قابی دیگر روی دیوار
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید عباس آزادفلاح در یک خانواده زحمتکش و متدین در اواسط تابستان ۱۳۴۶ دیده به جهان گشود. او در کنار خانواده با ایمان خود تربیت یافت. علیرضا، پدر شهید، از اهالی روستای "شیخ حسن" از توابع شهرستان نظرآباد، به همراه دیگر برادرش، حاج علی اکبر، بنابر شرایط زندگی، به شهر مقدس قم مهاجرت میکنند.تربیت کودکی و شخصیت تربیت کودکی و شخصیت نوجوانی شهید عباس، در جوار آن بانوی با کرامت و فضیلت اسلام و در فضای معنوی و اجتهادپرور شهر قم و در یک خانوادهی با ایمان شکل می گیرد. نوجوانی شهید مصادف با قیامهای مراجع، روحانیون و مردم با ایمان قم در سال ۱۳۵۶ بوده و این شهید ناظر این حوادث بوده و همگام با سایر مردم شهر خون و قیام، در شکلگیری انتخاب انقلاب اسلامی نقش داشته است با اینکه نوجوانی بیش نبود ولی شعله های ایمان و مقاومت در وجود این شهید شکوفا شده بود.
دشمن انقلاب اسلامی که تحمل نهضت امام خمینی ایران نداشتند، به دستور استکبار جهانی و بعضی از کشورهای منطقه، با اجیر کردن صدام (رئیس جمهور وقت عراق) جنگ تمام عیاری را به کشور انقلابی ایران در شهریور ماه ۱۳۵۹ تحمیل کردند. حدود یک سال از جنگ تحمیلی سپری شده بود که شهید عباس همچون قاسم بن الحسن (ع) با قلبی سرشار از ایمان، خود را برای مبارزه با دشمنان دین و قرآن و مملکت مهیا میکند.
پس گذراندن دورههای آموزش نظامی و....، در آذرماه ۱۳۶۱( که بیشتر از ۱۵ بهار از زندگی و عمر با برکت عباس سپری نشده بود)، با لبیک گفتن به ندای امام و عشق به اسلام و میهن عزیزش ایران، با دلی مملو از نفرت نسبت به دشمنان انقلاب اسلامی، راهی مناطق عملیاتی جنوب (منطقهی فکه) میشود و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت می نماید و پس از چند ماه مبارزه با صدامیان در تاریخ بیستم بهمن ۱۳۶۱ به فیض عظمای شهادت که آرزوی دیرین این شهید بود نایل میشود. مزار پاک آن شهید بزرگوار، در جوار بارگاه حضرت معصومه (س) و در کنار سایر شهدای شهر مقدس قم است.
خاطرهای به نقل از داماد خانواده شهید:
هوا تاریک شده بود و سرمایه پاییزی، حاکم مطلق خیابانهای خیس بود. عباس نماز عشا را که سلام گفت، آهسته بلند شد و کاپشنش را پوشید و دستکش هایش را دست کرد و موتور گازی پدرش را برداشت و با زحمت آن را از درب کوچک خانه به کوچه کشید و روی جک زد و تندتند رکاب زد. موتور با صدای خفه چند هق هق کرد و دود سفید از اگزوز کوچکش بیرون زد و صدای تیزی از آن در کوچه پیچید. لبخندی بر لبانش نقش بست. آهسته در حیاط را بست و راه افتاد.
شهیدی که در راه جانان بی سروپا می رود
چند قدم آن طرف تر زیر نور کم سوی تیر برق، سر خیابان دوستش انتظارش را می کشید؛ وقتی عباس نزدیکم شد، کمی از سرعتش کاست و من هم در این فرصت ترک موتور نشستم و هر دو به سمت پایگاه به راه افتادیم. آن شب آخرین فرصت ثبت نام اعزام بود و پایگاه از اعضا، ثبت نام جبهه می کرد و درآن شب سرد و بارانی، عباس فقط به زود رسیدن فکر میکرد و بس. موتور به شدت ناله می کرد و با سرعت سرسام آوری به سمت مرکز شهر می تاخت. چند سواری که از کنارمان گذشتند، آب چاله و گودال های خیابان را به لباس های ما پاشیدند و سرما تمام وجود ما را کرخت کرده بود. هنوز تا پایگاه مسافت زیادی مانده بود که ناگهان یک وانت به سرعت از کنار موتور گذشت و آب زیادی به اطراف پرتاب کرد و چند لحظه بعد هم در دل تاریکی کنار خیابان تلی از شن و آجر سر راه ما سبب شد که عباس قبل از هر تصمیمی به آن کوه شن و آجر خورد و موتور در هوا به پرواز در آمد. هر دو به گوشهای از خیابان پرتاب شدیم و چند عابر و سواره که آن منظره را دیدند به طرف من دویدند و ما را به کنار پیاده رو کشاندند. موتور در هم مچاله شده بود و بنزین و روغنش کف آسفالت با آب باران در هم آمیخته بود. تمام لباسهای عباس تکه تکه شده بود و دردی جان کاه همه وجودش را چنگ می زد. من هم حال و روزی بهتر از او نداشتم و چند جای تنم زخمی شده بود. شن و ماسه به دست و پای من چسبیده بود. مردم موتور را به کناری کشیدند و بعد تحویل عباس دادند. از آن موتور نو فقط تنه سالم مانده بود و چرخ هایش هم می چرخید؛ ولی نه روشن میشد و نه روی چک می ایستاد. موتور را در سرمای آذرماه لنگان لنگان تا پایگاه کشیدیم و وارد مسجد شدیم.
بچهها تا نگاهشان به وضع آشفته ما افتاد، به طرفمان دویدن و هر کس چیزی می گفت:
- دعوا کردید؟!
_ تصادف کردید؟!
_ تو که موتور سواری بلد نیستی چرا اونو به در و دیوار کوبیدی؟! نه بابا از هول حلیم افتاد تو جوب؟!
همه از این ضرب المثل جدید، زدن زیر خنده و کمکمان کردند تا به داخل پایگاه بیاییم و خودمان را گرم کنیم. توی سالن کوچک آنجا، پر بود از عکس شهدای پایگاه و چند پرچم یا حسین و یا ثارالله و پوسترهای جبهه.
جمعیت آنقدر زیاد بود که نمی شد تو اون محیط کوچک قدم از قدم برداشت. هرکس میخواست زودتر ثبت نام کند تا خیالش راحت بشود. عباس و من که گرم شده بودیم، تازه متوجه زانو و آستین لتو پار خود شدیم. کمی خودمان را جمع و جور کردیم و از روی زمین باز همت بلند شدیم و کشان کشان خود را به نزدیک میز ثبت نام رساندیم. یکی گفت: برادر مواظب باش خون زخمت به جای نخوره و خدای ناکرده مجلس مسجد نجس نشه. من جواب دادم: نترس، خون خشک شده جایی را نجس نمی کنه، با این کلک میخوای زودتر ثبت نام کنی و از ما جلو بزنی، برادر. ما اول ثبت نام میکنیم بعد میریم تو زیرزمین مسجد و دست و پای خونی مان را آب می کشیم.
عباس هنوز درد داشت، ولی غمی آشکار توی صورتش موج میزد و آنهمه خنده و شادی بچه های پایگاه را نمی شنید. موتور پدرش را به آن روز انداخته بود و مانده بود به او چه بگوید. موتور حاجت دست پدر بود که با آن هر روز سر کار می رفت و مسیر طولانی خانه تا محل کار را با آن طی میکرد. ثبت نام که تمام شد عباس در پایگاه نماند و به طرف خانه راه افتاد. باید هرچه زودتر موتور را رو به راه می کرد. سرما از سر شب هم شدیدتر شده بود و خیابانها هم سوت و کور بودند. دو نفره موتور را تا در خانه کشاندیم و عباس از من خداحافظی کرد و وارد خانه شد.
چند روز بعد که همدیگر را دیدیم، لبخندی زد و توضیح داد؛ پولی را که طی تابستان کار کرده بود خرج موتور کرده و حال خوشحال است که حاجت دست پدر تعمیر شده است و آن شب هم به ثبتنام جبهه رسیده ایم. چند ماه بعد که از جبهه برگشتیم و به مرخصی آمدم، سری هم به پایگاه زدم در سالن کوچک آنجا پر بود از عکس شهدای پایگاه و چند پرچم یا حسین و یا ثارالله و پوسترهای جبهه و یک عکس دیگر هم به آن قاب
قابهای روی دیوار اضافه شده بود: شهید عباس آزادفلاح
منبع: کتاب مردان آسمانی