌کنند. برادرم به دوستانش پیشنهاد می‌دهد از هواپیما بیرون بپرند. او داوطلب می شود و پایین می پرد؛ البته در این نبرد دچار شکستگی پا می‎شود. آن روزها وقتی به مرخصی آمد، من خیلی‌ها خوشحال شدم، چون فکر می کردم که دیگر برادرم به جبهه نمی‌رود! ماجرای علاقه‌ام را به او گفتم و او جواب داد: ما باید از خانه و خانواده‌امان دفاع کنیم تا دشمنان متجاوز دیگر جرات حمله به آن را نداشته باشند. این یک دستور و امر الهی است و امام خمینی به ما این فرمان را داده‌اند.» برادرم به محض باز شدن گچ پایش، دوباره به جبهه رفت.

در زمان اوج درگیری‌های انقلاب، من سرباز بودم و برادرم هم درجه‌دار ارتش بود. روزی به من گفت: چرا بیکار نشسته‌ای؟ پرسیدم: منظورت چیست؟ گفت: چرا از سرباز خانه فرار نمی‌کنی؟ پرسیدم: چگونه؟ گفت: ما رسمی هستیم و موقعیت فرار نداریم، اما شما که سرباز هستید وظیفه دارید فرار کنید. این دستور امام خمینی است.» این شد که من یک روز بعد از فرار شاه، در روز بیست و هفتم دی ماه ۱۳۵۷ از پادگان فرار کردم.

یکی از هم‌رزمانش می‌گوید: من و شهید بهادری در جبهه گیلانغرب بودیم. حمله دشمن به ما بیشتر شده بود و ما آرامش نداشتیم. او مسئولیت تلفن و تلگراف را به عهده داشت. ظهر موقع خوردن ناهار بود. همه نیروها نهار ناهارشان را خوردند و مشغول استراحت شدند، اما او خبری نشد. منتظر ماندیم تا اینکه بالاخره پیدایش شد. خسته از سر پست به چادر آمد تا ناهارش را مهیا کند. جلوی سنگر نشست و گفت: «همین جا خوب است.» تا قاشق اول را به سمت دهان برد، یک گلوله توپ در کنارش به زمین خورد و منفجر شد وقتی غبارها خوابیدیم غلامرضا شهید شده است.

شهید غلامرضا بهادری فرزند مرحوم علی‌اصغر دوازدهم آذر ۱۳۲۶ چشم به جهان گشود بیست و پنجم آذر ۱۳۶۰ در گیلانغرب به شهادت رسید. محل مزار پاکش قبرستان محله صیادیه اشتهارد است.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده