پسرم در جبهه مردانه در برابر صدامیان جنگید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ پدر درس خوانده حوزه علمیه بود و در تربیت پسر جدیت داشت که او را عاشق اهل بیت علیه السلام بار بیاورد و در صراط دین ثابتقدم بزرگ کند. پسر از همان کودکی علاقهاش خود را به قرآن و آموزه های اسلامی نشان داد.
در قرائت قرآن خواندن اذان و نماز و دعای وحدت در مسجد محل شان فعال بود. وقتی تظاهرات بود دوشادوش بزرگترها به جنگ کماندوهای شاه میرفت، شعار میداد.
بعد از انقلاب در روستای آدران ساوجبلاغ دوره آموزش نظامی دید و با شروع جنگ عشق به جبهه او را دل شیفته دیار عاشقان کرد.
علی به پدر اصرار داشت که به رفتن او رضایت بدهد. پدر به خاطر سن کم او رضایت نمی داد. حاجی شیخ اسماعیل که سالهای متمادی از روحانیون فعال در منطقه ساوجبلاغ است و در رابطه با انقلاب و جنگ در آن دیار نقش فعالانه داشتهاست.
پدر می گوید: روزی همراه علی در قم به گلزار شیخان رفتیم. شیخان محل دفن علما و شهدا به خصوص جمعی از شهدای ۷۲ تن است. علی در آنجا به من گفت: میترسم نوبت شهادت هم برسد و در این مکان مقدس جایی برای من نماند.
سرانجام علی تصمیمش را گرفته و شبی به پدر گفت: در بسیج قم کسی را دیدهام که قول داده مرا به جبهه بفرستد برایم رضایت نامه بنویس.
حاجی شیخ اسماعیل رضایت نامه ای نوشت و به دست او داد. وقتی علی آن را خواند از خوشحالی می خواست بال دربیاورد. صورت پدر را بوسید و گفت: خیال نکنید که من بچه هستم. ببین من ریش درآوردم اما در صورتش چند تار مو بیشتر نبود.
آرزویی که برآورده شد
پدر میگوید: علی بسیار خوش اخلاق و خوش رو بود. هر وقت به خانه پا می گذاشت طوری با من برخورد می کرد گویا مدتهاست که من را ندیده است. پسرم در جبهه مردانه در مقابل صدامیان جنگید و در پاتک دشمن در تنگه چزابه شهید شد. جنازهاش را به قم بردیم و در گلزار شیخان به خاک سپردیم همان جایی که آرزویش بود شکر خدا برایش فراهم شد.
یکی از همرزمانش میگوید: علی پیش از عملیات سرش را از ته تراشید. از او پرسیدم: چرا سر تراشیدی با لبخند آمیخته به شوخی گفت: میخواهم موی سرم هم مزاحم ترکش خمپارهها نشود.
بعد ادامه داد من تنها به موی سرم علاقه داشتم که از آن هم دل کندم و بریدم.
در لحظه عملیات خود را به رودخانه انداخت و غسل شهادت کرد بعد به صف همرزمانش پیوست. وقتی تیر دشمن او را نشانه گرفت به بالینش دویدم. دیدم زیر لب دارد، میگوید: یا مهدی ادرکنی. او چند بار مهدی، مهدی گفت: او چشمهای مهربانش را بست.
منبع: کتاب مسافران بهشت