گردهایِ سمّی، ترکشهایِ داغ
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «محمد كريمــی»، يكم تيــر 1348، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش نجفعلی، كارمند بود و مادرش صفيه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. سیام خرداد 1367، در سردشــت توســط نيروهای عراقی با اصابت تركش به كمر، شهيد شــد. پيكر وی را در امامزاده محمد(ع) زادگاهش به خاك سپردند.
در ادامه روایتی از شهید «محمد کریمی» از کتاب «ستارگانِ راه» را میخوانیم.
«چـه تناسـبی اسـت بیـن نهُسـالگی و فلسـفه انقـلاب اســلامی؟ چـه رابطهای اسـت بیـن نهُســالگی و نوزدهســالگی؟ و چــه رازی اســت بیــن ۹ و ۱۹ و ۱۰؟ کــدام ریاضیــدان اســت کــه ایـن نسـبت را دریابـد؟ کـدام حسـابگر اسـت کـه رمـز آن رابطـه را بیابـد؟ کـدام فیلسـوف اسـت کـه بـه تحلیـل چرایـی آن بپـردازد؟ و کـدام شـاعر اسـت کـه بتوانـد ایـن شـور و شـوق را در جـاری شـعرش بریـزد و از آن همـه مردانگـی و شـادی و شـعف، شـادمانه و شورْمسـتانه بسـراید. ایـن، راز و رمـز و آرزویـی اسـت کـه در سـینه شـیدایی عارفـان و عاشـقانگی جوانـان بلندهمّـت لانـه کـرده؛ آنهـا کـه چـون ارزش خویشـتنِ خویـش را شـناختند، تـا بودنـد نابـود نشـدند، دنبال بهترینهـا بودنـد در معرفـت و انسـانیتّ، کـه پرسـیدنی و بوییدنـی و خواندنـی نیسـت، خواسـتنی اسـت:
در دست هر که هست زخوبی، قراضههاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوسـت این نان و آب چرخ چو سـیل اسـت بی وفا مـن ماهیـم نهنگـم عُمّانـم آرزوسـت یعقـوبوار وااسـفاها همـی زنـم دیدار خوب یوسـف کنعانم آرزوسـت ...
والله که شـهر بی تو مرا حبس می شـود / آوارگـی و کوه و بیابانم آرزوسـت
و یکــی از آن هــزاران جــوان عاشــق و پــا بــه رکاب ایــن شــهر، محمّــد بــود؛ جوانــی پروانه صفــت کــه از همــان آغــاز روشــنایی نــور انقــلاب کــه نـُـه ســال بیشــتر نداشــت،گرداگـردش گشـت تـا بالـش آتـش گرفـت، جانـش سـوخت و خـودش فدایـی شـد؛ در نوزده ســالگی. و در حــدّ فاصــلِ آن و ایــن، ده ســال عاشــقی کــرد و جوانــی؛ شــیدایی و شـیفتگی. همـان عشـق بـه امـام خمینـی(ره) و انقلابـی کـه او بـه راه انداختـه بـود، محمّـد را بـر آن داشـت کـه داوطلبانـه و یـک سـال زودتـر از زمـان ثبت نـام، بـه صـف سـربازان امامـش بپیونـدد و بـا ورود بـه گـروه پاسـدارانِ وظیفـه و پـس از گذرانـدن دورۀ آموزشـی، همصـدا بـا مولـوی، آوارگـی کـوه و بیابـان را بجویـد و یـال کوههـای بلنـد مـاووت را در عــراق بــه پــای راه بســپارد تــا آن قلّه هـای ســترگ و نوک تیــز، ســنگینی گامهــای بلنــدش را بـر پشـت سـنگی خـود حـس کننـد. و در همان جـا و در همـان اوّلیـن حضـورش بـود کــه بعثیهــای هیتلرنــژاد پــی بردنــد کــه بــرای شکســتن ســرو قامتی محمّــد و هماننــدان او، فقــط گلوله هــای آتشــین و ترکش هــای داغ کارگــر نیســت، ذهــن علیــل آن هــا دنبــال جنایتــی تــازه میگشــت: گلولههــای شــیمیایی! بــه همیــن دلیــل روزی کــه قامــت بلنــد جـوان خـوبِ خانـه مـا بـر خـاک افتـاد، دو زخـم بـزرگ در سـینه و بـر کمـر داشـت؛ آنجـا پـُـر از گَردههــای ســمّی، اینجــا سرشــار از ترکشهــای داغ.»
انتهای پیام/